MAX PAYNE

تحلیل فیلم / دلنوشت های سینمایی

MAX PAYNE

تحلیل فیلم / دلنوشت های سینمایی

خانه دل

 

شرط می بندم اگه بهشت هم بودیم بازم دلمون هوای اینجا رو می کرد.

تا وقتی که نرفتی خوب ، هیچی ... اصلا نمی دونی چه خبره ... اما وقتی رفتی ... آخ

عاقل میری ... عاقل برمی گردی ... اما کافیه یک ماه از اومدنت بگذره اونوقته که دیگه دل تو دلت نیست ... دیونه میشی.

 

هرچی پول در میاریم یه کمیشو میزاریم کنار تا وقتی جمع شد دوباره نام نویسی کنییم

اما از این نکته قافلیم که اگه بتونیم یه بار دیگه هم بریم ، دیگه اون حالی که بهت دادند رو ایندفه بهت نمی دند.

دل آدم فقط یکبار خانه دل میشه.

 

میری ایشالا صدبار هم میری ولی این 99 بار دیگه فقط جسمت میره ، روحت داره با خاطره اون دفعه اول حال میکنه.

باید حواست رو همون دفعه اول جمع می کردی.

دل آدم فقط یه بار خانه دل میشه.

قانون اونجا اینطوریه.

 

منظورم حاجت روا شدن و این چیزا نیست ... صدبار هم که بری همه حاجت هاتو خدا میده ... مطمئن باش.

 

منظورم اون حس دفعه اوله ... خیلی مهمه ... آدم واقعا وارد بهشت میشه.

اونایی که نرفتید ... حواستون رو جمع کنید ... این حسی که میگم فقط همون دفعه اوله.

من سه دفعه مشرف شدم ... دفعه اول انگار از مادر دوباره متولد شدم.

دو دفعه دیگه هم خیلی خیلی عالی بود ... هر دفعه یجور دیگه خدارو احساس کردم ولی اون حسی که آدم دفعه اول داره مثل اینه که خدا داره تو تموم رگو ریشت حرکت میکنه ... وقتی عرق می کنی دلت نمیاد اونو پاک کنی میزاری خودش خشک بشه ... حس می کنی انگار لباس نپوشیدی ... اصن یه حالیه که فقط باید احساس کرد و بس ... عجیب عجیب ... خداااااااااااا

 

باورتون میشه او دو دفعه بعد که مشرف شدم فقط شبانه روزی یکی دوساعت می خوابیدم ... می خواستم بیدار باشم تا اون حس شاید یه بار دیگه هم پیشم بیاد ... بارها اون حس اومد ولی با طمع ومزه های دیگه.

 

وقتی برگشتی حالت یجوری میشه که دیگه طاقت نداری از تلویزیون اونجا رو نگاه کنی ... دلت واقعا می سوزه ... من که نمی تونم نگاه کنم میزنم یه کانال دیگه.

 

خدا قسمت همه بکنه.

MAX PAYNE

ای برادر کجایی

معلوم هست کجایی

من رفتم مغازه

میخوای منو تاشب دلواپس نگه داری

وقتی رسیدی با این سایت یه sms به من بزن.

لطفا

http://sms.parsonline.net/login.php

N O N A M E L A D Y - شمعی در باد یا او یک فرشته بود

وقتی پر حرف می شود.

وقتی پر حرف می شود انگار سقف آسمان بر سرم فرو می ریزد.

وقتی پر حرف می شود هزار و یک جور فکر به ذهنم حمله می کند اما همیشه فقط به یک نتیجه می رسم.

به یک نتیجه می رسم و آن این است که اگر کنترل نشود حتما تشنج می شود.

به یک نتیجه می رسم و آن این است که فقط من میتوانم او را شفا دهم ، فقط من می توانم او را آرام کنم.

 

یعنی امروز دوباره چی شده؟

کی از پشت سر دست رو شونش گذاشته و اونو ترسونده؟!

کدوم راننده ای بیخ گوشش بوق زده؟

حتما دوباره تو خیابون یه نیسان وانت آبی دیده که بدون زدن راهنما پیچیده!

آخ … گفت میرم امروز سونوگرافی … گفت بهم ولی هواسم نبود … نکنه به مانیتور آزمایشگاه هم حساسیت داشته باشه؟

 

 

فلاش بک / داخلی / روز / خونه فرزاد اینا / دو سال قبل:

دوسال پیش بود که دیدمش ، وقتی که برای یک پروژه کامپیوتری با فرزاد آشنا شده بودم.و مجبور بودم هفته ای دو سه روز به خونشون رفت و آمد داشته باشم.

فرزاد یه خواهر داشت که در ظاهر خیلی آروم و کم حرف بود.

بعضی وقت ها که ما اونجا بودیم یه سروصدا های عجیبی از تو خونشون میومد.

بعد از چند وقت ، دیگه اون صدا ها عجیب و غیر آشنا نبود … اونها صدای جیغ های ممتد خواهر فرزاد بود … بمیرم و فرزاد بود که از خجالت صورتش مثله یه گوله آتیش می شد … صداش جوری اعصاب رو خورد می کرد که بعضی وقت ها اونو توی انباری حبس می کردند.

بعد از سه چهار ماه من و فرزاد خیلی باهم رفیق شده بودیم و من حتی بعد از اتمام کار پروژه بازم به خونشون می رفتم … یه مغناطیسی منو جذب می کرد به اون خونه … اون دختر همیشه هم اونطور نبود فقط گاهی وقت ها که میدیدم نیست می فهمیدم تو حبسه … در ظاهر انگار مشکلی وجود نداشت حتی اون توی اتاق پیش من و فرزاد هم میومد و با هم حرف می زدیم … انگار هیچ مشکلی نداشت فقط وقت هایی که نبودش و من به خونشون می رفتم وقتی چشمام اونو پیدا نمی کردند ، چشمام می افتاد تو چشمای فرزاد و چشم های هر دوتامون سرخ می شد … یه دنیا حرف توی این یه جفت چشم بود … یروزی خود فرزاد اعتراف کرد که وقت هایی که تو قراره بیای اینجا اون از چند روز جلو تر حالش آروم میشه.

 

فلاش فوروارد / داخلی / روز / آپارتمان خودم / همین امروز:

وقتی از سر کار اومدم با یه نیگا فهمیدم که حالت طبیعی نداره.

بسم ا.. الرحمان الرحیم یعنی امروز دوباره چی شده؟

چجوری خودشو به خونه رسونده؟

صد بار بهش گفتم هرجا که می خوای بری با آژانس برو.

از توی پیاده رو ها نرو.

از مردم فاصله بگیر.

البته از وقتی با هم ازدواج کردیم پنج شیش بار بیشتر اینطوری نشده.

از دو سال پیش تا بحال حالش خیلی بهتره ولی همیشه باید یه چیزایی رو رعایت کنه.

فقط یه جرقه کوچیک کافیه تا همه چیز خراب بشه.

 

دفعه قبل وقتی داشته توی پیاده رو راه میرفته ، می خواسته روسریش رو مرتب کنه ، برای همین هم میره پشت ویترین یه مغازه و خودشو درست می کنه اما از شانس بدش اون ویترین ، ویترین یه فروشگاه لوازم صوتی و تصویری بوده و توی ویترین اون فروشگاه چند تا تلویزیون بزرگ بوده که همه گی داشتند صحنه شکار یه فوک قطبی رو توسط یه نهنگ نشون میداده. تو اون لحظه بوده که حالش بهم می خوره و تشنج میشه.

 

امروز هم شانس آورده همسایه ها به دادش رسیدند … فقط شانس آورده که نزدیکای خونه حالش بهم خورده.

 

اون مثل یه فرشته پاکه

مثل آب زلاله

اون مثل شعله شمع حساسه و به هر نسیم کوچیکی واکنش نشون میده.

در یک جمله اون یک انسان بدویه.

بازم می گم اون مثل یه فرشته پاکه.

اون اینقدر پاک و بی آلایش و مظلومه که من تا حالا نتونستم به دید جنسی بهش نگاه کنم.

با اینکه خیلی زیباست.

با اینکه چشماش هر عقلی رو مبهوت میکنه.

با اینکه اندام زیبا و متناسبی داره.

با اینکه بارها من اونو بدون لباس دیدم.

ولی هیچ گاه نتونستم از زاویه جنسی به اون نظر داشته باشم حتی اون یک باری که برای بقای نسلمون تلاش کردیم.

 

 

ما از دوسال پیش تا حالا تو آپارتمانمون تلویزیون نداریم … تلویزیون رو گذاشتم تویه انباری و برای اطمینان کلیدش رو به گردنم آویزون کردم … علت مریزیش رو خانوادش و حتی دکتر ها هم نتونستند کشف کنند بغیر ازمن … ما دو ساله تلویزیون نگاه نمی کنیم … ما دوساله نوشابه گاز دار نمی خوریم … ما دوساله غذای کنسرو شده نمی خوریم و چیزی رو توی فریزر انبار نمی کنیم … ما دوساله فقط غذای تازه مصرف می کنیم و بجای نوشیدنی هم فقط آب معدنی ، گاهی وقت ها هم که کم پیش میاد چرا دوغ خونگی می خوریم.

 

این دو سال که منم با اون روزه تلویزیون و نوشابه گرفتم خودم هم حس می کنم خیلی سبک شدم ( بعضی وقت ها حوصله مردم و این سروصدا هارو ندارم  تو فکر اینم که یجوری توی اطراف شهر یجای آروم برای زندگی پیدا کنم) … یه روزی که حالم خیلی خوب بود تونستم پشت یک دیوار رو ببینم … خودم کم کم به یک سلوک نا خواسته رسیدم.

 

امروز حالش خیلی بد تر از همیشست.

من سه ساعت بعد از تشنج شدنش به خونه رسیدم.

تو این دو سه ساعت یعنی چی گذشته به اون؟

یکی از همسایه ها تا خوب شدن حالش کنارش مونده بود ولی وقتی من رسیدم خونه با اولین نگاه فهمیدم که حالش بهم خورده.

 

الان حدود سه ربع ساعته که تقریبا به حالت عادی برگشته … خیلی دلم می خواد بدونم که چی دیده که دوباره حالش بهم خورده ... ولی حالا خیلی زوده ، خودش تا یکی دو هفته دیگه همه رو برام تعریف می کنه … الان فقط باید به نوازش کردنش ادامه بدم … دوای دردش پیش منه … باید بقلش کنم تا بدنش گرم بشه … باید با دستم کمرش رو نوازش کنم … باید با نوک انگشتام کف سرش رو لمس کنم … باید خیلی آروم دم گوشش زمزمه کنم … باید خیلی آروم توی گوشش بگم که دوسش دارم و تنهاش نمیگذارم.

 

تازه امروز یه چیز دیگه کشف کردم.

این بشر اینقدر حساسه که نگو.

امروز که توی بقلم بود و داشتم پشتش رو نوازش می کردم به یه نکته جدید پی بردم و اون این بود که اون به حرکت های انگشتم نسبت به کمرش و اشکالی که با انگشتم به کمرش میکشم واکنش نشون میده … مثلا وقتی با انگشتم شکل یه دایره و یا بیضی رو می کشم صورتش خیلی ریلکس میشه و لبخند میزنه … اما اگه اشکالی مثل چهار گوش یا خصوصا مثلث رو بکشم اخم می کنه و خودشو منقبض می کنه.

 

واقعا اون چه موجودیه؟

یه آدمه اون؟ یک انسان؟ یا واقعا اون یک فرشتست؟

آیا اون همون سرشت انسانیه که توی وجود همه ما آدم ها بصورت Default وجود داره  و خودمون اون باکره گی رو تو وجودمون کشتیم؟

هممون مثل سوسگ و مگس ، تو مرداب تکنیک داریم دستو پا میزنیم ... همش هم ماله این شیکمه صاب مردست.

اون کیه؟

اون چیه؟

 

صدای پدرم طبق معمول از دور شنیده میشه و همینطور داره واضح تر میشه

الان داره میگه:

هی Max … Max بیدار شو صبحه جمعه است.

براتون کله پاچه گرفتم ... بیدار شید پس دیگه ... یخ کرد.

 

تو دلم میگم چرا بیدارم کردی؟

کی گفته توی هر بی نظمی ، یک نظمی وجود داره؟

کله پاچه چه سنخیتی با خواب های دمه صبح من داره؟

چه سنخیتی با الکساندر سولژنیستین و نیل پستمن داره؟

چه سنخییتی با؟؟؟؟؟؟؟

حیف که خواب از سرم پرید اما اون یک فرشته بود به خدا

 

 

برداشتی آزاد از کتابهای

شمعی در باد (الکساندر سولژنیستین)

زندگی در عیش مردن در خوشی (نیل پستمن)

MAX PAYNE


ماساژ دادن پای او چه لذتی دارد.
این لحظه چه آرامشی دارد وقتی زیبا ترین شیء روی زمین را لمس می کنید.

او در کنار من دراز کشیده است با چشمانی نیمه باز.
از درد پاهایش خوابش نمی برد.

او خسته است , خستگی خود خواسته دارد.
مسیری که می شد با تاکسی 1 دقیقه طی کرد , پیاده طی کردیم اما با 11 ساعت و 59 دقیقه بیشتر.
11 ساعت و 59 دقیقه زمان زیادی است. اما اکنون احساسی دارم که می گوید: دیگر رازی بین او و من باقی نمانده است.

هرچه بیشتر پای او را نوازش می کنم درد او کمتر می شود, از خطوط صورتش پیداست.
او اکنون تقریبا بیهوش است.
این لحظه چه آرامشی دارد وقتی زیبا ترین شیء روی زمین را لمس می کنید.

صدای پدرم از دور می آید.
صدایش کم کم واضح می شود ونزدیک.
پدرم می گوید MAX … MAX بیدار شو. لنگ ظهر است.


MAX PAYNE

این یکی ماله قبله و تکراریه ولی چون دلم براش تنگ شده بود یه بار دیگه گذاشتمش

تحلیل فیلم - هامون و غلاف تمام فلزی

استنلی مهرجویی و داریوش کوبریک

 

همه اعتقاد دارند اگر فیلمهای استاد استنلی کوبریک را از سینمای آمریکا بیرون بکشند هویتی برابی سینمای آمریکا باقی نمی مونه ... البته بعضی ها بطور افراطی تر معتقدند هویتی برای سینمای جهان باقی نمی مونه ... من هم اونقد به کارهای کوبریک علاقه دارم که بدون لفظ استاد از اون نام نمی برم.

 

امیر نادری (عشق من که نمی دونم چرا انقده تنهاست) جایی میگفت اگه فیلم گاو استاد مهرجویی رو از سینمای ایران خط بزنند ، کمر سینمای ایران خم میشه ... درواقع نادری داره میگه فیلم گاو مهرجویی اسکلت سینمای ایرانه.

 

دیروز ماشینم رو فروختم با این که جاشو با یه بهتر پر کردم ولی دلم خیلی برا قبلیه تنگ شده (یه پست کامل راجع بهش مینویسم هنوز آخرین نگاهش منو اذیت میکنه)... اینه که همینجور یچیزی دارم تایپ میکنم.

 

هفته قبل برای بار  ان ام فیلم هامون استاد  مهرجویی رو نگاه کردم و هنوز هم مستم

امروز پشت چراغ قرمز یه افسر نیروی انتظامی رو دیدم که خیلی سریع و خشک راه میرفت ... یه لحظه یاد فیلم غلاف تمام فلزی استاد کوبریک افتادم که اون گروهبان پادگان توی فیلم هم همونجوری راه میرفت ... نمیدونم چی شد که رفتم تو حال وهوای هامون جوری که چراغ سبز شده بود و پشت سری من دستشو گذاشته بود روی بوق ... خلاصه تو این هیرو ویر به یه شباهتی بصری که توی هر دوتا فیلم هست پی بردم.

 

اول ماله استاد کوبریک رو میگم بعد میام سراغ استاد مهرجویی

 

استاد کوبریک چندین ابداع و نوآوری داره که مخصوص خودشه و بعضی هاشو برای اولین بار او بوده که در سینما انجام داده مثل استفاده استدی کم زیر دوربین نگاتیفی بجای استفاده از دوربین ویدیویی.

یکی از شاهکار های تدوین او که شهره خاص و عام است و برای اولین بار او در فیلم راههای افتخار(1957) انجام داد وبعد در فیلم غلاف تمام فلزی بصورت کامل انجام داد این بود که مثلا شما دو نما از راه رفتن یک نفر می بینید که در نظر یک فرد عادی اینطور بنظر میاد که نمای اول مال زمان قبل تر باشه و نمای دوم مال زمان جدید تر باشه که فاصله زمانی بین این دو نما هر اندازه میتونه باشه که شاید حذف شده باشه.

بهتره اینجوری توضیح بدم که مثلا یه شخصی از یک اطاقی توی یک ساختمان بیرون میاد و داره توی راهروهای ساختمان راه میره

خیلی تاحالا پیش اومده که چنین صحنه ای رودیده باشید

اون شخص رو میبینیم که ظرف مدت پنج شش ثانیه از یک اطاق این ساختمون خودشو به یه اتاق دیگه میرسونه

حتما درک میکنیم که نماهای اضافی حذف شده و ناراحت هم نمیشیم چون میدونیم اگه این جابجایی از یک اتاق به یک اتاق دیگه رو اگه کامل بخاد کار گردان نشون بده ممکنه چند دقیق طول بکشه برای همین پیشا پیش دست کارگردان رو هم میبوسیم

اما

طوی فیلم غلاف تمام فلزی سکانسی طولانی هست که یک گروهبان ارشد داره از بین سربازان که بصورت دالان ایستادند رد میشه و بلند بلند حرف میزنه

وقتی به ته دالان میرسه دوباره برمیگرده میاد به طرف سر دالان وچند بار این کار رو انجام میده جوری که ما وقتی این سکانس رو میبینیم حس میکنمیم این یک سکانسه که فوصل اضافی بین اون رو کارگردان برای طولانی نشدن حذف کرده

ولی همه در اشتباهیم توی این سکانس طولانی حتی یک نما هم حذف نشده بلکه کارگردان برای خسته نشدن بیننده یک نما را ازش دو برداشت گرفته و توی تدوین اونها رو با ماهرانه ترین شکل پیوند داده.

مثلا وقتی اون گروهبانبه آخر دالان میرسه داره به طرف ما (دوربین) حرکت میکنه یک مرتبه نمایی می بینیم که اون داره میچرجه بعد روباره یه نما از روبروی اون میبینین در صورتی که باید نما رواز پشت سر او ادامه بدیم که داره از ما دور میشه. اینجا فکر میکنیم این دو نما بهم هیچ ربطی نداره و کارگردان برای خسته نشدن چشم بیننده توی تدوین این راه رفتن رو قطع کرده و اون رو به یه نمای دیگه ای پیوند زده ولی اینطور نیست اون نمای پشت سر که عرض شد درست در همان رخ لحظه زمانی است که نمای روبرو قطع شده ... این عکس هارو ببینید موضوع روشن تر میشه.

 

 

اینجا داره اون گروهبان بطرف ما میاد البطه دوربین هم داره باهاش بطرف عقب حرکت میکنه

 

حالا اون داره میچرخه اما اکنون حرکت دوربین بطرف عقب متوقف شده

 

حالا دوباره یک نما از روبرو که دوربین هم داره باهاش بطف عقب حرکت میکنه  بجای اینکه در حالت طبیعی این نما از پشت سر گرفته بشه و دوربین دنبال اون گروهباه حرکت کنه

 

این یکی از شاهکارهای استاد کوبریک بود ولی چه ربطی به هامون استاد مهرجویی داشت چون توی یه نما از فیلم هامون هم این اتفاق رخ میده ... صحنه ایکه هامون و دبیری توی راهرو های دادگستری دارند راه میرند

 

این نما رو ببینید بازیگر ها دارند تو راهرو حرکت می کنند و دوربین هم داره اون ها رو تعقیب می کنه

 

این نما درست همون نمای قبلیه اما این دفعه از روبرو ... در اینجا نمای قبلی بدون اتلاف زمان به این نما کات شده

 

شاید از نظر عملکرد خیلی به فیلم غلاف تمام فلزی شبیه نباشه ولی از نظر اینکه این دو نما در بین صحبت کردن بازیگر ها انجام شده و دیالوگ فیلم قطع نشده  و اینکار با یک دوربین انجام شده و روی دست البطه کاملا قابل بحث و تقدیره.

این کار رو استاد مهرجویی زمانی انجام داد که استاد کوبریک هم تقریبا در همون زمان در غلاف تمام فلزی انجام داد.

این حرکت پخته استاد مهر جویی زمانی انجام شد که نیمی از کارگردانهای معروف سینمای امروز ایران معلوم نبود بالای کدوم درخت کودکی و نوجوانی خود را طی میکردند.

 

 

بگذریم

یه علت دیگه که حالم گرفتست بخاطر اینه که دیشب نتونست فیلم محبوبم یعنس SE7EN رو از کانال چهار ببینم حالا بخاطر چی چون احالی دیگه خونه داشتند چهارچشی سریال نرگس رو تماشا میکردند.

افکار و عقاید هر شخص محترمه ولی آخه فیلم هفت دیوید فینچر یه کانال و سریال ویدیویی نرگس یه کانال دیگه اونم چه کارگردانی جناب سیروس مقدم ... زرشک

من همیشه احترام خانواده رو نگه میدارم در مورد انتخاب کانال ولی ایندفعه اینقدر عصبانی بودم و نمی تونستم چیزی بگم که سرخ شده بودم .... کاردم میزدی خونم در نمیومد ... یاد یه نصیحتی از دوست خوبم گیلاس خانومی افتادم و کم کم آروم شدم رفتم تو اتاقم سیستم دالبی کامپوترم رو راه انداختم (یه کارت صوتی حرفه ای دارم که 8 تا خروجی داره) صاروند های پشت سرم رو روشن کردم و DVD فیلم هفت رو گذاشتم تو درایو ... چه حالی هم داد جای تموم عشق فیلم ها خالی.

خلاصه به ساعت نیگاه میکردم که ببینم نرگس جون کی تموم میشه ... وقتی زمانش رسید مثل آقای شگفت انگیز پریدم کانال رو عوض کردم ... فیلم تموم شده بود و داشتند نقد فیلم رو انجام میدادند.

اونم چه دوتا کسی

وای

دکتر اکبر عالمی (عشق من ، اونی که من بهش مدیونم ، اونیکه منو با دنیای کوبریک آشنا کرد برنامه هنر هفتم رو یادتون میاد چندین سال پیش تلویزیون پخش می کرد ...  من بچه بودم این برنامه اینقدر دیر وقت پخش میشد که مردم فقط فیلم هاشو میدیدند و برای نقدش  تلویزیون رو خاموش میکردند و می خوابیدند ... جوری شد که تو اون برنامه اول نقد میکردند بعد فیلم رو نشون میدادند)

من به جناب دکتر اکبر عالمی همیشه مدیون خواهم ماند چون تو اون برنامه منو با دنیای استاد کوبریک آشنا کرد.

و دیگه دکتر حسن بولخواری که چقدر من دوسش دارم

بگذریم

دو زانو بیست سانتی تلویزیون نشسته بودم و داشتم برنامه سینما و ماورا رو نیگا میکردم

و زیرلب جلو جلو داشتم حرف های منتقد هارو بعضی هاش که میدونستم رو تکرار میکردم ... بعضی وقت ها هم که از حرفهای دکتر بولخواری کیف میکردم  محکم دستمو میزدم به هم و میگفتم ای ول ای ول جوری که اطرافیا از جا می پریدند ... بعد از چند دقیقه دیدم صدای جیلیز ویلیز بالای سرم میاد ... بالا رو که نگاه کردم دیدم مامانی برام اسفند دود کرده ................ انقده کیف کردم انقده کیف کردم که نگو ... بعدشم بابام گفت مکس بیا یکم عقب تر بشین دیگه میخوای چشات چطور بشه ... بازم کیف کردم چون خیلی وقت بود منو با اسم کوچیک صدا نزده بود (همیشه میگه بیاید ... برید ... شما اینجا باشید ... شما اونجا باشید)

خلاصه خیلی کیف کردم اما با این حال امروز رفتم یه تلویزیون برای اتاقدم خریدم که داغ یه برنامه به دلم اینجور نمونه ... در صورتی که من به ندرت تلویزیون نگاه میکنم شاید در هفته یکی دو ساعت یا حتی کمتر ... کلا اکثر حواسم به کامپوتره ... به نظر من اگه انسان ها دوتا چیز رو از زندگیشون حذف میکردند رستگار میشدند و اینقدر عصبی نبودند ... هم جسمشون سالم بود هم روحشون آرامش داشت.

اون دوتا چیز یکی نوشابه گاز داره و دیگری تلویزیون.

من تلویزیون رو تونستم حذف کنم ولی نوشابه گاز دار رو نه.

اما عیبی نداره یه دستگاه پخش DVD  بهش وصل میکنم که نخوام فیلم هارو با کامپوتر ببینم.

 

 

 

 

 

امشب اتفاقی داشتم رد میشدم که دیئم تلویزیون داره با عوامل فیلم نرگس مصاحبه میکنه و در مورد پوپک گلدره حرف میزنه ... دلم براش سوخت ... سه تا اشک هم ریختم ... خدا بیامرزتش.

 

 

 

دلم واسه ماشینم خیلی تنگ شده یعنی الان کجاست ... تو خونه کیه ... آهای عوضی آروم ترمز دستی یو کندی ... تو پست بعدی بهش ادای دین می کنم.

 

 

 

 

آخرین دیالوگ فیلم SE7EN اینه:

ارنست همینگ وی در جایی میگه ...

دنیا جای زیباییه  و ارزش زندگی کردن و مبارزه کردن رو داره ... من با قسمت دوم موافقم.

منتظر جواب یه عزیزی بودم.

دیگه خسته شده بودم دیگه خوابم برد.

همینطوری وسط اتاق.

بعد از یک ساعت از صدای تلویزیون بیدار شدم.

پرده اتاقم رو روشن کردم دیدم هوا ابریه

عصر های جمعه به اندازه کافی آدم غصه داره تازه ابری هم باشه چی میشه

من هوای ابری رو خیلی دوست دارم ولی فقط پائیز و زمستون ... از اون ابرهای کلفت و زخیم ... اما امروز که نه دیگه ... درد خودمون کم نیست ... دلواپس یه پیغوم هم هستیم ... هوا هم که ابریه ... عصر جمعه هم که هست ... همه چیز آمادست واسه اینکه آدم مثل دیونه ها گریه کنه ... خودم زود تر در اتاق رو قفل کردم که یهو قافلگیر نشم.

 

 

دیگه غم و غصه ندارم ... هرچی میخواد بزا ابرش کلفت باشه ... اینقدر کلفت که خودش خودشو نتونه نیگه داره اونوقت مثل لاهاف تالاپی بیوفته رو پشت بوم خونمون.

پدرخوانده امروز خوشحاله ... دیگه از فردو ناراحت نمیشه ... آخه فردو آخه هیچوقت خطایی نکرده بود که لایق اون مجازات باشه ... هیچ وقت ... خوشحالم که میشه DVD رو دوباره عقب زد و دنباله فیلم رو تو ذهنم بسازم.

پدرخوانده امروز عوض میشه مثل بارباپاپا

فردو دوست دارم ... باور کن ... دوست دارم ... تو در امانی

جوابم رو گرفتم ... خیلی خوشحالم ... آخه دیگه از دستم ناراحت نیست.

اون تنها فرد مذکریه که میتونه اشک منو در بیاره ... داداشمه