MAX PAYNE

تحلیل فیلم / دلنوشت های سینمایی

MAX PAYNE

تحلیل فیلم / دلنوشت های سینمایی

تحلیل فیلم - خانه سیاه است ... جهان‌بینی فروغ / سیستم فِی لی یر

 

 

پیش گفتار:

چگونه میتوان افسار گسیخته بسوی آینده رفت همچنان که در خانه کسی است

   آری این تنهای خسته که در مرداب تکنیک دست و پا می‌زند و این اذهان پاک شده از محبت و سررزیز شده از اطلاعات بی مصرف ، دیگر جنبشی از خود برای رسیدن تعالی نشان نمی‌ دهند. جای بسی خجالت و شرمساریست ، تکنولوژی ساخت بشر که اکنون مانند طناب داری گلوی انسانیت را می فشارد ، به مدد این تن خسته می شتابد.

 

   فیلم "خانه سیاه است" اثر شاعر معروف فروغ فرخزاد به دستم رسید ولی به علت مشغله شغلی نتوانسته بودم آن را ببینم ، به همین خاطر فیلم را به روی سل فون خود کپی و در محل کار به تماشایش نشستم.

 

لذت تماشای جهان بینی فروغ از دریچه یک صفحه نمایش کریستال مایع

   وقتی به این می اندیشم که تصاویری از گذشته بر روی نوارهای سلولوئید ثبت شده و من اکنون پس از سالهای بسیار که از آن زمان گذشته توانسته ام همان تصاویر را بصورت دیجیتالی بر روی یک صفحه ال سی دی چند اینچی کوچک مشاهده کنم ، دچار نوعی احساس می شوم که انگار می گوید: ای انسان حل شده در تکنولوژی ، وقتی تو فرصتی برای اندیشیدن در خود و لایه های سنگین نفس خود پیدا نمی کنی ، چگونه می توانی پیام مولف این فیلم را که فقط لایه ای از لایه های اجتماع دوروبرت را به تصویر کشیده ادراک کنی؟

 

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد ، آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد

   بدون تعارف بگویم که از دیدن این فیلم به هیجان آمدم. هیجانی نه بخاطر اینکه فیلمی از شاعر معروف فروغ دیده ام یاکه با فیلمی خارق‌الاده روبرو شدم ، بلکه به این خاطر که جهان بینی و نوع نگرش فیلمساز را دست کن گرفته بودم. بر همه پوشیده نیست که یکی از مقوله های سینمایی که بیشتر مورد توجه نگارنده است ، مقوله یا گونه پست مدرن است که باعث می شود ناخودآگاه هر فیلمی را از این زاویه هم مورد بررسی قرار دهم. البته قصد ندارم این فیلم(خانه سیاه است) یا نگرش کارگردان را پست مدرن قلمداد کنم(این کار نه در حد من است نه اطمینان دارم) ولی نکاتی در این فیلم نظرم را جلب کرد که عمق تفکر و جلو تر بودن از زمانه فکر کارگردان را برایم آشکار کرد. البته نمی توان نوع و نگرش مدرن و سایه سنگین تفکر ابراهیم گلستان را برروی این فیلم نادیده گرفت. به این علت نام ابراهیم گلستان ذکر شد چون فروغ مدتی زیر نظر ابراهیم گلستان فن تدوین و سینما را آموخته و بارها از طریق شرکت فیلمسازی ابراهیم گلستان(گلستان فیلم) به کشورهای اروپایی سفر کرده. به نوعی میتوان گفت تکنیک و سبک سینمایی فروغ تحت تاثیر ابراهیم گلستان بوده و رشد یافته.

 

 

شرح فیلم:

   فیلم "خانه سیاه است" فیلمی ازگونه مستند و به کارگردانی شاعر معروف فروغ فرخزاد است. این فیلم برشیست از زندگی افراد مبتلا به بیماری جذام که در یکی از جذام خانه ها(جذام خانه بابا باغی تبریز) زندگی می کنند و تقریبا هیچ کس از افراد عادی جامعه از آنها خبر ندارد. همنشینی فروغ با جذامیان در طی زمان فیلم برداری(12 روز) باعث شد که او به نکاتی ظریف از زندگی جذامیان پی ببرد ، باطبع فروغ کوشش کرد که این نما ها و نکات ثبت شوند و با آن نگاه خاص و تدوین و چیدمانی که مد نظرش بود به این متریال ها جان داد. به نظر من کوشش کارگردان در این بوده که نشان دهد افرادی در این دنیا هستند که بخاطر نوع معلولیت خود مجبور هستند بصورت گروهی تشکیل اجتماعی را دهند که هم برای خود و هم برای بقیه افراد اجتماع مضر نباشند تا در آرامشی نسبی بتوانند به زندگی ملال آور خود ادامه دهند. آنها در اجتماع خود ساخته (یا که محکوم شده خود) متولد ، زندگی ، رشد و از دواج می کنند و در نهایت می میرند. در این مستند به وضوح میبینیم که جذامیان دقیقا تمامی نیازها و رفتارهای اجتماعی که دیگر افراد عادی انجام میدهند را دارا می باشند. انها زندگی می کنند ، درس می خوانند ، ازدواج می کنند ، می میرند درست مانند بقیه افراد دنیا با این تفاوت که از صورت ها و اعضای بدن زیبایی برخوردار نیستند.

 

   این فیلم آنقدر ها هم سیاه بنظر نمی رسد. همگی افراد جذام خانه از نظم و قانونی طبعیت می کنند تا که کمتر زجر بکشند. بیاد فیلم فرانچسکو (لیلیانا کاوانی1980) می افتم که فرانچسکو ، پسر تاجر ثروتمند شهر وقتی با آیات انجیل و کتاب مقدس آشنا شد وقتی آیات برابری و برادری به گوشش رسید ، به میان جذامیان در حومه شهر رفت و تمام اموالش را با آنان قسمت کرد. پدرش شخصی را به دنبال او فرستاد و به او گفت تو در این همه زشتی و سیاهی چه دیدی که من و ثروتم را به آنها ترجیح دادی؟ و فرانچسکو در جواب گفت: من در میان آنها زندگی کردم و چیزی دیدم که قابل وصف نیست. من  نوعی نظم در میان آنها دیدم که جای دیگری سراغ ندارم. و بیاد دیالوگ مشهور فیلم پالپ فیکشن (کوئنتین تارانتینو 1994) که از دهان یک گانگستر خارج می شد ; من حضور خداوند را احساس کردم.

 

 

آری اینگونه است که من نیز می گویم این فیلم آنقدر ها هم سیاه نیست.

 

 

نتیجه گیری:

شکوه ای بی اثر ، بسوی خدا

   این فیلم را میتوان از دو حیث مورد بررسی قرار داد. اول از دید زیبا و روشن کارگردان و دوم از دید غم بار و صدمه دیده کارگردان.

 

   حیث اول: پوشیده نیست که فروغ انسانی روشن فکر بوده و از زمانه خود جلو تر ، این ادعای من را میتوان با دنبال کردن سیر اشعار و خواندن نامه های او به همسرش(پرویز شاپور) و دنبال کردن سیر و حرکت صعودی دانش و هوش و نام اساتیدی که اورا به جهت شاگردی قبول کرده اند ثابت کرد. این نگاه روشن فکرانه باعث پروراندن ایده فیلم و در نهایت ساخت خود فیلم گردیده.

 

   حیث دوم: و دیگر اینکه میتوان ثابت کرد که فروغ دارای روحی بسیار حساس بوده که مشکلات زندگی و شرایط سخت اجتماع دوروبرش و درک نشدن احساسات او از جانب اطرافیان(چه پدر چه همسر) باعث شده که فروغ در هم بشکند و به تنهایی درون خود پناه ببرد و دیگر نتواند آن احساسات کودک منشانه و معصوم خود را لمس کند. اینگونه شد که آن روح لطیف و حساس تبدیل شد به به یک روح رنجدیده و شاکی و یاغی(صحت این ادعا خودکشی های نافرجام اوست).

 

   او به درون جذام خانه می‌رود و تصویر هایی تهیه می کند تا این تصاویر را بر روی پرده بزرگ دل خویش به نمایش در آورد ، شاید که خدا ببیند و خجالت بکشد. آری این نگاه رنج دیده باعث شده تا از این اثر هنری ، یک مستند با پوسته ای سیاه خلق شود که این سیاه نگری او در میان هم نسلانش بی بدیل است.

 

 

سکانس برتر:

   چند سکانس توی این فیلم بود که نظرم رو جلب کرد ولی بخاطر خلاصه گویی به 2 مورد اکتفا می کنم.

 

سکانس اول: ]داخلی/کلاس درس/سکانس آغازین فیلم[

   بچه های خردسال در کلاس درس نشسته اند و مشغول خواندن متنی از روی کتابشان هستند. می‌شنویم که هر یک به ترتیب از روی کتاب درسی‌شان وصف خداوند را می‌خوانند و از خدا بخاطر نعمت هایی که به آنها داده تشکر می کنند. کم کم نما ها بسته تر می شود و مشاهده می کنیم این کودکان همه‌گی افرادی هستند با چهره و صورت های زشت که از بیماری جذام رنج می برند ، این کودکان مشغول به گفتن حمد و سپاس خداوند هستند.

 

   به عنوان مثال پسری که یکی از چشم هایش بر اثر بیماری جذام  نابینا  و صورتش زشت شده می گوید: تورا شکر می گوییم که به من چشم دادی تا زیبایی های این جهان را ببینینم.

 

   و مثالی دیگر: پسری که دستانی ناقص و کوتاه دارد می گوید: تورا شکر می گوییم که به من دست دادی تا کار و تلاش کن.

 

   و الی آخر / و صدای فروغ که می گوید: در حاویه کیست که تو را حمد گوید؟ ... در حاویه کیست؟

 

تحلیل سکانس اول:

   آری این ناتوانی مخلوقات و شکر و شاکریشان از خدایی که هرگز ندیده اند ، شک و تردیدیست بر حقیقت این جهان و شکیست بر نظم و ترتیب و وجود خالقی عادل و قادر. آری این شک در حقیقت است که نشانه ایست از نشانه های سینمای پست مدرنیسم.

 

سکانس دوم: ]داخلی/کلاس درس و همان کودکان در کلاس نشسته اند/سکانس پایانی فیلم[

   معلم: چرا باید برای داشتن پدر و مادر خدا را شکر کرد؟ / تو بگو

   پسر: من نمی دانم / من هیچ کدام ندارم

   معلم:تو اسم چند تا چیز قشنگ را بگو

   پسر: ما / خورشید / گل / بازی

   معلم: تو حالا اسم چند تا چیز زشت را بگو:

   دست / پا / سر ... ]و همه بچه ها در این لحظه به حالت مسخره می خندند[

   معلم: یه جمله بنویس که کلمه خونه تو اون باشه

   پسر: ]دوربین روی صورت پسر ثابت میشود و چهره پسر مات و مبهوت به روبرو نگاه می کند و یک لحظه نمایی از درب جذام خانه می بینیم که به مثان فلاش بکی از ذهن پسر می گذرد ... پسر روی تخته سیاه می نویسد: خانه سیاه است[

 

تحلیل سکانس دوم:

   فیلم با تصویری از یک تخته سیاه آغاز و با یک تصویر دیگر از تخته سیاه به پایان می رسد و بر روی هر دو تخته سیاه نوشته: خانه سیاه است. جمله اول مربوط به نام فیلم است و جمله دوم پاسخ پسر است به سوال معلم. جمله "خانه سیاه است" دوم اشاره ایست به نوعی متد فاصله گذاری که در سینمای پست مدرن مرسوم است و هدفش این است که بگوید: ای بیننده ، تو شاهد دیدن یک فیلم هستی و نه چیز دیگری.

 

   پس از این همه سال اکنون می بینیم که فروغ به چه زیبایی از این تکنیک در فیلمش استفاده کرده. مهم خود عمل فیلم ساز نیست که مورد بررسی قرار گرفته بلکه زمان انجام عمل و جرات او در تدوین و بیان ایده هایش در آن روزگاران است. دیگر اینکه تمسخر کودکان و ناتوانی معلمشان در پاسخ گویی به شرایط و اوضاع آنها ، نوعی تمسخر و به چالش کشیدن عدل خداوندگار است در محضر دادگاه احساس بشری که این هم دوباره نوعی شک در حقیقت است.

 

 

 

پیش خودمان بماند:

   این ناتوانی خالق در برابر  مخلوق ، آغاز جهش یک جرقه است در ذهن برادران واچفسکی و پس از چندین دهه ، حک شدن جمله آنها در پایان بندی فیلم ماتریکس

SYSTEM FAILURE

 

   آری در سکانس پایانی ماتریکس ، صعود پرشتاب نئو از زمین به آسمان نماد نمایش آزاد خواهی و خود محوری انسان در بدست داشتن آینده و عاقبت حوادث است که دقیقا قرینه ایست از همان ناتوانی کودک درون فیلم فروغ که وقتی به پرندگان آسمان نگاه می کند خود را محصور در زمین و شرایط وخیم بیماری این جهان مادی در می‌یابد و با قاپیدن چوب زیربقل دوست معلولش و نشستن بر روی آن و دویدن به اطراف محوطه قصد دارد که مثل آن پرندگان آزاد باشد. در این لحظه از فیلم صدای فروغ شنیده میشود که می گوید: آه ای خداوند ، جان فاخته خود را به جانور وحشی مسپار.

 

   این فیلم سوالیست از سوال های فروغ از خالقش. سوال فروغ از خداوند این است: ای خدای قادر و ... و ... با همه امیدهایی که به من داده ای ، با همه نعماتی که به من داده ای پس چرا من از این زندگی مادی لذتی نمی برم و نخواهم برد و تا بحال هرچه بوده جز رنج و حسرتی بیش نبوده؟.

 

   خدای من ، خودمانیم ، مگر نه اینکه سیستم فِی لی یِر؟ ]چشمک[

 

   فروغ می گوید: وقتی در آسمان دروغ وزیدن می گیرد / دیگر چگونه می‌شود به سوره های رسولانه ، سرشکسته پناه آورد.

 

 

 

 

تلنگر نوشت:

   مریم عزیز یه کامنت برام گذاشت که خیلی خوشم اومد. حس کردم باید این کامنت رو تو صفحه اصلی بگذارم.

 

   سلام. ممنون از حضورتون.
تمام مطالب این پست را خواندم. خیلی برایم جالب بود.
از فیلم ساختن فروغ تا شرح فیلم .سکانس هاو نتیجه گیری.
نمی دانم شاید نظر فروغ درست باشد ولی نظر من این است که شاید ما این ها را رنج ومصیبت می بینیم شاید این ها نعمتی است که عقل ناقص بشر از فهمیدن آن عاجز است.مگر حضرت زینب در واقعه کربلا نگفتند که چیزی جز زیبایی نمی بینم.


پاسخ:
   سلام. خواهش میکنم. لطف دارید.
خیلی از نظری که دادید خوشم اومد و خوشحال شدم.
بدردم خورد. مرسی که اومدی.

 

 

خرسند شدیم از اینکه امروز / رنگی دگرست نه رنگ دیروز

تا شب نشده رنگ دگر شد / گفتند از این نکته هزار نکته بیاموز

فریاد زدیم که چرخ گردون! / لیلا تو نداده ای به مجنون!

فریاد برامد آنکه خاموش! / کم داد اگر ، نگیرد افزون

خاموش شدیم و در خموشی / رفتیم سراغ می فروشی

فریاد زدیم دوای ما کو؟ / گویند دواست باده نوشی!

هوشیار نشد مگر که مدهوش / این بار گران بگیرم از دوش

آرام کنار گوش ما گفت / این بار گران تو مفت مفروش

از خود به کجا شوی گریزان؟ / بیداری دل چنین مخوابان ،سخت آمده است ، نبخش آسان

هوشیار شدیم از اینکه هستیم / رفتیم و در میکده بستیم

با خود به سخن چنین نشستیم / ما باده نخورده ایم و مستیم؟؟

مسجد سر راه از آن گذشتیم / بر روی درش چنین نوشتیم

در میکده هم خدای بینی!! / با مرد خدا اگر نشینی

  

مریم
http://maryamu.blogfa.com
IP: 80.191.119.3

چهارشنبه 9 خرداد 1386

 

 

 

 

 

 

 

ارادتمند:

MAX PAYNE

کلید مخفی - کولاژی از جسد و خون

عنوان فیلم: کیل بیل جلد یک

محصول: ۲۰۰۳

ژانر: مهیج - اکشن

کارگردان: کوئینتین تارانتینو

فیلم نامه: کوئینتین تارانتینو و اوما تورمان

رده بندی سنی:  R  افراد زیر ۱۷ سال با همراهی والدین تماشا کنند.

 

خلاصه داستان:

"عروس" (اما تورمن) زنی است که یکی از بهترین اعضای یک گروه بین المللی آدمکشان حرفه ای به اسم "جوخه جنایت" بوده است تا اینکه تصمیم می گیرد از گروه جدا شود و زندگی تازه ای را برای خودش شروع کند . بنابراین رهبر گروه که مردی به اسم بیل است و سایر اعضای گروه با او دشمن می شوند تا اینکه در مراسم ازدواج او ، بیل و گروهش شوهر عروس و همه مهمانان را به قتل می رسانند و خود وی نیز به شدت مجروح و بیهوش می شود . 5 نفر از اعضای گروه مسئول این جنایت هستند . 4 سال پس از وقوع این حادثه عروس به هوش می آید . او تنها به یک چیز فکر می کند و آن انتقام گیری از بیل و گروهش است . عروس موفق می شود از دو نفر از اعضای گروه به اسمهای ایشی (لوسی لیو) و گرین انتقام گرفته و آنها را بقتل برساند .

 

 اطلاعات بیشتر در سایت فکسون:

http://www.fexon.com/movieinfo.php?mid=8

 

 

 

سلام

این یک قسمت جدیده توی وبلاگم که بیشتر به مطالب و موارد ناپیدای بصری یا هویتی فیلم های سینمایی  می پردازه.

 

برای شروع نظرتون رو به نمایی از فیلم کیل بیل 1 جلب می کنم، آنجایی که عروس(اوما تورمان) برای انتقام به دنبال اورن ایشی(لوسی لیو) می آید و در آن مجلس رقص و آواز دست سوفی(جولی دریفوس) را قطع میکند. بعد از این قطع کردن دست، مردم هراسان از آن محل فرار می کنند. بلافاصله نمایی از زیر پای عروس میبینیم که بر روی یک سطح شیشه ای راه می رود. دوربین درست در زیر پای عروس است. اگر این فیلم را در سینما دیده باشیم یا که نسخه دی وی دی آن را تماشا کنیم متوجه چیزی در کف پای عروس میشویم.

نوشته ایکه در کف هردو کفش عروس حک شده:

F U C K . U

 

این نما ‌آنقدر کوتا و سریع است که بعید است در بار اول نمایشش بچشم آید.

این نکات ریز جزو مواردیست که سینمای تارانتینو را برای طرفدارانش لذت بخش و دوست داشتنی تر می کند.

 

 

و درجایی دیگر از همین فیلم، آنجایی که عروس تمام افراد گروه کریزی88 را قلع و قمع می کند به بالای ساختمان می رود و ما نمایی از نقطه نظر او میبینیم که دارد به کشتگان نظاره می کند.

 

این نما بیشتر به یک تابلوی نقاشی یا یک کولاژ خون و جسد می ماند. درجایی دیدم که این تصویر را بصورت معکوس در آورده بود تا اثرات خون بر تصویر را بیشتر جلوه دهد.

 

 

پ.ن:

باور نمی کنید که اکنون دلم چقدر هوای دیدن فیلم پالپ فیکشن را کرده است، با آن نوشته های روی تیشرت جولز(جان تراولتا)

 

پ.ن2:

راستش با نقد های خوبی که در اینترنت و مجلات مشاهده میکنم دیگر جایی برای نوشته های خود نمی بینم.

البت جسارت نمی کنم و نوشته های خود را به عنوان نقد فیلم معرفی نمی کنم، آنها بیشتر دلنوشت های سینمایی من در مورد فیلم های مورد علاقه ام بود.

 

پ.ن3:

سایز اصلی هر دو تصویر:

http://maxpaynethefall.persiangig.com/image/HidenKey_KillBiil/bride720.jpg

http://maxpaynethefall.persiangig.com/image/HidenKey_KillBiil/afterkill720.jpg 

 

پ.ن4:

تازه امروز دیدم که پیج رانک وبلاگم یکی زیاد تر شده.

(آخربی بی جنبه‌گی بود ولی خوب چیکار کنم کیف کردم)

 

 

 

ارادتمند:

MAX PAYNE

سکانس برتر- در حال و هوای عشق ... هوس یا نیاز مسئله این است.

 

مشخصات فیلم:

در حال و هوای عشق

In The Mood For Love / Fa Yeung Nin Wa

کار گردان: کار وای وانگ

بازیگران:

تونی لیونگ - مگی چیونگ

فیلمبردار: کریستوفر نویل

محصول: 2000 هنگ کنگ

جوایز: برنده نخل طلایی جشواره کن

اطلاعات بیشتر در سایت فکسون:

http://www.fexon.com/movieinfo.php?mid=479

اطلاعات بیشتر در سایت آی ام دی بی:

http://www.imdb.com/title/tt0118694

 

 

در حال  و هوای عشق:

مدفون کردن چیزهایی در پس خاطره. چیزهایی که نمیدانیم یک نیاز بود یا یک هوس.

شب – خارجی – موقعیت بارانی- قدم زدن و گریه کردن در کنار دیوارهای نم کشیده.

تصاویر چشم نواز ، موسیقی سحر انگیز ، اسلوموشن های بی نظیر.

نوستالژی باهم بودن.

ارتباطی که قبل از آغاز به پایان رسیده بود.

 

 

خلاصه فیلم:

دهه 1960 – هنگ کنگ. زن و مرد متاهلی در یک پانسیون کوچک و تروتمیز در کنار هم بطور اتفاقی اطاق می گیرند. مرد در یک روزنامه کار می کند و زن هم در یک شرکت منشی است. هم مرد و هم زن متاهل هستند. همسر مرد بخاطر مشغله کاری که دارد کمتر میتواند شوهر خود را ببیند. مرد نیز شاغل است ولی بعد از ساعات کارروزنامه  در خانه تنها می ماند. و اما زن اطاق بغلی، او نیز شاغل است ولی شوهری دارد که بخاطر دغدغه کاری اکثرا در مسافرت است و گاه گاهی به دیدار همسر خود می آید. به این ترتیب زن و مرد همسایه هردو از نظر عاطفی دچار یک خلا بزرگ هستند.

زن و مرد هر روز از کنار هم رد می شوند و همدیگر را دوست می دارند ولی نمی توانند این دوست داشتن را به همدیگر ابراز کنند. زن و مرد کم کم به هم نزدیک تر می شوند و یک شب بلاخره دل به دریا می زنند و در رستورانی با همدیگر قرار شام می گذارند. زن و مرد در میان صحبت های شان متوجه می شوند که همسرانشان با همدیگر به طور مخفیانه ارتباط دارند و به آنها خیانت کرده اند.  زن و مرد ازین پس بخود اجازه می دهند که با یکدیگر ملاقات کنند ولی به عنوان دو دوست صمیمی که درد و دل همدیگر را می شنوند و بعضی مواقع برای هم گریه می کنند. زن و مرد ، عاشق یکدیگر هستند ولی به این مطلب خوب واقف هستند که بعلت وجود خانواده هیچگاه نمی توانند یه‌همدیگر برسند برای همین در عین عاشق بودن رابطه خود را مانند دو دوست حفظ می کنند. زن و مرد به همدیگر تاکید می کنند که نباید ارتباط شان مثل ارتباط همسران خیانتکارشان باشد و نباید آنها هم مثل همسرانشان بشوند. برای همین سعی می کنند کمترین ارتباط جسمی را باهم دیگر داشته باشند. به روایت دیگر زن و مرد با حذف کردن رابطه جنسی میان خود سعی می کنند که شبیه همسران خیانتکارشان نباشند.

آنها ساعت های زیادی را در یک اطاق با هم می گذرانند و ظاهران روزهای زیادی بر روی فیلمنامه ای که مرد در صدد تهیه آن است با هم همکاری می کنند بدون کوچکتری ارتباط جنسی و جسمی(بقول شخصی: امیدوارم از من نپرسید که آن بوسه ها و بغل کردن ها و گریه ها چه بودند). مرد به شهری دیگر منتقل می شود و مجبور می شود آن شهر را ترک کند. در نهایت این ارتباط به پایان می رسد ولی در دل هردو طوفانی بپاست. طوفانی که تا پایان عمر  نمی توانند به کسی بازگو کنند حتی خودشان. بعد از چند سال زن و مرد به همان مسافر خانه می آیند و در میان انبوه اثاثیه ساکت به در و دیور خیره می شوند. آنها می دانند که در کنار همدیگر هستند ولی به هیچ عنوان خود را به همدیگر نشان نمی دهند و بدون آنکه همدیگر را ببینند با بغض بسار مکان را ترک می کنند.

مرد به معبد سنگی بزرگی می رود و در آنجا به راز و نیاز می پردازد. مرد در معبد سوراخی را در دل دیوار سنگی لمس می کند. پس از رفتن مرد از معبد می بینیم که درون سوراخ سنگی خزه های سبز رنگی روییده است.

 

 

شرح سکانس:

سکانس پایانی فیلم. آنجایی که ارتباط زن و مرد بپایان رسیده و مرد به معبدی برای دعا و نیایش می رود.

در نمایی آورشولدر(نمای پشت سر) یک راهب بودایی را می بینیم که دارد به مرد نگاه می کند. در لحظه اول این احساس به ما دست میدهد که مرد روبروی دیوار ایستاده و دارد دعا می خواند. مرد بودایی هم همین فکر را می کند. نما ها به مرد نزدیک تر می شود و می بینیم که او در مقابل دیوار سنگی بزرگی ایستاده و دعا می خواند. سوراخی درون دیوار سنگی است. مرد با آن سوراخ حرف می زند و با انگشت آن را لمس می کند. مرد از معبد خارج می شود و بدنبال آینده خود می شتابد. در پلان بعدی همان دیوارسنگی و همان سوراخ را می بینیم با این تفاوت که درون سوراخ اکنون خزه های سبز رنگی روییده اند.  والس زیبایی به گوش می رسد. تیتراژ پایانی ظاهر میشود. نوشته های سفید بر روی صفحه قرمز. و حصرتی عجیب و غریب که حتی ماه ها بر تماشاگر تاثیر می گذارد.

 

 

تحلیل سکانس:

فیلمی در حال و هوای گذشته تماشاگر هایش. همه ما در زندگی شخصی مان دارای لحظه ها و گذشته هایی هستیم که خاطراتش فقط و فقط برای خودمان قابل درک است(بصورت خوش بینانه تر میتوان گفت: لحظاتی که فقط برای خود و طرف مقابل مان قابل درک بوده). گذشته ای که در دل زمان مدفون کرده ایم. گذشته ای که وقتی فقط اولش را بیاد بیاوریم ، سعی می کنیم به هر طریقی که شده حواس خودمان را به جایی دیگر پرت کنیم.

مرد در مقابل دیوار سنگی معبد ایستاده و ظاهرا دعا می کند. البته اینطور بنظر می رسد. حتی مرد بودایی هم بنظر می رسد که اینگونه فکر می کند. اما مرد دارد با مرور خاطراتش و لمس کردن سوراخ داخل دیوار احساسات و خاطراتش را برای همیشه در دل یک تخته سنگ سرد حبس می کند. این حرکت مرد به سبک مردان قدیم است که باسوراخ دیوار ها یا جاهایی شبیه به این مورد سخن می گفتند ولب به افشای راز های خودباز می کردند و پس از برملا کردن آن راز برای سوراخ دهنه سوراخ را با گل مسدود می کردند. مرد مثل شعبده باز ها که دستمالی را به زور در مشت خود جا می دهند انگار مرد نیز با مرور خاطرات و لمس کردن سوراخ دیوار دارد خاطراتش را در دل سوراخ یک تخته سنگ به زور می چپاند. البته او با آرامش خاصی این کار را می کند. او لب های خود را به سوراخ نزدیک کرده و حرف می زند و بعد به آرامی با انگشت خود سوراخ را لمس می کند ولی تماشاگری که از اول فیلم همراه او بوده میداند که در دل این سکوت حاکم بر صحنه چه طوفان عظیمی در حرکت است. مرد معبد را ترک می کند ولی بعد از دور شدن مرد می بینیم که در درون آن سوراخ خزه های سبز رنگی روییده است. همه جا ساکت ساکت است و سرد ، ولی فریادی بی صدا بگوش می رسد که می فهمیم سنگ نیز از برکت وجود این خاطرات تحریک شده. تازه می فهمیم که سنگ ها هم مثل ما آدم ها زنده اند و با احساس. فقط کمی خیلی ساکت اند. سنگ نیز طاقت دفن کردن این خاطرات را در دل خود ندارد. خاطرات نیز در د سنگ به جوانه نشسته اند. سنگ هم طاقت رازداری و تحمل این خاطرات را نداشت. پس وای بر دل شیدای این  مرد  و زن که چه می کشند. سنگ نیز این خاطرات را از خود پس زد چون طاقت شنیدنش را نداشت.

وقتی سنگ معبدی چند هزار ساله که ساعت های بی شماری دعاها و رازها و نیازها و اسرارهای بی شمار عابدین را در پس این سالها در دل خود نگه داشته بود ، اکنون طاقت شنیدن نوستالژی این مرد را ندارد ، به این نکته پی می بریم که مطمئن ترین جا و امن ترین جا برای دفن خاطرات گذشته مان همین دل صاحب مرده خودمان است.

 

 

دل نوشت:

نمی دانم چه بگویم. از آن دست فیلم هاییست که باید دید و با تمام وجود لمس کرد تا احساسش در قلب آدم جا بیوفتد. این فیلم آنقدر حساس و نازک است و دلربا و خوش زبان که حتی با زبان اصلی(که انگلیسی هم نیست) میتوان چیزهای زیادی از فیلم فهمید. یک فیلم آسیایی محض. بخاطر همین میتواند با مخاطب ایرانی بخوبی ارتبات برقرار کند. ایرانی ها که سرشان درد می کند برای عاشق شدن و گریه کردن. این فیلم مخصوص سنین سی تا چهل سال است خصوصا اگر تجربه عشقی نافرجام هم در ذهنمان داشته باشیم که دیگر همه چیز برای نشئه شدن فراهم است. بی هیچ ماده ای مست می شویم حتی احتیاجی به کالباس خشک صورتی شل هم نیست. نه خیار شوری نه مخلفاتی ، این فیلم فقط یک دل رنجور میخواهد تا با دیدن لب های باز و بسته شده بازیگر ها به عمق وجود آنها پی ببرد و در ذهن ناخودآگاهش یک فیلم هنگ کنگی را به زبان دل خویش ترجمه کند.

 

 

سبک نوشت:

کار وای وانگ شخصیتی بزرگ در سینمای جهان است. او و کیارستمی به حق آبروی سینمای آسیا هستند. او استاد حاکم کردن جو و اتمسفر خاصی بر فیلم هایش است که دیگران حتی نمیتوانند آن را تقلید کنند. بقول امیر قادری(منتقد خوب کشورمان):‌دنیایی که کار وای در جلوی لنز دوربین می سازد دنیایی است که یک سانت اینطرف و آنطرف ترش وجود ندارد. واقعا چه تعبیر زیبایی کرده. فیلم های کار وای را فقط باید دید و در احساس تراوش شده ذهن کار وای غرق شد.

 

 

سبک نوشت 2:

فیلم های کار وای را می توان گفت فیلم اشیا است تا فیلم بازیگران. در فیلم های کار وای اشیا نقش بسیار مهمی در القا احساسات دارند. لباسهای بازیگران آنقدر خوب انتخاب می شوند که حد ندارد. کت و شلوار تیره مرد و پیراهن روشنی که آستین هایش از زیر آن بیرون زده نشانگر احساسات محبوس شده مرد است و لباس هی شاد و پر رنگ رن نشان گر احساسات و جنب و جوش عاشقانه زن است که وقتی به چهره خنثی زن نگاه می کنیم همه آن شور و نشاط انگار از بین رفته اند. رنگ های استفاده شده در فیلم وا قعا بجا هستند. طرح خزانی که روی آباژور اطاق زن مشاهده می کنیم بی سبب با احساسات غمگین او ندارد. راه رو های تنگ و باریک را آنچنان زیبا و جاندار به ما نشان می دهد که انگار  حیاط و زندگی در دل تک تک آجر های آن جریان دارد. البته به کار بی نظیر فیلمبردار فیلم که احل استرالیاست نیز می بایست احترام گذاشت. کریسدفیل نوبیل واقعا یک استاد است.

 

 

سبک نوشت 3:

موسیقی فیلم واقعا سحر انگیز است و واقعا این فیلم را نمی توان بدون موسیقی اش تصور کرد. این موسیقی در کنار تصاویر اسلوموشن بسیار زیبای فیلم واقعا لذت بی نهایت بار دیدن را همیشه دارد. 

 

 

دل نوشت 2:

شخصی می گفت:

عقلم می گوید که آن صحنه های حرکت آهسته که با آن موسیقی دلپذیر سازهای زهی همراه می شوند کمی با سبک کلی فیلم که بر ایجاز بنا شده ناهمگون است. ولی دلم می گوید لعنت بر هرکه بخواهد روزی آن ها را از فیلم در آورد!.

 

 

پ.ن:

موسیقی وبلاگ: تم اصلی فیلم در حال و هوای عشق 

 

 

 

ارادتمند:

MAX PAYNE

 

تحلیل فیلم - THE GAME

د گیم ... پارت تو

 

http://www.fexon.com/movieinfo.php?mid=453

 

پیش نوشت:

میدونم طولانی شد فاصله بین مرحله قبل و بعد این پست.

شاید علتش این بود که ... هیچی ... خیلی وقت ها خیلی چیز هارو نمیدونم.

حدود ده پانزده صفحه ای نوشته بودم ولی حس کردم شاید زیاده گویی باشه و بی علت این پست طولانی بشه.

به همین خاطر سعی کردم بصورت مختصر تر به مواردی که برام جذاب تر بوده اشاره کنم.

 

کلید ها:

و حالا...

سکانس ها و صحنه هایی بود که برام جذاب بودند.

 

- بعنوان مثال اینکه نیکلاس ون اورتون چرا خودش رانندگی می کنه و راننده ای در خدمتش نیست یا چرا فقط یک خدمتکار مسن بصورت پاره وقت با اون زندگی می کنه یا چرا ایستاده صبحانه می خوره یا چرا نگاه اون خدمتکار به نیکلاس یک نگاه مادرانست یا کادر های ثابت دوربین که فقط بازیگران در اون کادر متحرک هستند. اینها همگی المان ها و اشاراتی هستند که باعث میشه ما به داخل شخصیت نیکلاس نفوظ کنیم. نکاتی بسیار ظریف که بعد از چند بار دیدن فیلم خیلی لذت بخش تر بنظر میاند.

 

-  خود تیتراژ آغازین فیلم خیلی مهمه ... پازلهایی که در هم میریزند. نوشته ها و اسامی بازیگرها خیلی معمولی میاند و محو میشند ولی در پشت این اسامی ، بک گراند بصورت یک پازل ، در هم ریخته میشه ... این مهمه.

 

- اولین تولدی که برای نیکلاس گرفته میشه بصورت یک سورپرایزه. سورپرایزی در یک رستوران گرون قیمت و خدمت کارهایی که همگی می ایستند و به نیکلاس هپی بیرت دی میگند.

نیکلاس میگه: من از سورپرایز متنفرم.

برادرش کندراد هم میگه: این شرکت تفریحی زندگی تورا عوض میکنه ... این یک تجربه عمیقه.

این مهمه.

 

- نیکلاس برای خودش در تنهایی خودش یک تولد گرفته ... خودش در تنهایی خودش در جلوی تلویزیونی که اخبار اقتصادی و گذارش سهام بورس رو میده. دومین تولد در فیلم و این خیلی مهمه.

 

- کلید بعدی اینکه:

تولد قبلی که ذکر شد ، تولد دوم فیلم نبود ، بلکه تولد سوم بود چرا چونکه تولد اول در خود عنوان بندی آغازی فیلم بصورت یک فلاش بک از دورن کودکی نیکلاس نشون داده شده. پس تولد قبلی تولد سوم بود.

 

- بعد از تماس نیکلاس با اون شرکت تفریحی ، نا خداگاه و بدون اختیار وارد یک بازی میشه که اصلا انتظارش رو نداره.

نیکلاس به مسئول شرکت میگه: این تشکیلات چیه؟ ... شما چی میفروشید؟

مسئول شرکت در جواب میگه: همه چیز ... این یک بازیه مثل مرخصی رفتن با این تفاوت که شما به مرخصی نمیرید بلکه اون میاد پیش شما.

این کلید مهمه ... خیلی مهم.

ومهم تر اینکه مسئول شرکت میگه: ما همه چیز میفروشیم.

دقیقا معضل جامعه مدرن در اینه که همه چیز هم خریدنیه هم فروشی و این نکته ایه که دیوید فینچر به اون اشاره می کنه این کلید هم مهم بود.

 

- نکته بالا خیلی مهم بود. دیالوگ زیبایی هم بود

مسئول شرکت میگه: این یک بازیه.

و دقیقا بعد از اون بازی هست که واقعا بازی شروع میشه ... حتی قبل از امضا کردن فرم های رضایت نامه که باید توسط متقاضی پر بشه و امضا بشه.

یا بقول مسئول شرکت که بصورت شوخی میگه: با خون خودتون امضا کنید.

یا بصورت یک اشتباه لپی میگه: تموم مشتریای ما ناراضی بودند ، ببخشید منظورم این بود که راضی بودند.

اینها خیلی مهمه ... دیالوگ های مهم و اساسی که تماشاگر عامی معمولا بهش توجه نمی کنه. اینها کلید های مهمی هستند که فینچر بصورت رایگان به ما میده.

مسئول شرکت میگه: این یک بازیه.

و درست بعد از این دیالوگ هست که مشکلات شروع میشه ... بله نوک مداد نیکلاس میشکنه ... این دقیقا اولین مشکله. بازی شروع میشه قبل از اینکه نیکلاس فرم نظر خواهی رو امضا کنه و رضایتش رو از حضور در این بازی اعلام کنه. این خیلی مهمه ... نکته ایکه معظل جامعه مدرنه ... مثال کوچیکش همین ای میل ها و کوکی های ناخواسته. خیلی مهمه.

 

- در صحنه ای نیکلاس مجبوره به درون یک سطل زباله بپره یا از دست یک سگ توی کوچه پس کوچه های شهر فرار کنه. کارهایی که قبلا تو زندگیش تجربه نکرده بوده. پرش در یک سطل زباله با کفش و کت و شلوار چند هزار دلاری.

 

- بازی به مرحله اوج خودش نزدیک میشه. بی اعتمادی ... ترس ... کنترل نامحسوس. اینها چیزهایی هستند که هر انسانی با هر اراده ای رو به مرز جنون می کشه. بیاد نظام کنترل نامحسوسی افتادم که جرج اورویل در سال 1945 برای انسان امروزی پیش بینی کرده بود. یک نظام امنیتی دقیق و غیر قابل فرار برای بشریت.

 

- دیوید فینچر پارو از این هم فراتر گذاشته و شخصیت فیلم رو از داخل شرکتش از اون جلال و جبروت به جایی می بره که حتی یک سکه هم در کف جیبش نیست. نیکلاس مجبور میشه گدایی کنه.

دقیقا همون کسی که در اول فیلم به منشی شرکت میگه: نمیدونی کم توجهی و بی محلی به دیگران چه لذتی میده.

این همه تناقض در رفتار و مکان برای چیست؟

 

- یک رستوران گران قیمت در اول فیلم ولی حالا یک پاتوق و محل ارزان قیمت؟ فینچر بدنبال چیست؟ این همه بلا بر سر نیکلاس برای چیست؟

 

-باز هم یک تناقض و قرینه معکوس دیگر:

کسی که درب منزلش با ریموت کنترل باز و بسته میشه حالا مجبوره بصورت مخفیانه و بصورت خیلی بی کلاس از نرده های خونه آویزون بشه تا بتونه وارد خونه خودش بشه. در یک لحظه انسان صاحب همه چیز هست و در لحظه دیگر با یک کاغذ ناقابل که به درب منزل نصب شده انسان صاحب هیچ چیز نیست.

ریموت کنترلی که در دست نیکلاس بوده و اختیار تام به اون میداده اکنون وجود ندارد و او مجبور است از درب خونه خودش بصورت دزدکی وارد بشود. این همه تناقض و قرینه معکوس برای چیست؟ فینچر بدنبال چیست؟

 

- به هیچ کس و به هیچ چیز اعتقاد و اعتماد ندارد ، فقط میداند که نفس می کشد و زنده است ، پس وجود دارد. مرزی بین عقل و جنون هم برای نیکلاس و هم برای تماشاگر فیلم. فینچر از تو متشکریم که لذت چشیدن این احساس را بما بخشیدی.

 

- الان نوبت همه ماست که از بالا ساختمان خودمان را به پایین پرتاب کنیم. در لحظه ای که فکر می کنیم همه چیز تمام شده، درست در همهن لحظه متوجه میشویم که این یک بازی بوده. بازی که فینچر میزبان آن است.

 

- الان نوبت میرسه به تعریف از فیلم (پس تاحالا چیکار می کردم؟):

دیالوگی بس حساب شده و حرفه ای. یک دیالوگ عمیق و حساس.

دیالوگی که با یک خط بار تمام فیلم رو بدوش میکشه:

آقای ون اورتون چشماتون رو باز نکنید ، شیشه ها پلاستیکی هستند اما باز هم ممکنه ایجاد بریدگی بکنه.

جدا زیبا نیست؟ ... خدایی؟ یک دیالوگ که به اندازه ساعت ها کلاس آموزشی بار و مطلب و اندیشه داره.

این یک کلید خیلی مهم دیگه بود.

 

- و یک تولد دیگر

جشن تولد چهارم که در پایان فیلم بود و کندراد به برادرش میگه:

تولدت مبارک نیکی ... این بازی هدیه تولد تو بود ... من باید یک کاری می کردم ... تو داشتی تبدیل به یک آدم عوضی می شدی.

دیگه آخه فینچر چجوری بما حالی کنه؟ با چه زبونی؟

یک تولد در آغاز فیلم و یک تولد در پایان فیلم. هر دو تولد بصورت سورپرایز برای نیکلاس برگذار میشه. دقت کنید به نحوه فیزیک بدنی نیکلاس در هر یک از این سورپرایز ها و تولد ها. در تولد اول در رستوران مجلل نیکلاس بصورت متکبرانه و مغرور نشسته ولی این تولد با اینکه در یک مکان و یک کاخ مجلل برگذار میشه ولی این بار چهره نیکلاس خیلی آرام و معصوم و بچه گانست. اون تغیر کرده. الان تازه متوجه میشیم که این همه فلاش بک به گذشته و دوران کودکی و تولدی که در کنار پدرش بوده بخاطر چی بود.

 

در روانشناسی بحثی وجود داره و اشاره به این نکته داره که شخص با تغیر ناگهانی مکان و محیط بصورتی که چیزی تحت قدرت و کنترلش نباشه ، با یک شوک عصبی روبرو میشه. این شوک باعث یک تحریک روحی و روانی میشه که میتونه تمام کسالت و افسردگی روح را به امید و طراوت تبدیل کنه یا حد اقل از عوارض و آثار بیماری بکاهه.

باز هم اشاره به این دیالوگ میکنم که کندراد میگه:

نیکی من مجبور بودم این کار رو انجام بدم ... تو داشتی به یک آدم عوضی تبدیل می شدی.

 

بله ، فینچر بقیقا بدنبل این ها بود. پس از اینهمه گرفتاری و مشکلات.

پس از این همه ... فینچر از زبان کندراد میگه: تو داشتی به یه آدم عوضی تبدیل می شدی ... من باید یک کاری می کردم.

بله ، بازی و شرکت سی آر اس یک نوع درمان بود.

 

 

.

.

.

.

.

.

 

 

نه هنوز تموم نشده

تازه رسیدیم به قسمت لذت بخشش

بله به سکانس برتر. سکانسی که برای من خیلی مهمه:

در صحنه ای نیکلاس مجبور میشه از خونه خودش دزدی کنه. اون از ذاخل آشپزخانه از داخل یک ظرف شیشه ای که مربوط به مستخدم میشه مقداری اسکناس و سکه برمیداره. درست در همین لحظه برداشتن پول ها ، تصویر کات میشه به نمایی که یک تاکسی متوقف میشه و نیکلاس از اون پیاده میشه و به راننده تاکسی پول میده و به راننده میگه باقی پول مال خودت. به نظر میاد این دو نما از دو سکانس متفاوت باشه ولی داریم اشتباه می کنیم ، این ها همگی نما هایی از یک سکانس هستند که با یک کات غیر منتظره از هم جدا شده اند. دزدی پول و پرداخت پول به راننده تاکسی همگی نماهایی از یک سکانس هستند که با یک کات غیر منتظره از یک کلوزاپ دست به یک مدیوم شات تاکسی از هم جدا شده.

 

به یاد یک سکانس از فیلم لورنس عربستان افتادم ، آنجایی که پیتر اوتول در داخل دفتر کارش به آتش یک کبریت فوت میکنه و درست در همون لحظه تصویر از یک کلوزاپ صورت کات میشه به کویر و به یک لانگ شات از کویر ... یک لانگ شات از طلوع آفتاب.

 

نوع تدوین فیلم لارنس عربستان در زمان خودش خیلی جالب و غیر منتظره بود و همگی این ایده رو تحسین کردند که چگونه یک کلوزاپ داخلی به یک لانگ شات خارجی کات شده. اما اکنون این نوع تدوین خیلی عادی شده. در خیلی از فیلم های امروزی میشه ردی ازش پیدا کرد. تدوین و فیلم برداری و امکانات همه متریال هستند ، فقط باید دید این متریال ها در دست یک حرفه‌ای صاحب سبک چجوری ازش استفاده میشه. درست است داریم از فینچر صحبت می کنیم.

 

.

.

.

.

.

.

 

دل نمیکنم این پست رو تموم کنم.

و حالا تحلیل سکانس برتر:

چرا وقتی نیکلاس پول رو به راننده تاکسی داد گفت: باقی پول مال خودت؟

در صورتی که در پلان قبل نیکلاس دزدی کرده بود و به این پول احتیاج داشت.

از دو زاویه میشه بررسی کرد این سکانس رو:

یک:

چون نیکلاس بر اثر بازی ایکه درونش گرفتار شده بود به مرحله ای رسید که مجبور شد گدایی کنه و از کف زمین سکه جمع کنه ، نیکلاس به یک شوک و بازگشت به خود دچار شده و حالا براش قدر و ارزش یک سکه بیشتر قابل درکه. درصورتی که اون یک بانکدار بود و قبلا هم قدر یک سکه رو بخوبی می دونست ولی اکنون جور دیگه. برای همین کسی که قبلا با حساب و کتاب خرج می کرد ، حالا به همنوعش کمک میکنه البته با پولی که خیلی بهش احتیاج داره.

دو:

طبق مسئله اثالت وجود در فلسفه ، هر شخصی ممکنه در طول زندگیش حرکات و رفتار مختلف داشته باشه ولی در نهایت اون ذات و منش اصلی نهفته خودش رو نمایان می کنه. نیکلاس با اینکه در پلان قبل دزدی کرد ولی اکنون مثل یک جنتل من باقی پول رو به راننده تاکسی بخشید. یک جنتل من با لباس های پاره

 

 

 

 

حرف و سخن بسیار است

ولی مطمئن هستم بیش از این زیاده گویی میشود

فینچر از تو متشکریم که لذت درمان پس از این دیوانگی را بما چشاندی.

ارادتمند:

MAX PAYNE

 

 

:پ.ن

آقا رسول رفتی

تلویزیون داره دیونمون می کنه

انگار تازه تورو کشف کردند

هر کانالی میزاری داره سفر به چزابه رو میزاره

امان از این قوم مرده پرست

وقتی زنده ای تا اونجایی که بتونند زیرابتو می زنند

حالا که رفتی و دستشون بهت نمیرسه واست اشک تمساح می ریزند

توف به غیرتتون

آدم خوبی بود؟

حالا دیگه !!!

حالا که رفت

فردا نوبت کیه؟

 

:پ.ن۲

خواهم زخدا بی ولایم نکند

غرق گنهم ولی رهایم نکند

یک خواسته دارم از خدای تو حسین

در هر دو جهان از تو جدایم نکند

 

:پ.ن۳

توی یه وبلاگ گروهی دعوت به همکاری شدم

یعنی خودم خودمو دعوت کردم

هم کتاب خارجی و ایرانی معرفی می کنه هم فیلم

http://book-forall.blogsky.com/

 

:پ.ن۴

(موسیقی وبلاگ: یکی از تم های فیلم لئون(حرفه ای

تحلیل فیلم - بازی ... تولدی دوباره ... مرزی بین درمان و گذشته

 

THE GAME

کارگردان : دیوید فینچر ۱۹۹۷

بازیگران: مایکل داگلاس . شان پن . دبورا کارا آنگر

اطلاعات کامل:

http://www.fexon.com/movieinfo.php?mid=453

 

در نقطه اوج فیلم:

مرزی بین عقل و جنون

به هیچ چیز و به هیچ کس اعتقاد و اعتماد ندارد ... حتی خودش

فقط میداند که نفس می کشد ... پس وجود داره.

 

مرزی بین عقل و جنون هم برای نیکلاس ون اورتون  و هم برای تماشاگر این فیلم.

 

 

دیوید فینچر از تو متشکریم که طعم این احساس رو به‌ما چشاندی

واقعا از تو متشکریم برای چشیدن طعم این دیوانگی

مرزی بین درمان و جنون.

 

 

 به بهانه طلوع من

          حضور کن ای مهربان

                      تا قدمهای سبزت

                                 خاطره را ماندگار کند.

ممنون بهم سرزدید ...

امروز هم خودم  و هم وبلاگم یکسال پیر تر میشیم ... من بیست و هفت ساله و وبلاگم یکساله

دوست های خیلی خوب ... خواهر و برادرای واقعا واقعی و ... زندگی جدیدی رو تجربه کردم

این پست ادامه داره ... درمورد فیلم بازی چیزهایی نوشتم فقط تایپش مونده ... وقتی تکمیل شد خبرتون می کنم.

باز هم ممنون که تشریف آوردید.

وقتی یکی رو خیلی دوست دارم بهش میگم: مرسی که اینقدر خوبی.

 

ارادتمند:

MAX PAYNE

 


 

پارت تو:

منزل نو مبارک

آقا رسول رفتی بلاخره

رفتی پیش عشقت

خوب کاری کردی

چقدر زجر کشیدی

چقدر حرف زور و مفت شنیدی

چقدر واسه یه ژ۳ منت اینا اونو کشیدی

چقدر واسه یه تانک اوراقه دم اینا اونو دیدی

چقدر زجر کشیدی تو

ولی رفتی

وداع در اوج

خوشحالم آخرین کارت بهترین کارت بود

مرگ با عظت که میگند همینه

آقبت بخیری که میگند همینه

بلاخره رفتی پیشش

حسن شوکت پور خوبه؟

الان پهلوشی؟

جات روبراست؟

 

خدا رو شکر

حالا یکم بخواب و استراحت کن

راحت شدی از دست اونایی که تو این سالها جلو پات سنگ مینداختند

 

بخواب

آرووووووووووووووووووووووووووم

 

مرگ نابهنگام کارگردان بنام و صاحب سبک سینمای ایران ... رسول ملاقلی پور را به جامعه سینما دوست تسلیت عرض می کنم.

 

ارادتمند:

MAX PAYNE