MAX PAYNE

تحلیل فیلم / دلنوشت های سینمایی

MAX PAYNE

تحلیل فیلم / دلنوشت های سینمایی

سینما - اعترافات یک دشت گریان با آدامس خرسی گوشه لپ

MIRAMAX AND PARAMONT PRESENT

 

Base story is half true

 

A MAX PAYNE Dream

 

 

 

 

 

Chapter Three

To Mahnaz home

روز ... داخلی ... ماشین هنگام حرکت ... ساعت 9:45 صبح

Fade to white

 

 

هنوز سرم بنگه

یکمی کیج میزنه

هنوز خوابم؟

اصلا بیدارم؟ ...  یا اگه خوابم کی خوابیدم؟

یه آدامس خرسی دارم میجوم

زرورقش رو تو دستم گلوله کردم و هی میچلونم ... افکارم بهم ریخته و عصبانیم ... منتظرم تا مثل سگ پاچه بگیرم

عکس برگردون پوسته شم گذاشتم توی داشبورد واسه نیکا که بعدا با توف به دستش بچسبونم

مرتیکه اوشکول برو جلو ... حالا قرمز میشه ... خود بی صفتت رد میشی و منو 5 دقیقه میکاری پشت چراغ

اینجا کجاست که من دارم میرم؟

بیست دقیقه اس تو خیابوناهستم و با اشاره دست مامانم اینور اونور میرم

وارد اتوبان شدیم

پنج دقیقه اس داریم مستقیم میریم

روی تابلو نوشته: اتوبان کاوه ... خروجی نیما

دست مامانم سمت راست رو نشون میده یعنی برو بالا

مامانم داره بهم نگاه میکنه ... مثل همیشه میدونه من یچیزیمه ولی فقط نگاه میکنه

یادم اومد ... باصدای سل فونم از خواب بیدار شده بودم

روی ال سی دی سل فون نوشته بود:

Incoming from MEHRI JOON

 

 

 

Chapter One

In a Dream

شب ... خارجی ... حیاط ویلای شخصی رابرت رد فورد ... ساعت 10:20 عصر

Fade to Black

 

کنار دیوارهای بلند یک فصر ، پشت درب چوبی و مجلل بزرگی نفس نفس زنان ایستادم

آخه از دیوارهای باغ یواشکی اومده بودم داخل

مثل بازی آی جی آی دوربین های حیاط قصر رو به مدت دو دقیقه از طریق اتاق کنترل خاموش کرده بودم

ای داد دودقیقه انگار تموم شد چون سنسور کنار دوربین بالای درب چوبی شروع کرد به چشمک زدن

دوربین یک تکونی خورد ، حس میکنم داره زوم میشه روی من

درب چوبی بصورت اتوماتیک باز شد

Welcome

چقدر این صدا برام آشناست

داخل شدم

توی ساختمان هیچکی نیست

از پله های مارپیچ داخل ساختمان دارم میرم به طرف طبقه بالا

عجب خونه ای

کاخه به خدا

زیر کاپشن چرمی خودم اسلحه ام رو جابجا میکنم چون ضامنش داره میره توی شیکمم

درد میکنه

آخه مثل قبلنا توپول نیستم ... دوسایز کوچبک کردم ... الان مدیوم میپوشم

آخ ... سرم گیج میره ... فک میکنم یکی یه ضربه زد به سرم

همه جا سیاهه

دارم پلک هامو باز میکنم

چهره یک مردیه که خیلی برام آشناست

این که رابرت ردفورد خودمونه

ولی چرا داره زبان اصلی حرف میزنه

من عاشق رابرت رد فورد هستم با دوبله چنگیز جلیلوند

Welcome

Congratulation for best choice

پشت سرش از اتاق مجاور یه خانوم خوشگلی میاد بیرون

نمیتونم باور کنم

اون

اون

نو نایم لیدی خودمه

عشقمه

سهممه

نفسمه

ولی چرا با این لباس عزیزم

این لباس پنج هزار دلاری رو کی بهت داده؟ ، من که اگه یکسال گرسنگی بکشم و پس انداز کنم بازم نمیتونم برات همچین لباسی بخرم

خدااااااااااااااااااا

چی برات کم گذاشتم؟

تموم عشق و علاقه من تویی

بعد از ازدواج باتو به هیچ زنی نگاه محبت آمیز نکردم حتی مستخدم پیر همسایه خونه بقلی که صبح به صبح میگه روز خوبی داشته باشید آقای پاین

چی برات کم گذاشتم؟ با همین حقوق بخور و نمیری که دارم جوری زندگی کردم که آب تو دلت تکون نخوره

مونا میگه: این فقط یک سکسه ، عشقی بین من و رابرت درکار نیست … من این کار رو برای تو کردم عزیزم که بتونی قرض هات رو پس بدی و بتونیم خونه قشنگمون رو از گرو بانک در بیاریم … ما باهمدیگه به این تصمیم رسیدیم ، یادت نیست؟

رابرت ردفورد میگه: من کارم هنوز با این خانوم تموم نشده ، شما وسط برنامه من رسیدید و اونو خراب کردید ولی من اینقدر سخاوتمند هستم که نصف پول رو پرداخت کنم ، سهم شما دوتا میشه پانصد هزار دلار

تازه یادم اومد که چیکار کردم

خدااااااااااااااااااااااا

یک هفتست من و مونا داریم با پیشنهاد یک میلیون دلاری رابرت کنار میایم

یک میلیون دلار در مقابل یک شب

بلاخره من و مونا یک میلیون دلار رو در مقابل غیرتمون انتخاب کردیم

حالا که نشئه گی اون یک بطری ودکا از سرم پریده اومدم که پسش بگیرم

خیلی دیر رسیدم

خیلی

اون عشق منه

من با اون چیکار کردم؟

ما باهمدیگه چیکار کردیم؟

چه بلایی سر زندگیمون آوردیم؟

فقط بخاطر یک مشت دلار ... کلینت ایستفود مرده شورتو یکی رو هم ببرم

آره سرجیو لئونه عزیزم ... آره ... فقط بخاطر یک مشت دلار

سلاحی که آورده بودم تا باهاش رابرت رو بکشم رو از زیر لباسم در میارم

چشم های رابرت مضطربه

سردی فلز رو روی لب هام احساس میکنم

و همچنین تلخی لوله تفنگ رو که توی دهنم قرار دادم

من فقط یک تصمیم میتونم بگیرم و اون تصمیم اینه که نیم ژول انرژی به انگشت اشاره دست راستم وارد کنم

نمیتونم عذاب وجدانم رو تحمل کنم

خدایا کمکم کن

انگار این انرژی رو وارد کردم چون همه جا سفیده

تصویر داره واضح تر میشه

از بالا دارم خودم رو میبینم که با سر متلاشی شده وسط اتاق ولو شدم

لکه خون کف اتاق پر کرده

تیکه های مغرم روی پرده های حریر اتاق چسبیده

بعضی تیکه ها که با خون مخلوط شده داره آروم آروم از روی پرده سر میخوره و میاد پایین

انگار داره پرده رو نوازش میکنه

مثل دستای من که شبها صورت مونا رو لمس میکرد

مونا داره گریه میکنه

خیلی زیاد

مثل گیل توی فیلم راه های کارلیتو که بالا سر آل پاچینو زار میزد

آل پاچینوی عزیزم دوست دارم ... همیشه ... تو مثل برادر بزرگترم هستی که تاحالا نداشتم

مونا هم میخواد بهم نزدیک بشه و هم از ترس نمیدونه چیکار کنه

رابرت هم کنج اتاق سرش رو تو دست هاش گرفته

 

 

 

Chapter Two

OLD HOME

روز ... داخلی ... خانه قدیم ، کنار بخاری ، زیر پتو ... ساعت 9:05 صبح

Fade to White

 

سل فونم زنگ میخوره

ملنگم

واااااااااااااااااااااااااااااااای ( داد میزنم و بیدار میشم)

هی هی هی (نفس میزنم)

خیس عرقم

صورتم خیس خیسه

گوشیم کجاست

روی ال سی دی سل فونم نوشته:

Incoming from MEHRI JOON

بله

مکس؟

بله مامانی

خواب بودی؟ کجایی؟

آره کمرم درد میکرد ، تو خونه قدیم خوابیده بودم

تو کار و زندگی نداری که میری میخوابی

گفتم که درد میکرد ... چیه حالا

معلومه وقتی تا صبح میشینی پشت این کامپیوتر هم کمرت درد میگیره هم کسل میشی ... با این سیاتیکت

چی شده حالا ... بگودیگه ... گیر نده

درست حرف بزن

خیلی خوب بفرمایید

مگه قرار نبود بریم خونه مهناز خانوم؟

خوب؟

خوب زود باش دیر شد ... داره از خونه میره بیرون ... دو ساعته منتظر ما مونده تا بریم پارچه رو بدیم در خونشون

خوب؟

میگه خوب ... خوابی؟ ... حواست به منه؟

آره ... نه

مممممممممممکس (همراه با جیغ بنفش)

اومدم ... اومدم ... یک ربع دیگه بیا سر کوچه

 

 

 

 خود نوشت ۰۰: دو هفته بود کابوس ندیده بودم

خود نوشت ۰۲: تو جنبه هیچی نداری حتی یک فیلم که میدونی دروغه

خود نوشت ۰۳: گریه کن سبک میشی ... آره خانومم گریه کن

خود نوشت ۰۴: دیگه نباید فیلم ببینی ... هیچ وقت

خود نوشت ۰۵: دیگه نباید بخوابی

خود نوشت ۰۶: یه زنگ به مونا بزن ... ولی مگه میخوای چی بهش بگی؟ ... چی داری که بگی؟

خود نوشت ۰۷: خیلی حساس نشو ... اون فقط یک خواب بود فقط یک خواب ... خوب؟

خود نوشت ۰۸: تو اینجا رو داری شاید دوستات بتونند آرومت کنند

خود نوشت ۰۹: میتونند مثل همیشه ... میدونم ... ولی نمیدونم چرا احساس شرم میکنم

همه نوشت ۰0: به روم نیارید

 

 

در تاثیر فیلم های: پیشنهاد بی شرمانه ،  پالپ فیکشن ، راه های کارلیتو

ارادتمند:

MAX PAYNE

ریشه های پست مدرنیسم در هنر

 

در حالت نرمال و معمولی ، همیشه یک اثر هنری ، یک خالق داره و چند بیننده

به عبارت بهتر بگوییم که یک اثر هنری میتونه یک خالق داشته باشه و بی نهایت ناظر که این بی نهایت ناظر میتونه مقیاسی باشه برای تعداد بازدید کنندگان اثر.

 

ولی از دیدگاه پست مدرنیسم ، یک اثر هنری میتونه بی نهایت خالق +1 داشته باشه

یعنی چی؟

یعنی اینکه به تعداد بینندگان اثر ، به همون تعداد خالق اثر داریم

یعنی اینکه یک نفر اثر رو برای بار اول خلق میکنه ولی هر بازدید کننده ای یکبار دیگه این اثر رو در داخل ذهنش خلق میکنه ، یکبار دیگه زنده میکنه ، به نوعی خلق اثر میکنه.

 

بطور مثال شما اگر یک اثر هنری رو بعد از دیدن در ذهنتون خلق نکنید ، قادر نخواهید بود که به اون فکر کنید

یعنی شرط دیدن یک اثر اینه که یکبار دیگه بیننده در ذهنش اون اثر رو خلق کنه تا بتونه اون رو ببینه و بفهمه و درک کنه.

 

یا یک مثال دیگه ، شما وقتی در یک سالن سینما فیلمی رو میبینید بالطبع نوعی برداشت دارید که مطمئنا با برداشت فرد کنار دست خودتون متفاوته ، یعنی بعد از دیدن یک فیلم ، شما نوعی تجسم و برداشت در ذهنتون تداعی میشه که با فرد دیگه ایکه همون فیلم رو در همون مکان و زمان دیده متفاوته ، یعنی بعد از ادراک یک اثر هنری ، شما یکنوع صحنه سازی و برداشت فکری دارید که مختص به خودتونه

 


این متن رو بخونید:

 

 بعد از گذشتن از کوچه های تودرتو و پرپیچ وخم ... پس از خستگی زیاد ... ناگهان خودم رو در انتهای کوچه بن بستی یافتم ... در این کوچه چیزی نبود بجر یک در نیمه باز ... در را باز کردم و آرام آرام مسیر دالان شکل تاریکی را طی کردم ... کم کم مسیر پرنورتر و پرنورتر میشد ... تا اینکه از شدت نور چشمانم را نمیتوانستم باز کنم ... پس از مدتی که چشمانم به نور عادت کرد ... به آرامی از لابلای پلک های چشمم که آنها را بهم فشرده بودم ... منظره ای زیبا و خیره کننده مرا مبهوت کرد که تا آن زمان چنین منظره ای را ندیده بودم و چنین احساسی را نداشتم.

 

حال به متن بالا دقت کنید و دریابید و مطمئن باشید که احساسی را که در حین خواندن این متن داشته اید ، یک احساسی شخصی و منحصر بفرد بوده. مطمئن باشید که هر فردی که این متن را خوانده با نوعی نگاه منحصر بفرد و شخصی این متن رو در ذهنش تجسم کرده و بالطبع پایانی منحصر هم به این داستان داده ، یعنی بعد از اینکه تجسم کرد که به آرامی پلک های چشمش را باز کرده ، هر کسی یک منظره منحصر بفردی که ساخته ذهن خودش بوده رو دیده.

مثل خود من که این متن رو بدون داشتن پیش زمینه قبلی ، بطور فی البداهه نوشتم.

 


حال به تصویر زیر دقت کنید:

 

 

 

نام این چیدمان هست ، بودای تلویزیون ، 1974 ، اثر نم چون پایک که در موزه اشتدلیک آمستردام به معرض نمایش قرار گرفت

در موردش چی فکر می کنید؟

البته مشخصه که هر شخصی نظر خودش رو داره ولی هدفی که هنرمند از خلق این اثر داشته ، نشانگر بودایی بوده که در حال مراقبه ی نفس خود با تلویزیون است ، تصویری است بیاد ماندنی ، منحصر به عصر اطلاعات ، که در آن ، محصور شدن با رسانه های الکترونیکی ، جایگزین معنویت متعالی ، در مرکز زندگی شده است.

 

 


 یا چیدمان دیگری را ببینید اثر ایلیا ناباکوف روسی:

  

 

اسم این اثر بود مردی که از آپارتمانش به فضا پرتاب شد

این یک اثر کاملا بازه که هر شخصی میتونه از دیدنش به دیدگاه خاصی برسه و برداشت متفاوتی داشته باشه

حتی اگر من اسم این اثر رو قبلا نمیگفتم شما ممکن بود ذهنتون در چیز ها و موضوع های متنوع تری سیر کنه.

 


یا مثال دیگه ایکه به ذهنم رسید این بود که داستان کوتاهی رو در وبلاگ برادر خوبم شهرام مطالعه کردم ... در نظر اول این مطلب برام جالب بنظر نیومد و یک حس کلیشه ای بهم دست داد ولی کنجکاو شدم که ببینم افراد دیگه نظرشون چی بوده که بعد از باز کردن قسمت نظرات دیدم اکثر قریب به اتفاق تقریبا یکنوع احساس از این مطلب داشته اند

در ذهن نا خودآگاهم بیشتر کنجکاو شدم ... نمیدونستم چرا ... از یک طرف میدیدم این داستان هیچ کششی برام ایجاد نمیکنه ولی از طرف دیگه دنبال پازل گمشده میگشتم این بود که یکبار دیگه داستان رو خوندم و به این نتیجه رسیدم که افرادی که این داستان کوتاه رو خواندند به یک نکته ظریف که نویسنده توی داستان گنجانده دقت نکردند

در این داستان دو شخصیت اصلی داریم به نام های حاج آقا و آقازاده که در آخرداستان ، ظاهرا  شخصیت آقازاده پیروز از این داستان بیرون میاد و خوانندگان وبلاگ فوق تقریبا همگی خوشحال از پیروزی شخصیت مورد نظر مثل فیلم های مکزیکی به نشانه خوشحالی کلاه های خود را به بالا پرتاب میکردند

ولی بنظر من این داستان هیچ شخصیت پیروزی نداشت بلکه دو شخصیت اصلی داستان هردو بازنده شدند

داستان رو ما از قسمتی شروع کردیم که حاج آقا پیروزمندانه داشت اسب می تاخت ولی بعد از مدت کوتاهی توسط تلفنی که از طرف دوستان پدر آقازاده بهش شد ، در اوج ناباوری مجبور به عقب نشینی شد

بعضی از خوانندگان این وبلاگ به نکته ظریف داستان دقت نکرده بودند که شخصت پسر داستان نام مستعار دیگرش آقازاده بود ، بلکه در ذهنشون تصور میکردند که به او بجای کلمه آقازاده ، پسر خطاب میشه ، برای همین پسر رو پیروز میدیدند ولی غافل از اینکه که ، جمله آقازاده در فرهنگ عوام ، معمولا کلمه خوبی نیست و یک دنیا معنی میده ، به همین خاطر من دو بازنده در این داستان دیدم.

داستان ذکر شده در آدرس زیر قابل دسترسیه:

werwer.blogsky.com

 


نشانه های پست مدرن در سینما هم خیلی زیاده

 

 

مثلا در فیلم لئون حرفه ای ساخته لوک بسون فرانسوی ، هر زمان که شخصیت اصلی فیلم یعنی لئون با دوست ایتالیایی خودش صحبت میکنه ، همیشه در کنار قاب تصویر ، چهره یک مرد رو میبینیم که بی صدا نشسته و هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیده ، انگار که اصلا وجود نداره یا در زمان فیلم برداری نامرئی بوده و از چشم کار گردان دورمانده و حالا پس از آماده شدن فیلم و به نمایش در اومدنش متوجه اون مرد در تک تک نماهای لئون و دوست ایتالیاییش میشیم ... ولی دیگه چاره ای نیست ، کار از کار گذشته

یا میشه از این نظر فیلم رو بررسی کرد ........

یا از این نظر ...........

یا که این نظر ..........

که مشخصا بینندگان تیزبین این فیلم باید به میل خود این نقطه چین هارو پر کنند

 

 

بنظر من ، پست مدرنیسم یعنی ، شک در حقیقت.

 

 

 

ارادتمند:

MAX PAYNE

Return of SERPICO

 

 

 

سلام

دلم یه ذره شده بود

 

نمیدونم باچه زبونی تشکر کنم از محبت های دوستام ... شماکه نگرانم بودید ... کامنت گذاشتید ... آف گذاشتید ... حتی خبر عید رو از کامنت های شما ها متوجه شدم ... بخاطر سیاتیکم تو اتاقم خوابیده بودم و داشتم فیلم سرپیکو با بازی آل پاچینوی عزیزم رو برای بار انم میدیدم ... بعدش مسنجر رو باز کردم و از آف های شماها فهمیدم عید شده ... قصد نداشتم به این زودی ها برگردم ولی ... ولی اون آف ها کار خودش رو کرد ... بی نهایت ممنونم.

 

هرچی بیشتر بنویسم و تشکر کنم کمتر تونستم جبران کنم ... فقط میتونم بگم بی نهایت ممنون از تک تکتون ... دستتون رو از راه دور میبوسم.

 

چیزی ندارم تقدیم کنم ... اینجا جاییه که شب ها میدوم و این روزها مینشستم و رازو نیاز میکردم ، خودم سنگ صبور خودم بودم ... بعضی وقت ها حال خوبی بهم دست میداد ... شاید بتونم این حس رو منتقل کنم ... تنهایی ... سکوت ... و بازهم تشکر.

http://i14.tinypic.com/2q8aoa8.jpg

 http://i14.tinypic.com/2u76cmh.jpg

 

ارادتمند:

MAX PAYNE

سینما - ای برادر کجایی

 

 

 

دیشب نتونستم بخوابم

مگه میتونستم به فیلم دیگه ای هم بغیر از این فیلم نگاه کنم

سربسته نوشت: امیدوارم لیاقت داشتن رو داشته باشم

سینما - وصیت نامه استاد

 

 

کسی نمی دونست حضرت نوح چرا کشتی ساخت ،
تا اینکه طوفان شد ، طوفان شد.

 

اولین تصویری که از سینما توی ذهنم مونده ، یک فیلم سیاه وسفید بود که چند تا
از تصویرهاش همیشه یادم هست.
- یک آدم عقب افتاده یا جلو افتاده که حرکات غیر ارادی داشت.
- یک سالن بزرگ با نورپردازی جالب.
- یک خلبان که به طرز جالبی می نشست روی صندلی هواپیما ، مثل نشستن کابوی ها روی اسب.
- و آخرین صحنه ، صحنه ای که در کودکی اشکم را در آورد آن بود که یک نفر با کلاه کابوی
با خوشحالی می نشست روی یک بمب و با بمب رها شده ، سقوط می کرد.

 

اینها رو توی یک برنامه که اسمش هنر هفتم بود و مجریش که بعد ها فهمیدم اسمش اکبر عالمی دیدم.
اکبر علمی همیشه برام محترم خواهد ماند چون مرا با دنیای کوبریک آشنا کرد.

استنلی کوبریک همیشه جلو تر از زمانه خودش فیلم ساخته و ارزش فیلمهاش در سالیان بعد مشخص شده.

همیشه می خواسته با فیلمهاش بشریت رو از یک چیزی که الان معلوم نیست چیه و بعد معلوم میشه آگاه کنه.

از خطر حمله اتمی گرفته
تا خود مختار شدن و سیطره کامپیوتر بر انسان (تکنو پلی)
و با آخرین فیلمش هم می خواسته این رسالت را کامل کنه.

 

 

سینما بدون کوبریک خیلی چیزها کم داره.
تو اون لحظه کسی نمی دونست کوبریک چرا اون فیلم هارو ساخته ، تا اینکه طوفان شد ، طوفان شد.

 MAX PAYNE