MAX PAYNE

تحلیل فیلم / دلنوشت های سینمایی

MAX PAYNE

تحلیل فیلم / دلنوشت های سینمایی

سینما - ای برادر کجایی

 

 

 

دیشب نتونستم بخوابم

مگه میتونستم به فیلم دیگه ای هم بغیر از این فیلم نگاه کنم

سربسته نوشت: امیدوارم لیاقت داشتن رو داشته باشم

نظرات 18 + ارسال نظر
شراره مامان بردیا شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:09 ق.ظ http://www.mamanighashang.blogfa.com

سلام داداش مکس.مرسی از یه ئنیا لطف بی شائبه تو که نصیبم شده.توی این دنیا و زمونه که اکثریت عین گرگهای درنده شدن.وقتی دیدم اسم منم جزو اوناییه که براشون دعا کردی فقط چند دقیقه سرم روی میز بود و نفسهای عمیق تا حالم سرجاش بیاد.مثل اون وقتی شدم که تو از من گل گرفتی. میبینی اون موقع که فکر میکنی آدم و عالم دیگه بهت فکر نمیکنن اون موقع که از همه هستی و دنیا داری چک و سیلی میخوری و فکر میکنی همه درها روت بسته شدن یکی هست که با کیلومترها فاصله به یادته.فقط میگم مرسی داداشی عزیز.
برادری مکس خوب.داداشی مهربون.

منم فقط میتونم بگم کاری نکردم ... انجام وظیفه بود

من وقتی یکی برام چیزی مینویسه دقیقا احساسشو ازتو کلماتش می فهمم ... تو این موارد خیلی تیزم ... اگه مطمئن نبودم از شما ، شما جزو لیست نبودید ... اونروز برای خودم یادم رفت چیزی بخوام ... بغیر از اینکه بخاطر اون گل مدیون شما بودم ولی شخصا برای شما دعا کردم ... برای خواهرم

خواهر مهربون
ارادتمندم

شهرام شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:28 ق.ظ

سلام با مرام........
صبح بخیر .....
من اینجام...........۱۰۰درصد

سلام لوطی
همه وقتت بخیر
منم هستم ۱۰۰٪

شراره مامان بردیا شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:02 ق.ظ http://www.mamanighashang.blogfa.com

سلام داداش مکس.این X کجاست میخوام پرش کنم.من ایکس میخوام.توی دلم جای ایکس کلی چیز گذاشتم.
من چون سیستم ندارم توی خونه تا چهارشنبه عصر فقط از توی شرکت دسترسی به اینترنت دارم و انقدر ۵شنبه و جمعه دلم تنگ میشه که نگو و نپرس.

سلام خواهری
نیمه شعبان نزدیکه
اونروز X بارون میکنم ... نیگهشون دار تا اونوقت
منم کلی چیز گذاشتم تا اونروز

ترنجبین بانو میدونه اونروز پایان پروژه چهار ساله مامانمه ... من خیلی به X احتیاج دارم

خیلی خوشحال میشم که سر میزنید
ممنونم

پاستیلی شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:53 ب.ظ

سلام داداشی
دل من نازکه؟بیا ببین شده پیست اسکی چه آدمایی
اونم با کفش میخ دار
تو که باهام حرف میزنی آروم میشم
ممنون

بوس واسه نیکا

حادثه دیروز وحشتناک بود....قرار بود دوستم اون ساعت فرودگاه باشه نبود...شکر.....واسه همه زندهها

لیاقت؟آره امیدوارم اینقدر اعتماد بنفس پیدا کنیم که بفههمیم کجاییم
بین تو و داداش شهرام عجیب بحثی بود.خوب شد صلح شد
خوشحالم
دوست دارم
دوووووتا

سلام خواهری

دلت هنوزم نازکه همیشه نازکه وگرنه حرفای این داداشی تو دلت اثر نمی کرد ... داداشی که تا حالا ندیدیش
خوشحالم میتونم آرومت کنم ... تو هم منو آروم می کنی ... راست میگم
منم ممنونم

بهش می کنم بوستو

آره پسر عموی منم قرار بود بره بهلوی مرده ها ... اونوقت طبق معمول مقصر حادثه اون بود. خوشبختانه باهاش امروز حرف زدم ... گفت اونروز قرار پرواز داشتم ولی بخاطر نام نویسی پسرش مجبور شده بود پست کاپیتانی رو به دوست نزدیکش محول کنه ... اونم حالش خوب نیست ... عذاب وجدان پیدا کرده ... میدونی کیه همونیه که قرار بود DVD رو برات بیاره.

یادته دو هفته پیش ... بهت چی گفتم ... گفتم مثل برخورد دو تا ابر بود ... برقی پرید ولی صداش بعدا بلند میشه ... الحمد ا... اون صدا باعث خیر شد ... شکر ... خدایا شکرت.
دیدی گفتم اگه تلویزیون نیگاه نکنی و نوشابه گاز دار نخوری چی میشه ... گفتم یه دفعه پشت دیوار رو دیدم ... پست شمعی در باد رو یادته ... حالا ایندفعه ۱۵ روز بعد رو دیدم.

ممنونم
منبیشترمنبیشترمنبیشتر












دلم برات تنگ شده

پاستیلی شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:59 ب.ظ

سلام داداشی
خوبم تو خوبی؟
دلم تنگ شده برات.واسه همین دوباره اومدم

خدا رو شکر برای همه چیز.......به پسر عموت تبریک بگو.میدونم حال اونم خوش نیست....امیدوارم شاد باشه

آره راست میگی
دوتا ابر......................................................

دوست دارم..خیلی.........من نوشابه رو ترک کردم.فقط آب سیب اونم هفته ای یکی

ووووخ چه دخمل خوفی!

شب خوش دوووووووووووووتا

سلام خواهری ... شب که اومدم جواب میدم ... دارم میرم بدوم

---------------------------------------

ویرایش دوم:
ساعت ۱:۵۳

سلام خوشحالم خوبی
منم خوبم

میدونم دلت تگ شده ... میدونم دوباره اومدی ... برای همین هم من اینجام

خدا رو شکر ... باشه میگم

پس چی که دوسم داری ... باید داشته باشی ... من خواهری رو خیلی دوست دارم ... باید داشته باشم ... چون هیچکی رو مثل اون امین نمی دونم

اعترافات یک ذهن خطرناک:
من امشب یه نصف لیوان خوردم

چه دخمل خوفی و چه پسر بدی

شب تو هم خوش ... خوب بخوابی لئونی ... روتو بپوشون که داداشی خیالش راحت باشه

منبیشترمنبیشترمنبیشتر

شهرام شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:56 ب.ظ

شب بخیر داداشی جونم

شب تو هم بخیر داداشی جونم
ممنون بفکر من هستی

MAX PAYNE یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:15 ق.ظ

روز نوشت
شنبه / 11 / شهریور / 85

امروز خانواده بر خلاف همیشه که وقتی وارد اتاقم می شدند در می زدند ... یه مرتبه دیدم بالای سرم هستند ... اونم چه ساعتی صبح خیلی زود نزدیک سحر ... ظاهرا اومده بودند مچ گیری ولی انگار موفق نشدند ... اما یه 10 دقیقه ای با من حرف می زدند و نصیحت می کردند که چرا به کامپیوتر معتاد شدم ... می خواستند منو ترک بدند ... البته راست می گفتند ... من 8 سالم که بود کامپیوتر داشتم ولی هیچ وقت مثل حالا اینقدر بهش گیر نداده بودم که از شام و ناهارم هم بزنم ... امروز یه سیستم پخش برای ماشین گرفتم ... طرف گفت میخوای بپوکونه ... گفتم ببخشیییید ... گفت صداش می خوای بترکونه ... گفتم نه داداش فقط یه چیزی ببند که این کارایی رو که بهت میگم بتونه انجام بده ... گفت پس یه آمپ و یه ساب توپ برات می بندم که غوقا کنه ... گفتم نه عزیزم من از دوف دوف خوشم نمیاد ... گفت بهت نمی یاد ... گفتم اینم یجورشه ... من فقط میخوام صداش زلال باشه ... همین ... خلاصه به یه باند وپخش پایونیر رضایت دادم ... امروز خیلی خوشحالم ... تا حالا چند نفر رو با هم خوشحال نکرده بودم ... یعنی تا حالا در آن واحد چند نفر از من راضی نبودند ... گیلاس خانومی ... شهرام داداشی ... شراره جون مامان بردیا ... و ترنجبین بانو که جون داداشی واسش در میره ... خیلی خوشحالم ... خیلی ... خدا رو شکر ... امروز در مغازه یه دختر یعنی دوتا دختر از جلوی من رد می شدند به محض اینکه بمن رسیدند یکیشون گفت: حالم از هرچی احسان که روی این زمینه بهم می خوره ... چشمام گرد شد ... هرچی زور زدم که بشناسمشون نتونستم ... اون یکی هم گفت حال منم!!! واقعا که ... هرچی زور زدم نشناختم دیگه ... آخه چیکار کنم ... یاد فیلم متریکس 1 افتادم که توی یه صحنه یه خانومه با لباس قرمز از کنار نئو رد میشه و به اون یه لبخند کوچیکی میزنه ... نئو تا بیاد بخودش بجنبه اون خانومه حواس خودشو پرت می کنه و بی تفاوت از کنارش رد میشه ... کاش مثل مورفیوس می تونستم زمان رو متوقف کنم و برم ببینم اون دوتا کی بودند ... خوب نگاه می کردم شاید بشناسم.

تاریخ: یکشنبه ظهر
خاک بر سرت نمی تونی این راضی بودن بقیه رو یه روز ادامه بدی.
باید هم خوشحال باشی که همه از تو راضی هستند ... چون این حادثه خیلی بندرت رخ میده ... مثل دنباله دار هیل باپ رفت تا ۷۲ سال دیگه.
قضیه اون دوتا دختر هم امروز تعبیر شد ... یکیشون گیلاس خانومی بوده.
هنوز کامنتت رو احتمالا نخونده ولی وقتی بخونه حتما ناراحت میشه از دستت.

گیلاس خانومی معذرت می خوام

شراره مامان بردیا یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:49 ق.ظ http://www.mamanighashang.blogfa.com

داداشی!!!! داداش مکس.داداش احسان!! گفته بودی برام دعا کردی دعات داره درحقم مستجاب میشه یهو حس کردم داره مستجاب میشه اگه بشه به خدا میام اصفهان شخصا ازت تشکر میکنم اگه بشه البته.ولی به قرآن قسم میام.میخوام مستجاب بشه شایدم نصفش بشه نصفشم اون روز که پروژه ۴ ساله مامان جون تموم میشه. راستی پروژه چیه؟ میشه منم بدونم یا وایسم بعدا میگی؟ من هم عین شاهین که نقش خواهر خوب و یه مامان یه کمی صبورو براش دارم برای تو داشته باشم؟ خدایا-ربا-لطیفا-الها به راز دل همه بندگان خوبت قسم که توی تابستون به اندازه امروز حالم خوب نبوده.دیروز توی مود نبودم.روی فرم نبودم.امروز چرا.داداشم برام دعا کرده آخه.مگه الکیه؟ راستی سیستم ساب جدید مبارک تو خودت زلالی که میخوای همه چیزو زلال و صاف ببینی و بشنوی. راستی اون دوتا دختره یعنی کی بودن؟ کی به داداش من گفته حالش از اسم احسان به هم میخوره هااااااااان؟ بذار بردیا بزرگ بشه خدمتشون میرسه:)) ))

سلام خواهری
ایشالا مستجاب میشه ... ایشالا
خودم خوب نیستم ولی دستم خوبه
سابق یادمه بچه ها هم می گفتند ... هرجا میرفتند میگفتند مکس بیا بالا ... میگفتم من نمیام اونجا ... می گفتند نیا تو ولی سوار شو چون رکابت خوبه ... می گفتم می خوام رکابم خوب نباشه واسه این کار ... میگفتند نه خره بیا بالا تو که باشی بوق هم احتیاج نمی شه ...
حالا خیلی خوشحالم خدا حد اقل رکاب خوبم رو برای کار خیر قرار داده.

.........................................
برم ناهار بخورم مامانم گیر داد دوباره
میام نیم ساعت دیگه
.........................................

یه راز رو تا نگفتی یه رازه ... وقتی گفتی دیگه راز نیست ... حالا منم گفتم به ترنجبین بانو ... ولی اون دلش از من قرص تره ... از نظر من مشکلی نداره بدونی رازمو ... اگه از ترنجبین بانو بپرسی من بهش اجازه میدم که اون یکی خواهرم هم بدونه ... اما یه راهنمایی ... همونیه که بار اول تو ذهنت اومد ... از اسمش پیداست

خیلی خیلی خوشحالم که تونستم شما رو خوشحال ببینم

قابلی نداره

ممنونم خواهری جونم

نمی دونم هرچی فکر میکنم بجایی نمی رسم که کی بودند ... اگه همینطوری گفته بود و رفته بود شاید می گفتم اتفاقیه ... آخه چشمک زد بی وجدان ... هرچی فچ می کنم نمیشناسمش ... بهش میومد شوهر داشته باشه ... بجایی نمی رسم میدونم


شرمنده میکنید با همه گرفتاریهاتون میاید پیشم ... ممنونم

شراره مامان بردیا یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:37 ب.ظ http://www.mamanighashang.blogfa.com

http://www.cinema-fontenelle.fr/
سلام زیاد مزاحمت نمیشم.تا دیدم توی سایت اسم سینما داره زودی برات فرستادم فکر کنم بد نباشه البته فرانسویه متاسفانه. ولی به دیدنش می ارزه.

خیلی خیلی خیلی ممنون
حتی اگه به زبان چینی باشه

پاستیلی یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:49 ب.ظ

سلام داداشی
خوبی؟دلم برات یه کوپ شولو شده
اعترافات یه ذهن کمی خطرناک:من ۶ماهه آب سیب نخوردم

پاستیل رو هم به اجبار معده ترک کردم...........
خوبم...ولی دلم تنگه
کامنتای خودت جالب تره............قشنگ مینویسی
خیلی این آخری رو دوست دارم
شب خوش

سلام خواهری جونم

خوبم عزیزم ... دل منم یه کوپپپپپشولو شده

بمیرم

می دونم

مرسی

مرسی مرسی

شب تو هم خوش

دووووتا یادت رفت
منبیشترمنبیشترمنبیشتر

پاستیلی یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:55 ب.ظ

سلام داداشی
خوبی؟من خیلییییییییییییییی بهترم
ممنون

امیدوارم عید همه خیلی مبارک!

کاش لپ تاپ داشتم میبردم همرام.شب میومدم باهات حرف میزدم
آف بذار

دوووووووووووووووووست دارم
دوووووووووووووووووتا
شب بخیر

ساعت ۱۰:۳۰
من رفتم بدوم
تا اومدم جواب میدم

-------------------------

ویرایش دوم
ساعت ۱۲:۵۵

سلام خواهری جون
آره عزیزم ... منم ممنونم

(: فهمیدم چی میگی ... مبارک ... خیلی خوبی

کاش
حتما

منبیشترمنبیشترمنبیشتر
شب تو هم بخیر ... مواظب خودت باش

MAX PAYNE یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:40 ب.ظ

روز نوشت
یکشنبه / 12 / شهریور / 85

امروز چیز خاصی برای نوشتن ندارم فقط اینکه دلواپس هستم و دلشوره دارم از صبح تا حالا ... منتظر جواب یه دوست اینترنتی هستم ... امروز اون دوتا دختر دیروزی بازم اومدند ولی ایندفعه 3تا شده بودند ... الان دیگه چهره سرگروهشون کاملا تو خاطرم هست ولی هنوز نشناختمش ... سرگروهشون همونی که چشمک زد ... امروز باز هم نیگاه کرد و لبخند زد و رفت ولی دیگه چیزی نگفت ... بد سوالی تو ذهنم شده ... یه علامت سوال بزرگ ... یکی بگه سوال رو چجوری می نویسند یادم نیست الان ... الان که دارم اینارو مینویسم یه مشتری دارم که چشمای خیلی زیبایی داره ... امروز یه مردی رو دیدم که بخواطر 10 هزار تومن پیشونیش خیس شد ... خیس خیس ... اون مشتری رفت

ساعت ۱ صبحه ... هنوز خبری نشده ... چیکار کردی باهاش ... لال بشی الهی ... پارکینسون میگرفتی و نمی نوشتی

پاستیلی دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:20 ق.ظ

سلام داداشی
چه جوریه تو همیشه حرفمو میفهمی؟<خنده>

خوبی؟خوشحالم میتونی حرفتو بهم بگی
امیدوارم عید خوبی باشه

چانگ کینگ ببین....من یک هفته اس دارم فرنچ کیس میبینم
عجب تاثیر میذاره
حس میکنی همه جا همینطوریه.....راحت

میفهمی که؟کلا فیلمای هپی اند.....مال اینجور وقتان

شب خوش
دوووووووووووووووووووووووووووووتا

منبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشتر
منبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشتر
منبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشتر
منبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشتر
منبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشتر
منبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشتر
منبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشتر
منبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشتر
منبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشترمنبیشتر

شراره مامان بردیا دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:26 ق.ظ http://www.mamanighashang.blogfa.com

سلام داداش مکس!! سه تا.یعنی چی واقعا؟ یحتمل از بروبچز خواننده باشه.بزودی معلوم میشه بیخیال باشی بهتره. راستی از ترنجبین بانو هنوز نپرسیدم میشه خودت یه اشاره کوچولو بکنی؟اگه صلاح میدونی.پروژه ۴ ساله مامان!....چیزی که اولین بار توی ذهنم میاد..... نمیدونم..... راستی ممنونم.دیروز جوابمو خوندم ولی دیگه مزاحم نشدم.آره دعا کن روا بشه .چرا که نه؟حتما میام. شاید یه روزی یه وقتی منم راز دلو بهت گفتم.کسی چه میدونه بذار تا وقتش برسه.بوی پاییزو داری که. مست میکنه لامصب. دل میسوزونه. نوستالژی گرفتم.....کمی دیوانه کننده شده. چقدر یه جمله پاستیلی رو دوست دارم آب سیب با فرنچ کیس. تناقض جنسیتی و شباهت ماهیتی.....کسی نفهمه من چی میگم تو یکی دیگه میفهمی. چرا گیلاس انقدر ناراحت شد راستی؟ متاسفم .بذار تصمیم بگیره.کامنتتو توی وبلاگش خوندم.خوب................
دلم حلیم میخواد....دلم ربنای شجریانو میخواد....دلم اذان موذن زاده میخواد......سفره ۱*۱ میخوام با نون سنگک و سبزی و پنیر و چایی....آش رشته....زولبیا و بامیه.ماه رمضونو بگو. رمضان در پاییز.....دوتاشونو دوست دارم.روزه میگیرم ولی بی نماز.مامانم میگه عین سگ گشنه تشنه میمونی چه فایده داره روزه بی نماز؟.............

سلام خواهری جونم

باشه بی خیال میشم

پروژ از اون پروژه هایی که وقتی بچه پسر بدنیا میاد اون پروژه برای مامان شروع میشه (تو این پرانتز بیشتر نوشته بودم ولی خجالت کشیدم دوباره پاک کردم)
اونا فک میکنند من چهار سالمه
بیشتر از یه اشاره شد ...

وقتش که رسید آف بزارید که مثل این یکی راز من همه نفهمند ... البته راز نیست دیگه الان.

نوستالژی
آره
بوی نوستالژی میده
یه تراک از یانی هست به همین اسم ... Nostalgia
حتما شنیدی ولی تو پست بعدی برای شما لینکشو میگذارم.

آره میفهمم حرفتون رو حتما ، شک نکنید ... از دل که بر بیاد به دل هم میشینه

یه سوال فلسفی کردی:
چرا گیلاس خانومی ناراحت شد؟
چون من ناراحتش کردم
همین
وقتی از دستم عصبانی شد خوشحال شدم چون فهمیدم منو دوست داره ... خودش گفت دوست داره با هم دوست باشیم ... اگه ناراحت نمی شد بد بود.

یه کامنت دیگه براش گذاشتم ... توش یه پرتقال بود ... امیدوارم شیرین باشه و آب دار ... و البته پرتقال رو نده دست یه گدا ... کاشکی خودش ، خودش بخوره.
گیلاس خانومییییییییییییییییی ............. امیدوارم منو درک کنه.


سفره ۱*۱ عجب چیزی گفتی ... بردی منو به همون حال و هوا

یه روزی به من هم همینو میگفتند ... مثل سگ
من روزه گرفتن رو از ۱۰ دوازده سالگی شروع کردم ولی از ۱۶ تا ۱۹ سالگی نماز نمی خوندم ... خانواده مذهبی بود ولی من دین اکتسابی که مثل عصای پدر بزرگ پشت به پشت به آدم میرسه رو دوست نداشتم ... در ۱۸ سالگی با مبانی عرفان اسلامی آشنا شدم ... و فهمیدم (این یه تیکه رو شخصیه ولش کن) ... در تصمیم آن موقع خود که دین را مثل عصای پدر بزرگ میدانستم مطمئن شدم.

در آن کتابها نوشته بود:
ترکه ترک (یعنی ترک کردن را هم باید ترک کرد)
یعنی احتیاج به حرکت ظاهری شخص نیست
شخص در خود باید به آگاهی برسد
در کتاب ها نوشته بود باید مسلمانی خود را ترک کنی
تا بتوانی به ترکه ترک برسی
مسلمانی را ترک گفتم
و با خواندن نام خدا و شهادت بر حضرت ختمی مرتبت و وصی حق او مجددا به دین اسلام مشرف شدم

در آنجا خواندم:
اسلام اکبر عبارت است از تسلیم و انقیاد محض یعنی ترک اعتراض من جمیع الوجوه بر خداوند عزوجل و اعتراف و اذان بر آنکه آنچه هست و تحقق یافته صلاح بوده و آنچه واقع نشده صلاح نبوده است و بطور کلی رفع ید از چون وچرا و عدم گلایه از حضرت رب العزه و بهمین مرتبه ناظر است کلام مولی الموحدین امیر المومنین در حدیث مرفوعه برقی که : ان السلام هو تسلیم و التسلیم هو الیقین

اکنون نمی دانم چزو کدام گروه هستم و جزو چند درصدی هستم ولی میدانم آنچه دارم از لطف حضرت حق و شکستن عصای پدر بزرگ دارم ... میدانم دیگر وامدار تعصب نیستم و هرچه دارم از لطف او دارم ... اعتقاداتم نسبت به گذشته هیچ تغیری نکره است همانگونه که قبلا او را می پرستیدم اکنون هم می پرستم ... بدون یک واو کم و زیاد ... بدون یک رکعت کم و زیاد بدونه یک سینه زدن برای امام حسین کم و زیاد

خیلی روحانی شد انگار ... بزنیم یه کانال دیگه

حالا شما هم اصراری به خواندن نماز اجباری نداشته باش ... البته خوندنش بهتر از نخوندنشه ولی وقتی اون جذبه رو در خودت احساس کردی دیگه نمی تونی نماز نخونی چون می بینی این کمترین کاریه که میشه در قبال این مدیون بودن به خالق انجام بدیم ... اگه خودمون رو مدیون بدونیم همه چی درست میشه ... فقت خیلی دیر نشه ... ولی خاطرت از اون بالایه جمع باشه که خیلی مهربونه اصلا کاری به نماز خوندن و نخوندن ما نداره ... فقط بفهمه که ما می فهمیم ، دیگه کاری بکارمون نداره ... وقتی بفهمیم که باید مدیون اون باشیم همون فهمیدنش باعث برکت تو زندگی میشه و خود نماز خوندن هم باهاش میاد.

منم دلم حلیم میخواد ...
منم دلم سفره ۱*۱ میخواد



خیلی خوشحال میشم وقتی سر میزنید ... خواهری

پاستیلی سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:42 ق.ظ

سلام داداشی
خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تو رو خدا اینقد اذیت نکن خودتو.........اینهمه دلشوره؟
من سپردم به خدا...........

آنچه دلم خواست نه آن میشود آنچه خدا خواست همان میشود

خوب؟دیگه فکر نکن بهش
هر چی تو پیشونیمون نوشته همون میشه
سیاتیکت حتما تا حالا امونتو بریده
بمیرم

شب خوش

سلام خواهری جونم

خوبم عزیزم

کاردار ما بفکر کار ماست فکر ما در کار ما آزار ماست

سیاتیکم درد میکنه آره
ولی وقتی تو میگی باید فکر کنم ببینم کجامه ... باید دنبالش بگردم ... انگار خوب شده

خدانکنه ... خدانکنه

شب تو هم خوش ... سفارش نکنم

اون کامنتت رو فلا جواب نمیدم چون دلم برات خیلی تنگ شده ... جواب نمی دم که داشته باشم ... اگه جواب بدم تموم میشه ... مثل تموم شدن پاستیل میمونه ... خوردنش کیف میده ولی تموم شدنش کیف نمیده آدم غصش میشه ... نیگهش میدارم تو دستم ... بعد از یه مدت میبینم آب شده شل شده دیگه نمیشه خوردش ولی دیگه اونوقت دل آدم خیلی نمی سوزه

پاستیلی سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:43 ق.ظ

دوووووووووووووووووووووتا

نه


هزاااااااااااااااااااااااااااااااارتا

شراره مامان بردیا سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:25 ق.ظ http://www.mamanighashang.blogfa.com

داداشی مکس.یه آف بذارم ولی اگه جوابم + هست یه آره بگو. ببینم پروژه مامان داماد کردن تو نیست؟ آخه از روزی که پسرا بدنیا میان این پروژه واسه مامانا شروع میشه عین بردیا و من. :))))))))
اگر هم عوضی حدس زدم ببخشین دیگه آی کیو درحد هویج میشه بعضی وقتا.

سلام خواهری

آف کامنتی دوست ندارم
آف مسنجری دوست دارم
شعر نو شد (:

+

تو پرانتز خیلی چیزا نوشته بودم ولی خجالت کشیدم پاک کردم

پاستیلی سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:44 ب.ظ

سلام داداشی
خوبی؟دلم تنگ شده برات

آف نمیدی؟

خوشحالم بهتری.معده منم دیروز بهم اجازه داد ۵ پاستیل بخورم
به درد بعدش می ارزید

تا فردا
دوووووووووووووووووووووووووووووتا شب خوش

سلام خواهری

خوبم
باید هم تنگ بشه ... چون دل منم تنگ شده برات ... آره خیلی

آف نزاشتم از روی عمد ... چون دلم تنگ شده بود برات ... معذرت ... میخواستم اینجا از صدای خودت بشنوم ... من روانیم؟ ... خوب دوست دارم خواهری چیکار کنم.

تا فردا ... ایشالا

منبیشترمنبیشترمنبیشتر

شب تو هم خوش ... روتو بپوشون خواهری ... دوست دارم خیلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد