MAX PAYNE

تحلیل فیلم / دلنوشت های سینمایی

MAX PAYNE

تحلیل فیلم / دلنوشت های سینمایی

فرهنگ بازیگران - براندو افسانه‌ی قرن ما بود

«براندو » افسانه‌ی قرن ما بود



ترجمه‌ی نسترن میرجلالی

Marlon Berando (1924-2004)

«مارلون براندو» در سوم آوریل 1924 در «اُماها بنداسکا» بدنیا آمد. او سومین و آخرین فرزند «دوروتی پین بارکر» و «مارلون براندو» بود. مادرش بازیگر محلی و پدرش فروشنده بود. در سال 1925، والدینش از هم جدا شدند و مادر خانواده همراه سه فرزندش به «سنتا‌آما» واقع در کالیفرنیا نقل مکان کرد ولی دو سال بعد، والدین او دوباره ازدواج کردند و همگی به استان «ایلی ئویز» واقع در شمال شیکاگو رفتند.
در سال 1940 او به پانسیون نظامی فرستاده شد که در آنجا شروع به تمرین‌های نمایش کرد ولی به خاطر سرپیچی از قوانین کمی پیش از فارغ‌التحصیلی اخراج شد. در سال 1943 براندو به نیویورک نزد خواهرش رفت و درکارگاه هنرهای دراماتیک» ثبت نام کرد که در آن‌جا با بازیگرانی مثل «هدی بلافونت» و «شیلی و نیترز» آشنا شد. اولین معلمش در آن‌جا «استلا آدلر» (Stella Adler) بود که اهل خانواده بزرگی از روسیه بود. او شعارش این بود که «بازی نکنید، خودتان باشید». او راهنمای براندو بود و از همان چیزهایی آموخت که امروز به آن «متد بازیگری» می‌گویند. آنچه «استلا آدلر» به دانش‌آموزان خود یاد داد این بود که چگونه نیروهای درونی خود را کشف کنند تا به کمک آن‌ها، احساسات ببیننده خود را هم بیدار کنند. براندو یک‌بار درباره آدلر نوشت:«او به من یاد داد که طبیعی باشم و سعی نکنم حسی را که خودم هنگام بازی، لمس نکرده‌ام، تظاهر کنم» در سال 1944 براندو اولین تجربه صحنه‌اش در نمایشی درباره حضرت مسیح بود. در طول همان سال اولین همکاری‌اش با کمپانی «برادوی» در «من مادر را به خاطر دارم» به کارگردانی « جان ون دروتن» (yonvun Droten) که بسیار موفق از کار درآمد و تا دوسال نمایش داده شد. این
نمایش پرفروش تحسین‌های بسیاری برای براندو در پی داشت که یکی از تحسین‌کنندگانش «الیا کازان» (Elia Kazan) کارگردان بود. «الیاکازن» توانست تهیه کننده فیلمش «اتوبوسی به نام هوس» که «تنسی ویلیامز» فیلمنامه آن را نوشته بود ‌ـ را راضی کند که براندو برای نقش «استنلی کوالسکی» مناسب است. با بازی چشم‌گیر براندو در این نقش مشخص می‌شد که او در پی گونه‌ای خاص از بازیگری است و قادر است روح دردمند و مجروح را به خوبی نشان دهد. شیوه بازی براندو با راهنمایی‌های الیاکازان خبر از ورود متد به عالم بازیگری می‌داد. شخصیت «استنلی کوالسکی» یکی احمق‌ترین و هوس بازترین شخصیت‌هایی است که تا به حال در سینما دیده شده است. خاطره مردی که به آرامی به وسایل اطرافش ضربه می‌زند و با بیان خاصش که بین کلمات مکث می‌کند و بی‌اختیار نام «استلا» را فریاد می‌زند، برای همیشه جاودان شده است.
از آن بعد هالیوود به دنبال براندو بود ولی او تمام پیشنهادات را رد می‌کرد. به جز فیلم «مردان» با کارگردان «استنلی


خلاقیت و سرکشی او بر قوانین حاکم بر سینما چه روی پرده و چه خارج از آن، او را جاودانه کرد و تا کنون هیچ بازیگری نمی‌تواند ادعا کند که مثل مارلون براندو در ارتقای بازیگری مؤثر بوده است


کرامر» (Stanly Kramer) که در آن سربازی است که در جنگ فلج شده و نمی‌تواند با مشکلاتش در جامعه کنار بیاید و برای بازی در آن مدتی با این گونه بیماران سپری کرده بود. این فیلم نتوانست موفقیت فیلم قبلی براندو را تکرار کند اما او را نامزد جایزه اسکار کرد. منتقدی اشاره کرده است که« بازی براندو در فیلم «مردان» مثل تزریق خون به جان بازیگری‌است» بعد‌ها همگی این کار بزرگ او را تأیید کردند.
در بهار 1955، براندو، کمپانی اختصاصی‌اش را با نام «پین بارکر» که اسم پیش از ازدواج مادرش را روی آن گذاشته بودرا تاسیس کرد. در اکتبر 1957، براندو با بازیگری بنام «آنا کاشیف» (Anakashif) که اهل ولز بود ازدواج کرد. در دهه شصت او تعدادی فیلم ضعیف بازی کرد. در طول این مدت او برای پایان دادن به تبعیض نژادی و بی‌عدالتی اجتماعی و برگرداندن حقوق سرخپوستان وارد جنبش «قانون مدنی» شد و اعانه جمع می‌کرد با حضور در فیلم «دربارانداز» (1954) و با کارگردانی الیاکازان، براندو اولین اسکار خودش را کسب کرد.
براندو در نقش شخصیت‌های متفاوتی بازی کرده بود و هیچ وقت پای ثابت نوع خاصی از نقش‌ها نبود. او جرأت کرد که در موزیکال «جوانان و عروسک‌ها» آواز بخواند.
در فیلم «قهوه خانه ماه اوت» در نقش یک مترجم ژاپنی تمایلش را به کمدی نشان داد. در «سایانورا» (1957) او را سربازی آمریکایی می‌بینیم که در حین مأموریت در ژاپن عاشق بازیگری ژاپنی می‌شود در حالی که ازدواج او ممکن است مجازات سختی در پی داشته باشد. این فیلم برایش پنجمین نامزدی اسکار را به دنبال داشت. بار دیگر در هیبت یک نظامی بخت با او یار بود و و در فیلم «شیرهای جوان» در کنار «مونت گوی کلیف» (Mont Gary Clift) درخشید. این جوان عاصی و پرشور دهه پنجاه آمریکا هیچ گاه روش زندگی فوق ستاره‌های هالیوودی را در پیش نرفت و در عوض راه را برای ستاره‌های بزرگ دیگری مثل «جیمزدین» (James Dean) که خیلی زود مرد و تنها در سه فیلم بازی کرد و «پل نیومن»(Poul Newman) هموار کرد.
در این دهه برای چهار سال پیاپی نامزده جایزه اسکار شد. سال اول برای فیلم «مردان» سال دوم «برای زنده یاد زاپادا» که در آن رهبر دهقانانی بود که علیه حکومت شورش کرده بودند و سومی برای «جولیوس سزار» که در آن شکلی کاریکاتوری از مارک آنتونی سردار قدرت طلب سزاور نمایش می‌دهد. او خواهرزاده قیصر و مردی خوش گذران و دلیر بود که با قدرت کلامش، مردم را تحریک به انتقام می‌کرد و چهارمی به خاطر یکی از بهترین ساخته‌های «الیاکازان» یعنی «در بارانداز» که براندو در آن درخشید و اوج بازی او در سال‌های جوانی بود و بالاخره به خاطر آن جایزه اسکار را گرفت.
دومین ازدواج براندو در سال 1960 با بازیگر مکزیکی بنام «موتیرا کاستاندا» (Motria Castanda) به وقوع پیوست . «سربازان یک چشم» فیلمی بود که در سال 1961، براندو علاوه بر بازیگری، کارگردانی آن را هم انجام داد که در واقع وسترنی متفاوت در زمان خودش محسوب می‌شد. در فیلم «شورش در کشتی بونتی» براندو یک افسر کشتی است که با ناخدا اختلاف پیدا می‌کند. شکست تجاری این فیلم که احتمالاً علت اصلی آن نیز جنجال و درگیری‌های پشت صحنه بود و به خاطر هزینه زیادی که صرف ساخت آن شده بود این شکست تقریباً باعث ورشکستگی کمپانی سازنده‌اش شد.
در سال 1962 براندو در فیلم ناموفق «آمریکایی زشت» بازی کرد. و ودر عوض فرصت همکاری دوباره با الیاکازان را از دست داد. کازان سعی که تا براندو را برای بازی در فیلم جدیدش یعنی «سازش» راضی کند اما او نپذیرفت.
حضور براندو در وسترن « میسوری از هم می‌پاشد». که‌در صحنه‌ای پیراهن به تن و کلاه زنانه به سر می‌کند از توانایی‌های عجیب دیگر او خبر می‌داد و حضور موفقش در «سوپرمن» با توجهی زودگذر همراه بود. به خاطر ویژگی‌های خاص فیلم «بسوزان» در سال 1969 ساخته «فرد زینه‌مان» یعنی از لحاظ بازیگری و مضمون اجتماعی به آن توجه ویژه‌ای شد.
او درنقش مأمور سری بریتانیایی ظاهر می‌شود که شورش بزرگی را در یک کشور آفریقایی به راه می‌اندازد فیلم اعتراضی به نژاد پرستی و استعماگری است و شخصیت براندو در آن با توجه به موقعیت‌های مختلف،‌ مرتب تغییر می‌کند.
در سراسر دهة 60 شخصیت گیرای براندو هم بر روی پرده و هم بیرون از آن از او هنرمندی دوست داشتنی و نیروی تازه اجتماعی ساخت. تماشاگران جوان آن روزها او را در قامت فردی سرکش، تحسین می‌کردند اما نسل‌های بعدی او را فردی ضد اجتماع و بی‌بندوبار شناختند. اما باز هم، منتقدان معتقد بودند که از یکی از مبتکرترین شخصیت‌هایی است که در طول مدت طولانی روی پرده ظاهر شده است.

در طول دهه هفتاد براندو با بازی‌های قدرتمند در نقش‌های خاطره‌انگیز در ذهن‌ها ماندگار شد. در سال 1972، مارلون براندو معنی واقعی نبوغ بازیگری را با نقش «دون ویتو کورلئونه» در فیلم «پدرخوانده» که کارگردان آن «فرانسیس فورد کوپولا» بود به تماشاگران ارائه می‌دهد که برای آن دومین جایزه اسکار خود را نیز به دست آورد.
براندو در مراسم اسکار در 27 مارچ 1973 همراه یک دختر سرخپوست ظاهر شد. براندو از پذیرفتن جایزه سر باز زد و دختر سرخپوست از طرف او بیانیه‌ای را خواند که در آن دلیل رد کردن مجسمه را رفتار نادرست با سرخپوستان بومی به خصوص در فیلم‌های این کشور دانست. رد کردن این جایزه بوسیله براندو باعث ایجاد دوره‌ای شد که در آن او بیشتر به سیاست اهمیت می‌داد تا به بازیگری. خیلی‌ها معتقد بودند که کار او در مراسم اسکار بچگانه بوده و او می‌توانست با روش‌های دیگری از سرخپوستان حمایت کند.
براندو موفقیت رویای‌اش در «پدرخوانده» را با حضور در هیبت مردی میانسال در برابر «ماریا اشنایمر» در فیلم «آخرین نانگو در پاریس» کامل می‌کند که احتمالاً بهترین بازی‌اش بود و درخشش او عامل اصلی موفقیت فیلم «برناردو برتولچی» (Bernardo Bertolcci) است که بهترین فیلم این کارگردان نیز هست. این فیلم براندو را برای بار هفتم نامزد اسکار کرد. او دهه هفتاد را با ایفای نقش «کوتز»‌قهرمان فیلم «اینک آخرالزمان» به کارگردانی کوپولا به پایان رساند که مشکلات مالی آن، فیلم و کارگردانش را به درد سر انداخت. اما در سال 2003 این فیلم با اضافه شدن پلان‌های حذفی به صورت محدود با نام «اینک آخرالزمان»و تدوین دوباره به نمایش در آمد. براندو در دهه هشتاد مدتی از روی پرده‌ها دور بود. در آن دوران اظهارنظرهای عجیب و غریب بر اندوه هم شنیده می‌شد مثل این جمله که در بازیگری حرفه‌ای پوچ و توخالی است، به هر حال مارلون براندو هرگز از مرکز توجه و ستاره بودن راضی نبود. او در اول کتاب خاطراتش که در سال 1994 به نام «آوازهایی که از مادرم آموختم» منتشر شد، نوشته است که هر چه پول آورده خرج روان‌پزشک‌ها کرده است.
پس از یک غیبت طولانی، براندو در سال 1989 در فیلم «فصل خشک سفید» در نقش یک وکیل روشنفکر سفیدپوست که تبعه آفریقای جنوبی است، ظاهر می‌شود که از درآمدهای کلانش دست کشیده است. این نقش هم نامزدی آکادمی را کسب کرد که هشتمین و آخرین افتخار مشابه او بود. در همان سال یکی از وقایع تلخ و تراژدیک زندگی خصوصی مارلون براندو نیز اتفاق افتاد و آن از این قرار بود که پسرش «کریستیان» به اتهام قتل نامزد خواهر ناتنی‌اش «داگ درولیت» محاکمه و به جرم قتل عمد به ده سال زندان محکوم شد. به دنبال این اتفاق در سال 1995، دختر براندو نیز در بیست و پنج سالگی، خود کشی کرد. براندو هیچ گاه زندگی آرام و بی‌دغدغه‌ای نداشت و همین موضوع او را مورد توجه رسانه‌های عمومی قرار می‌داد. اما یکی از بهترین فیلم‌های او در آن زمان کمدی «نوآموز» بود که در سال 1990 ساخته و براندو در آن با «متیوبرادریک» (Matiow Bradrick) هم بازی بود و همچنین بازی‌های زیبای او در «دن ژوان دمارکو» (1995) و «جزیره دکتر مورو» (1996) بیاد ماندنی بود. آخرین فیلم این ستاره بزرگ یعنی «امتیاز»‌ در سال 2001 ساخته شد که او در برابر «رابرت دنیرو» (Robert Deniro) و «ادوارد نورتون» (Ednard Norton) درخشید. سه نفری که همگی از بهترین بازیگران نسل خود شناخته شده‌اند اما خلاقیت و سرکشی او بر قوانین حاکم بر سینما چه روی پرده و چه خارج از آن، او را جاودانه کرد و تا کنون هیچ بازیگری نمی‌تواند ادعا کند که مثل مارلون براندو در ارتقای بازیگری مؤثر بوده است. او بیشتر دهه‌های هشتادو ونود را در


برگمن در باره براندو گفته است:«اگر درباره کسانی که در زمان خودشان اسطوره بودند فکر می‌کنید – افرادی مثل «جیمزدین» ، «مولین مونرو» و «الوس پربسلی» – براندو هم مطمئناً در این همین دسته قرار دارد»


تنهایی سپری کرد و اواخر عمر را بیشتر با کمکهای مردمی می‌گذراند و انگار خاطرات دهه پنجاه که با آن عالم بازیگری را دگرگون کرده است را فراموش کرده بود. این اسطوره بازیگری در دوم جولای 2004 در بیمارستان به خاطر چاقی مفرط و نارحتی ریه، درگذشت. با مرگ اوپروژه فیلمی که قرار بود درباره براندو ساخته شود منتقی شد. فیلم «براندو برلندو» درباره جوانی است که به دنبال این بازیگر راهی آمریکا می‌شود و با کمک خود براندو، فیلمنامه‌اش بازنویسی شده بود.
برگمن در باره براندو گفته است:«اگر درباره کسانی که در زمان خودشان اسطوره بودند فکر می‌کنید – افرادی مثل «جیمزدین» (James Dean) «مولین مونرو» (Marilyn Monroe) و «الوس پربسلی» (Eluis Presely) – براندو هم مطمئناً در این همین دسته قرار دارد» مارلون براندو افسانه قرن ما بود که تماشاگران این عصر را شیفته‌ی خود کرد و نسل‌های آینده را هم شیفته خود خواهد کرد. سهم او در پیشرفت هنر بازیگری و صنعت فیلم غیرقابل انکار است و یاد و خاطره او نه تنها به خاطر نقش به سزایش در ارتقای فیلمسازی بلکه همین‌طور به خاطر فعالیت‌های بشر دوستانه‌اش در حمایت از جنبش مدنی و بازگرداندن حقوق سرخپوستان بومی آمریکا در ذهن‌ها زنده خواهد ماند.
فیلم‌ها :
مردان (1950)- اتوبوسی به نام هوس (1951)- زنده باد زاپاتا (1952) – جولیوس سزار (1953) – وحشی (1954) – دزیره (1954)- در بار انداز (1954)- جوانان و عروسک‌ها (1955)- قهوه‌خانه ماه اوت (1956) – سایانورا (1957)- شیرهای جوان 1975) – نسل فراری (1960)- سربازهای یک چشم (1961) – شورش در کشتی بوتنی (1962)-داستان وقت خواب (1964)- آمریکایی زشت (1962) – موریتوری (1965) – آپالوزا (1966) – تعقیب (1966)- کنتسی از هنگ کنگ (1967) – انعکاس در چشم طلایی (1967)- کندی (1968) – بسوزان (1968) – شب بعد از حادثه (1968) – شبروها (1971) – آخرین تانگو در پاریس (1972) – پدرخوانده (1972) – میسوری از هم می‌پاشد (1976) سوپر من (1987) – اینک آخرالزمان (1979) – فرمول (1980) - فصل خشک سفید (1989) – نوآموز (1990) – کریستف کلمب (1992) – دون ژوان دمارکو (19959 – جزیره دکتر مورو (1997) – پول بادآورده (1998) – امتیاز (2001) – اینک آخرالزمان، تدوین دوباره (2003)
اسکار
سال عنوان فیلم نامزد/برنده

1989 بهترین بازیگر نقش دوم مرد فصل خشک سفید(1989) نامزد
1972 بهترین بازیگر مرد پدرخوانده (1972) برنده
1957 بهترین بازیگر مرد سایانورا (1957) نامزد
1954 بهترین بازیگر مرد دربار انداز (1954) برنده
1953 بهترین بازیگر مرد جولیوس سزار (1953) نامزد
1952 بهترین بازیگر مرد زنده باد زاپاتا (1952) نامزد
1951 بهترین بازیگر مرد اتوبوسی به نام هوس نامزد
آکادامی انگلستان
سال عنوان فیلم نامزد/ برنده
1954 بهترین بازیگر خارجی در بارانداز (1954) برنده
1953 بهترین بازیگر خارجی جولیوس سزار (1953) برنده
1952 بهترین بازیگر خارجی زنده باد زاپاتا (1952) نامزد
جشنواره بین‌المللی فیلم کن
سال عنوان فیلم نامزد/ برنده
1952 بهترین بازیگر مرد سربازان یک چشم(1952) برنده
انجمن کارگردانان آمریکا
سال عنوان فیلم نامزد/ برنده
1961 بهترین کارگردان سربازان یک چشم (1961) نامزد
سال عنوان فیلم نامزد / برنده
1989 بهترین بازیگر مرد نقش دوم فصل خشک سفید (1989) نامزد
1972 بهترین بازیگر مرد – درام پدرخوانده (1972) برنده
1963 بهترین بازیگر مرد – درام آمریکایی زشت (1963) نامزد
1957 بهترین بازیگر مرد ـ درام سایانورا (1957) نامزد
1956 بهترین بازگر مرد – موزیکال و کمدی قهوه‌خانه ماه اوت (19569 نامزد
1954 بهترین بازیگر مرد ـ درام در بار انداز (1954) برنده
1972 بهترین بازیگر مرد پدرخوانده (1972) نامزد
1957 بهترین بازیگر مرد سایانورا (1957) برنده
1954 بهترین بازیگر مرد در بارانداز (1954) نامزد
1952 بهترین بازیگر مرد زنده باد زاپاتا (1952) نامزد
1951 بهترین بازیگر مرد اتوبوسی به نام هوس (1951) نامزد

منابع:

www.yahoo.movies.com
www.filmbug.com
www.washingtonpost.com
www.filmhead.com
www.allmovie.com

تحلیل فیلم - دکتر استانج لاو

دکتر استرنج لاو

فیلم‌ِ کوبریک‌ برای‌ رسیدن‌ به‌معنایِ فلسفی‌ِ خلقت‌ از چهار بخش‌ِ اصلی‌ تشکیل‌ شده‌ است‌: بخش‌ِ اول‌، یا سحرگاه‌ انسان‌، به‌ نخستین‌ مواجهة‌ میمون‌ها با لوحی‌ سیاه‌ و سنگی‌ می‌پردازد که‌ طبیعت‌ خشن‌ و بدوی‌ِ محیط‌ اطراف‌، وجود شیئی‌ مشابه‌ آن‌را تأیید نمی‌کند. کوبریک‌ و کلارک‌ در طرح‌ِ اولیة‌ فیلم‌نامة‌ خود قصد داشتند به‌این‌ لوح‌ِ سنگی‌ (همچون‌ تخته‌ سیاه‌ کلاس‌ِ درس‌) وجهی‌ آموزشی‌ و نه‌ رازآمیز بدهند، و با نشان‌ دادن‌ِ تصویرهایی‌ بر روی‌ِ لوح‌ سیاه‌، راهِ به‌کاربردنِ سلاح‌ و کشتن‌ به‌قصدِ دست‌یافتن‌ به‌ گوشت‌ را به‌ میمون‌ها بیاموزند؛ اما در بازنویسی‌ِ فیلم‌نامه‌ دریافتند، لوح‌ سنگی‌ همان‌قدر که‌ برای‌ میمون‌ها رازآمیز است‌ و می‌تواند قوة‌ هوشمندی‌ِ آن‌ها را تقویت‌ کند، قادر است‌ تخیل‌ِ تماشاگرانِ فیلم‌ را هم‌ تحریک‌ کند.

بنابراین‌ پس‌ از نخستین‌ آشنایی‌ با لوح‌ سنگی‌ است‌ که‌ میمونی‌ استفاده‌ از استخوان‌ را، به‌عنوان ‌ابزاری‌ مؤثر در ستیز و دفاع‌ می‌آموزد، و سپس‌ به‌شکلی‌ نمادین‌ با پرتاب‌ کردن‌ِ استخوان‌ به‌آسمان‌ و با جهشی‌ چندهزار ساله‌، سفینة‌ فضایی‌، یعنی‌ ابزارِ پیشرفتة‌ ساختِ دستِ‌ بشر، نشان‌داده‌ می‌شود؛ بخش‌ِ دوم‌، سفرِ تحقیقاتی‌ به‌ کرة‌ ماه‌، در پایانِ قرن‌ بیست‌ویکم‌ است‌. سفینه‌های ‌فضایی‌ به‌سوی‌ سیارات‌ و ستارگان‌ در حرکت‌اند، و با دستگاه‌های‌ فضایی‌ِ دورافتاده‌ تماس‌ گرفته‌ می‌شود. خبرِ کشفِ لوح‌ سنگیِ‌ سیاه‌ گزارش‌ می‌شود، که‌ گویا میلیون‌ها سال‌ در زیرِ سطح ‌کرة‌ ماه‌ مدفون‌ بوده‌ است‌. این‌بار هم‌ مواجهه‌ با لوح‌ سنگی‌، انسان‌ها را از حیثِ تاریخی‌ رو به‌جلو می‌راند؛ یعنی‌ 18 ماه‌ بعد و سوار بر سفینة‌ اکتشافی،‌ که‌ عازم‌ سیارة‌ مشتری‌ است‌؛ بخش‌سوم‌، سفرِ اودیسه‌وار به‌ سیارة‌ مشتری‌ است‌. درواقع‌ این‌ بخش‌ بیان‌گرِ ستیزِ انسان‌ و ماشین ‌است‌، و در صحنه‌ای‌ که‌ فضانوردی‌ در بی‌کرانِ آسمان‌ رها می‌شود، بر تنهایی‌ و بیچارگی‌ِ او تأکید می‌شود. مخالفتِ پاره‌ای‌ از منتقدان‌ با فیلم‌ِ کوبریک‌ از همین‌جا آغاز می‌شود: آیا 2001: یک‌ اودیسة‌ فضایی‌ تأکیدی‌ خوش‌بینانه‌ بر توانایی‌های‌ بشر است‌، یا برعکس‌، نمایشی ‌تلخ‌اندیشانه‌ و بدبینانه‌ از سرنوشتِ او است‌؟

کوبریک‌ در بخش‌ِ چهارم‌ به‌ بررسی‌ِ ماورای‌ِ بی‌نهایت‌ و مکاشفة‌ نهایی‌ انسان‌ می‌پردازد. یکی‌ از شخصیت‌های‌ فیلم‌ به‌نام‌ِ «دالیا»، که‌ در حال احتضار است‌، در آپارتمانِ خود به‌ کودکی ‌بدل‌ می‌شود، که‌ ظاهری‌ شبیه‌ به‌ انسان‌ دارد. او در وضعی‌ متفکرانه‌ در فضا مٌعلق‌ می‌شود، و به‌نظر می‌رسد که‌ مکاشفة‌ نهایی‌ در ماورای‌ِ بی‌نهایت‌ سرانجام‌ِ مطلوبی‌ یافته‌ است‌. با چنین ‌مضمونی‌ بسیاری‌ از منتقدان‌ 2001: یک‌ اودیسة‌ فضایی‌ را نخستین‌ فیلم‌ِ نیچه‌ای‌ تاریخ‌ سینما خواندند، که‌ مایة‌ اصلی‌ِ آن‌ همان‌ رأی‌ِ نیچه‌ دربارة‌ تحول‌ِ جهان‌ است‌. از این‌ لحاظ‌ فیلمِ کوبریک‌ بحث‌انگیزترین‌ و درک‌ناشده‌ترین‌ فیلم‌ِ دهة‌ 1960 ارزیابی‌ شد. همچنین‌ پس‌ ازنمایش‌ِ عمومی‌ِ فیلم‌، گروهی‌ از منتقدان‌ ساختارِ فیلم‌نامه‌ را کٌند و ملال‌آور خواندند، و برخی‌ آن‌را بیانیه‌ای‌ به‌ظاهر ژرف‌نگر ارزیابی‌ کردند. منتقدانِ جوان‌ و پٌرشور، فیلم‌ را به‌عنوان‌ تلاشِ بدفرجامی‌ برای‌ بزک‌کردن‌ِ چهرة‌ فرتوت‌ِ سینما محکوم‌ کردند، و اندرو ساریس‌ آن‌را در حدّ تصاویرِ مجلة‌ «لایف‌» تقلیل‌ داد. بسیاری‌ از این‌ نظرات‌، درواقع‌، ناشی‌ از عدم‌ درکِ ابعاد علمی‌ و فلسفی‌ و زیبایی‌شناختی‌ِ فیلمی‌ بود که‌ به‌شیوه‌ای‌ نو پرداخت‌ شده‌ بود.

تحلیل فیلم - اصالت وجود

بسم الله الرحمن الرحیم


این مطلب یجورایی ادامه نوشته قبلی و مناسبتی هم با ماه محرم داره.



}
حر(حربن ریاحی ، همون که تو واقعه عاشورا بود) چرا یه مرتبه متحول شد؟
یا به قول خودمون ۱۸۰ درجه فرق کرد.

جداَ خیلی حرفه ها ، آدم تو تیم اونور کاپیتان و نوک حمله باشه یه هو بیاد اینور بشه توپ جمع کن.

البته این تشبیه من صحیح نیست، این تغیر آنی بستگی به نظر و دیدگاه شخص تو اون لحظه حساس داره (یادمون باشه این دیدگاه با دیدگاه ماتریالیست ها که میگن: هدف وسیله رو توجیه میکنه فرق میکنه).

جداَ چرا اینقدر تغیر کرد؟

آیا برای خود شیرینی پیش امام حسین(ص) بود؟
آیا جو گرفته بودش؟
آیا میخواست به یزید ضدحال بزنه؟
آیا اشتباه رفت؟
آیا درست رفت؟
آیا ...؟

هیچکدوم.
یعنی اگه کاری غیر از این رو انجام می داد جای تعجب داشت.

مسئله رو باید ریشه ای بررسی کنیم مثل مکانیک ها یا به قول برنامه نویس ها البته هکر هاشون، مهندسی معکوس یعنی برنامه رو از آخر به اول خط به خط اجرا کرد.
پس بریم سروقت یه چیزایی بنام اصالت وجود و اصالت ماهیت.

ببینیم اصالت وجود چیه و اصالت با ماهیت چه فرقی می کنه:
اصالت وجود به مفهومی که در فلسفه ملاصدرا مطرح است، به معنی این است که هر ممکن الوجودی مرکب از دو حیثیت است: حیثیت وجود، حیثیت ماهیت؛ و الزامآ یکی از ایندو بایدحقی و واقعی و منشآ آثار بوده باشد و دیگری اعتباری و انتزاعی ذهن؛ واز ایندو حیثیت آنچه اصیل است وجود است و ماهیت اعتباری است؛ از این دو حیثیت، حیثیت وجود، اصلی و حیثیت ماهیت اعتباری است.

یعنی هر چیزی همان چیزی هست که هست، ممکنه در موقع مختلف ظاهرش فرق بکنه اما در باطن نه
یا یه جور دیگه بگم
یک گل سرخ، یک گله سرخه نه یک چیز دیگه. مثلا یک درخت نیست ، یا یک گله یا یک درخت.
یا یک درخت زردآلو وقتی که به بار میشینه ومیوه میده زردآلو میده نه هلو (در صورتی که هسته زردآلو کاشته باشیم)

یا یکی دیگه از چیزایی که مشمول این فرمول میشه مسئله حق است.
حق؛ همون حق و باطل خدمون.

حق همیشه حق است هرجا که باشد؛ حق همیشه حق است هرکه بگوید.
یعنی حق در طول زمان، یا تغیر مکان، یا تعویض گوینده هیچ تغیری نمی کند.

هر کس حق روقبول کنه میاد تو سپاه حق تو سپاه امام حسین.
هر کس هم حق رو قبول نکنه میره تو لشگر باطل تو لشگر یزید.
این مسئله کاری به زمان و مکان نداره از حضرت آدم بوده تا حالا که ما هستیم و تا بعد ک روز قیامته.

حالا می فهمیم چرا میگن:
کل یوم عاشورا و کل عرض کربلا.

حالا چرا حر(حربن ریاحی ، همون که تو واقعه عاشورا بود) حق رو دید و قبول کرد و بقیه نه اینکه ندیده باشن، دیدند ولی بی خیالی طی کردند؟
اون برمیگرده به پاسخ به زمزمه های درونی یا به قولی نفحات، همون چیزایی که خدا تو یه مواقعی به آدما می تابونه و آدم باید تو همون لحظه حواسش جمع باشه، که اگه به اون نفحات آدم عمل کنه میتونه خودشو از ته منجلاب فکری به اون سرشت نیکویی که خدا براش تو وجودش گذاشته برسونه.
برعکس این قضیه هم هست که چه کسانی در آخر عمرشون باوجود داشتن ظاهر نیکو ، شیطان درونشون رو نشون دادند.

از این دست فیلمها که در مورد تحول فکری آدما صحبت میکنند کم و بیش هستند ولی چتا نمونه که شهره خاص و عام باشه رو ذکرمی کنم:

1- فرانچسکو (البته نسخه دوم ۱۹۸۰ لیلیانا کاوانی) = فراچسکو، پسر پارچه فروش
۲- پالپ فیکشن (۱۹۹۴ کوئینتین تارانتینو) = بیشتر، شخصیت جولز و پامکین
۳- مارمولک خودمون (۱۳۸۳ کمال تبزیزی) = رضا مارمولک
۴- پدرخانده (فرانسیس فورد کاپولا) = شخسیت مایکل در طول هر سه فیلم

البته تغیر هدف حر(حربن ریاحی ، همون که تو واقعه عاشورا بود) با تغیر مایکل کورلئونه یا رضا مارمولک خیلی فرق داره شاید اصلا ربطی به هم نداشته باشه اما از نظر تغیر کلی یا بازگشت به اصل خود (اصالت وجود) از یک جنس هستند.
{

تحلیل فیلم - باران بی صدا

بسم الله الرحمن الرحیم


در مورد فیلم پالپ فیکشن



باران بی صدا

تلفن همراه ؛ Online یا Offline ؛ بودن یا نبودن ؛ خواستن یا نخواستن.

همگی مون تا حالا کم و زیاد از تلفن همراه استفاده کریم و می دونیم ، یک مشترک تلفن همراه همیشه و همه جا به سیستم مخابراتی متصل است ، تا آن زمانیکه خودش ارتباطشو با سیستم قطع کنه.

یعنی همیشه وهمه جا میتونه از تلفنش استفاده کنه و بقیه باهاش ارتباط داشته باشن (البطه به صورت تئوری) تا اون زمانیکه خودش تلفن را خاموش کنه (Switch Off) تا کسی کاری به کارش نداشته باشه ، حالا دوباره به محض روشن کردن تلفن باز به سیستم وصل میشه و میاد تو شبکه.

حالا ارتباط خدا با مخلوقاتش هم یه جورایی به این داستان ما شبیه چون خود ما آدمها صاحب اراده و قدرت و علت این هستیم که بتونیم انسان باشیم یا نباشیم ؛ با خالقمون قهر باشیم یا آشتی.

البته فرق شبکه ارتباطی خدا با مال ما اینه که توهمه نقاط دنیا با هر نوع شرایط آب و هوایی و اقلیمی هیچ نقطه کوری وجود نداره و همیشه مشترک در دسترس است یا بقول خودمون همه جا آنتن میده ، برای همین در مورد سیستم مخابراتی خودمون پرانتز باز کردم گفتم (البته به صورت تئوری).



SMS(پیام کوتاه) ؛ چترها را باید بست زیر باران باید رفت.

یکی از امکانات تلفنهای همراه یه چیزی به نام SMS یا پیام های کوتاه است که این پیام ها را دوستانمون یا افراد دیگه می تونن برامون بفرسند.

این پیام ها را مثل مثال بالا تو همه شرایطی یا تو هرجایی میتونیم دریافتشون کنیم فقط یه فرقی که دارند اینه که دائمی نیستند و دارای دوره زمانی یا طول عمر زمانی (Time Life) هستند ؛ ساختارشون ایجوریه که محدود به زمان هستند اما محدود به مکان نه.

حالا اگه از بدشانسی ، تلفن همراه ما تو اون لحظه یا بهتر بگیم تو اون دوره زمانی ، روشن نباشه و یا در دسترس نباشیم اون پیام رو برای همیشه از دست دادیم.

رحمت خدا ونفحات خدا هم از یک جهاتی همین طور هستند ، یعنی بستگی به خود آدم داره که هواسش جمع باشه و خودشو تو جریان انوار الهی قرار بده و به این انوار و نفحات عکس العمل نشون بده.

خود خداوند هم می فرماید:

و ان لربکم فی ایام دهرکم نفحات الا فتعرضو لها و لا تعرضوا عنها.

« بدانید و آگاه باشید که از جانب پروردگارتان در مواقعی برای شما نسیمهایی هست ، هان بکوشید که خود را در معرض آنها قرار دهید و از آنها روی نگردانید » .

حدف از این حرفام اینه که به چه نتیجه ای برسیم؟
توی این فیلم باید دید چه کسی خودشو توی این نفحات(نسیمها) قرار داد؟
یا اینکه ناخدا گاه توی این نسیمها بود ولی بهش توجه کرد!
همه توی این فیلم حق انتخاب داشتند، یعنی توی موقعیتهایی قرار می گرفتند که میتونستند تصمیم بگیرند.

هانی بانی و پامکین:
سعی کردند از راه سرقت امرار معاش کنند نه کار کردن و راه درست(شاید تو زندگی بعدی)

بوچ:
- میتونست پول رو از مارسلوس قبول نکنه.
- یا اگه قبول کرد توی مسابقه ببازه، نه اینکه حریفشواونقدر بادست خالی بزنه تا بمیره ( بقول ازمیرالدا).
- یا می تونست وینسنت رو نکشه، اما وقتی این کار رو کرد اون صداس توستر دیگه چجوری و با چه زبونی بما میخواست حالی کنه که انگار دوره انقضای بوچ هم فرا رسید و از ملک خدا رانده شده. (اینه فرق برادر تارنتینو با رابرت رودریگرز مقلد).
- تازه وقتی مارسلوس رو تو خیابون دید، اون رو با ماشین زیر کرد.
- وقتی داشت از اون مخمسه که تو اون مغازه براش پیش اومده بود فرار میکرد نتونست حریف وژدانش بشه و برگشت مارسلوس رو نجات داد (آخه ملک خدا که حد واندازه نداره که کسی ازش رانده بشه فقط باید بقول جولز حضور خدا رو احساس کرد).

ازمیرالدا:
- قول داد بگه چند تا مسافر شیک پوش رو بجای بوچ سوار کرده. (نمی دونم بقولش عمل کرد یا نه، یا اصلا چرا باید این اتخاب را می کرد.

مارسلوس:
در قبال نجات جونش توسط بوچ قول داد بوچ رو ببخشه و بی خیالش بشه

وینست و میا:
- تو حوادث زیادی قرار گرفتند و قول دادند راجب اتفاقات اون شب به مارسلوس چیزی نگند.

جیمی:
- کمک کرد جولز و وینست رو از اون مخمصه نجات بده.
- شاید بگید مجبور شد، اما اگه اونو با آقای وینستون ولف ، جو قولتشن و دخترش راکل مقایسه کنیم حق انتخاب بیشتری داشت ، درسته که در قبال لطفش پول دریافت کرد اما شغلش نبود.

وینسنت و جولز:
- هردو از اون گلوله های بی پدر و مادر جون سالم بدر بردند اما کودومشون اون حادثه رو به رخداد الهی تعبیر کردند و قبول کردند که خدا ازاون بالا اومد وجلوی اون گلوله هارو گرفت.
- دلم میخواست جولز اون یارو که تو حمام قایم شده بود و بعد بهشون شلیک کرد رو نمی کشت، ولی بهتر چون این اپیزود هم در قسمت اول فیلم بود و هم در آخر، اگه این تصمیم رو می گرفت شخصیتش دیگه برای ما جذاب نبود و دیگه اون پیام اخلاقی آخر فیلم خیلی خیلی کمرنگ می شد.

جولز:
- وقتی به قول خودش رفت تو یه دوران تحول فکری و یا به قول الکلی ها لحظه حقیقت رو احساس کرد:
- سعی کرد وینست روهم به این حقیقت آشنا کنه.
- میتونست پامکین و هانی بانی رو سه سوت دخلشونو بیاره اما نه این که این کارو نکرد بلکه با حرفای خودش لرزه بر وژدان پامکین بندازه(وقتی اسلحه رو به حالت ضامن می بره چشمای تیم روث رو ببینید) و تو اون نمای بیاد ماندنی که
پامکین دستشو دور گردن هانی بانی میندازه اون حالت تعلیق و تحول فکری حردوشونو نشون میده (این صحنه فقط یه ثانیست جون من یه بار به ابن صحنه شاهکار کوتاه تاریخ سینما توجه کنید که اگه دست پامکین یه جور دیگه بود این حس القا نمی شد).
البته بنظر من این تحول پامکین و هانی بانی تاوقتیه که تو اون جو رستوران دارند بطرف در حرکت می کنند و بقول هانی بانی میخواهند برند خونه (عجب تعبیری) ولی تصمیم اساسی رو باید وقتی بگیرند که پاشونو از در رستوران میزارند اونور و کف پاشون با آسفالت کف خیابون دوباره آشنا میشه.

شاید کسی که این مطالب رو بخونه با خودش بگه این بابا از اون شیفته های تارنتینو که نمی شه جلوش به فیلمهای تارنتینو چپ نگاه کرد یا اصلا توکه این همه تعریف واسه این فیلم کردی تاثیری هم روت داشت؟
باید بگم دوفیلم روی زندگی من تاثیر خیلی زیادی داشتند : اولی فیلم فرانچسکو ساخته لیلیانا کاوانی (نسخه دوم با بازی میکی روکی) و دومی همین داستان عمه پسند.
من عاشق فیلمهای تارنتینو هستم و از این جوی که تو ایران راه افتاده و فقط از اون تعریف می کنند بدم میاد، خیلی دوست دارم انتقاد های خوب هم بشه نه مثل بعضی ها که تا دیروز چاهارزانو تخمه ژاپنی مشکستند و فیلم هندی تماشا می کردند، چون تاحالا یه فیلم هنری ندیدند به خودشون اجازه میدند به عاشقای این فیلم توهین کنند یا جدیدن روشن فکراشون برای ابراز وجود از جملاتی مثل روانی یا دیوانه تمام عیار استفاده کنند.
آخه این فیلم چه نکته پیچیده و ماورای عقول داشت که اینهمه بهش گیر میدین، تنها فرقش اینه که هرچی بهش نگاه می کنی کهنه نمی شه.

این استیو بوشمی کجای فیلمه که اسمش تو تیتراژ هست ولی خودش پیداش نیست (همون پیشخدمته که برای میا و وینسنت میلک شیک 5 دلاری با کوکای وانیلی اورد نیست؟)
نیکلاس کیج هم اسمش تو تیتراژ پدرخوانده 3 هست ولی پیداش نیست.