MAX PAYNE

تحلیل فیلم / دلنوشت های سینمایی

MAX PAYNE

تحلیل فیلم / دلنوشت های سینمایی

تحلیل فیلم - من حضور خداوند رو احساس کردم

 



پالپ فیکشن ... عشق من ... جزو پنج فیلم برتر زندگیم
یکی از فیلمهایی که بر خلاف ظاهر غلت اندازش یک فیلم خیلی خیلی عرفانیه
جای تاسف داره تو ایران که مهد عرفان و فلسفه است به این فیلم اینقدر کم بها داده میشه.

یکی از صحنه های پایانی فیلم که جولز و وینسنت (با بازیهای درخشان جکسون و تراولتا) رو بروی همدیگه نشستند و جولز میخواد که شغل شریف آدم کشی رو کنار بزاره ... در اون صحنه جولز به وینسنت میگه من امروز حضور خداوند رو احساس کردم ... وقتی این صحنه رو می بینیم چشمای آدم گرد میشه وقتی این کلمات رو از دهن یه آدمکش حرفه ای میشنویم ... یک آدمکش با اون چهره خلافش ... بدن آدم مورمور میشه ... همه چیز دست بدست هم میده تا در پایان فیلم تارنتینو مقصود خودش رو از این همه کثافت و خشونت داخل فیلم بیان کنه ... وقتی جولز میگه من حضور خدا وند رو احساس کردم و یا وقتی میگه من دلم میخواد یک شبان باشم در تاریکی دره ها ولی این حقیقت نداره ، آدم اشکش در میاد ... برای بار هزارم این فیلم رو شاید هر جمعه صبح می بینم ... و همیشه به این صحنه که میرسم اشکم در میاد.

چهره خلاف جولز و خونسردی وینسنت و اون همه خشونت و کثافت داخل فیلم به ما این اجازه رو میده که در پایان فیلم برادر تارنتینو تیر خلاص رو به افکار کفک زده ما بزنه ... البته از دوبله خوب فیلم غافل نباشید که اونهم برای خودش عالمی داره ... توی ویدیوکلوپ ها نسخه دوبله اش هست هتما ببینید ... هر کسی این فیلم رو نبینه واقعا به خودش مدیونه ... این پنج شنبه از کلوپ سر کوچه بگیریدش ... تا در لذت دیدنش با هم شریک باشیم.

امروز داشتم از خیابون رد میشدم ... یه خیابون خیلی شلوغ بنام ولی عصر که منتهی میشه به میدان قیام ... عوام به این میدون میگن سبزه میدون ... خودتون دیگه تصور کنید چه جاییه ... ته لختی بازی و آخر فوحش خواهر مادر ... ته اصفان که میگن همینس همینجاس ... آخر تمدن ... تازه احالی محل به اونجا سبزه میدون هم نمیگن تو بین خودشون میگن میدون کونه ... الان دیگه تو ذهنتون کامل 3 بعدی شد که چه جاییه.

خلاصه داشتم از خیابون رد میشدم که دیدم یه پیر مرد خیلی خیلی فرتوت میخواد از خط آبرپیاده رد بشه (البته اونجا خط آبری وجود نداره) ... از کنارش رد شدم ولی یکی دو قدم که ازش گذشتم به خودم گفتم آخه اینجا تو این خیابون کی واسش ترمز میزنه ... خودم هم اگه حواسم شیش دنگ جمع نباشه ده تا موتوری پسو پیشم رو صاف صوف می کنند ... برگشتم و بازوش رو گرفتم ... بدنش مثل مرغ میلرزید ... اینقدر بازوش نازک بود که گفتم یکم محکم تر بگیرم با یه حرکت نا بجا میشکنه برای همین با آرومی دستم رو گذاشتم روی سر شونش اینقدر بازوهاش لاغر بود که نگو.

تو این هیرو ویر یاد بازوهای نیکول کیدمن افتادم که چقدر ظریفه ... حالا تو این فکرم که چجوری این پیر مرد که سرعتش از یه لاک پشت هم کمتره رو برسونم اونور خیابون ... ماشین هارو که دیدم بخدا وحشت کردم چجوری ردش کنم از خیابون ... نمی دونستم چه غلطی بکنم ... باهر بدبختی که بود قدم اول رو برداشتم ... ولی خدا شاهده وقتی قدم اول رو برداشتم تمام ماشین ها ترمز کردند ... همشون بدون استثنا ... همشون ... جوری که من از تعجب شاخ در آوردم ... فک کردم دارم خواب می بینم ... قدم دوم رو که گذاشتم دیدم که خواب نیست حقیقته ... شاید چهل الا پنجاه ثانیه طول کشید تا با اون سرعت پیرمرد عرض خیابون رو طی کرنیم ... تو حالت عادی الان باید صد تا بوق و فوحش خواهر مادر باید رد وبدل می شد ولی انگار کسی زبون نداشت ... سکوت محض ... سبزه میدون مثل یه بچه خواب بود ... صدا از کسی در نمیومد ...جوری که وحشت کرده بودم ... حتی ماشین هایی که از جلوشون رد می شدم هم تکون نمی خوردند نمی خواستند از پشتم رد بشند ... باور کنید وحشت کرده بودم ... من واقعا ... واقعا یک لحظه حضور خداوند رو احساس کردم ... احساس کردم ... باور کنید ... همه راننده ها احترام گذاشتند در مرکز بی تمدنیه پایتخت فرهنگی جهان اسلام ... انگار زمان متوقف شده بود ... هیچ صدایی بگوش نمی رسید بغیر از صدای دلنشین سلوی ماشین ها ... ...

بلاخره عرض خیابون رو رد کردم و اون پیر مرد رو به پیاده رو هدایت کردم ... ماشینها هم همگی خیلی آدم وار حرکت کردند ... اینهمه جنتل من از کجا اینجا جمع شده بودند؟

 کارم که تموم شد یه مرتبه از یه صدای باس بلند از جا پریدم ... رومو که برگردوندم دیدم یه راننده تاکسی با یه سبیل کلفت از اونا که مثل دسته کتریه وایساده کنار ماشینش و با یه لنگ صورتشو داره خشک میکنه ... خوب که توجه کردم دیدم داره با من حرف میزنه ... بخدا صداش از پاواروتی هم کلفت تر بود.

با اون صدای مافوق کلفتش گفت مطمئن باش جزای کاری رو که کردی میبینی ... وقتی که دیگه این حرف رو شنیدم دیگه مغزم ساپورت نمی کرد که الان کجام و دارم کجا میرم ... انگار اون راننده تاکسی هم حضور خدا رو احساس کرده بود ... بعد با همون صدا البته با دو سه پرده بالاتر گفت احمد آباد دوتا بیا بالا رفتیم...

 

واقعا می تونم چی بگم ...
شاید برای بعضی ها خیلی مهم نباشه ولی فقط میتونم بگم من حضور خداوند رو احساس کردم.

MAX PAYNE

 

 

این mp3 رو به شراره جون مامان بردیا قول داده بودم

Yanni - Nostalgia

http://h1.ripway.com/ehsan1980/for%20blog/mp3/Yanni_Nostalgia.mp3

تحلیل فیلم - هامون و غلاف تمام فلزی

استنلی مهرجویی و داریوش کوبریک

 

همه اعتقاد دارند اگر فیلمهای استاد استنلی کوبریک را از سینمای آمریکا بیرون بکشند هویتی برابی سینمای آمریکا باقی نمی مونه ... البته بعضی ها بطور افراطی تر معتقدند هویتی برای سینمای جهان باقی نمی مونه ... من هم اونقد به کارهای کوبریک علاقه دارم که بدون لفظ استاد از اون نام نمی برم.

 

امیر نادری (عشق من که نمی دونم چرا انقده تنهاست) جایی میگفت اگه فیلم گاو استاد مهرجویی رو از سینمای ایران خط بزنند ، کمر سینمای ایران خم میشه ... درواقع نادری داره میگه فیلم گاو مهرجویی اسکلت سینمای ایرانه.

 

دیروز ماشینم رو فروختم با این که جاشو با یه بهتر پر کردم ولی دلم خیلی برا قبلیه تنگ شده (یه پست کامل راجع بهش مینویسم هنوز آخرین نگاهش منو اذیت میکنه)... اینه که همینجور یچیزی دارم تایپ میکنم.

 

هفته قبل برای بار  ان ام فیلم هامون استاد  مهرجویی رو نگاه کردم و هنوز هم مستم

امروز پشت چراغ قرمز یه افسر نیروی انتظامی رو دیدم که خیلی سریع و خشک راه میرفت ... یه لحظه یاد فیلم غلاف تمام فلزی استاد کوبریک افتادم که اون گروهبان پادگان توی فیلم هم همونجوری راه میرفت ... نمیدونم چی شد که رفتم تو حال وهوای هامون جوری که چراغ سبز شده بود و پشت سری من دستشو گذاشته بود روی بوق ... خلاصه تو این هیرو ویر به یه شباهتی بصری که توی هر دوتا فیلم هست پی بردم.

 

اول ماله استاد کوبریک رو میگم بعد میام سراغ استاد مهرجویی

 

استاد کوبریک چندین ابداع و نوآوری داره که مخصوص خودشه و بعضی هاشو برای اولین بار او بوده که در سینما انجام داده مثل استفاده استدی کم زیر دوربین نگاتیفی بجای استفاده از دوربین ویدیویی.

یکی از شاهکار های تدوین او که شهره خاص و عام است و برای اولین بار او در فیلم راههای افتخار(1957) انجام داد وبعد در فیلم غلاف تمام فلزی بصورت کامل انجام داد این بود که مثلا شما دو نما از راه رفتن یک نفر می بینید که در نظر یک فرد عادی اینطور بنظر میاد که نمای اول مال زمان قبل تر باشه و نمای دوم مال زمان جدید تر باشه که فاصله زمانی بین این دو نما هر اندازه میتونه باشه که شاید حذف شده باشه.

بهتره اینجوری توضیح بدم که مثلا یه شخصی از یک اطاقی توی یک ساختمان بیرون میاد و داره توی راهروهای ساختمان راه میره

خیلی تاحالا پیش اومده که چنین صحنه ای رودیده باشید

اون شخص رو میبینیم که ظرف مدت پنج شش ثانیه از یک اطاق این ساختمون خودشو به یه اتاق دیگه میرسونه

حتما درک میکنیم که نماهای اضافی حذف شده و ناراحت هم نمیشیم چون میدونیم اگه این جابجایی از یک اتاق به یک اتاق دیگه رو اگه کامل بخاد کار گردان نشون بده ممکنه چند دقیق طول بکشه برای همین پیشا پیش دست کارگردان رو هم میبوسیم

اما

طوی فیلم غلاف تمام فلزی سکانسی طولانی هست که یک گروهبان ارشد داره از بین سربازان که بصورت دالان ایستادند رد میشه و بلند بلند حرف میزنه

وقتی به ته دالان میرسه دوباره برمیگرده میاد به طرف سر دالان وچند بار این کار رو انجام میده جوری که ما وقتی این سکانس رو میبینیم حس میکنمیم این یک سکانسه که فوصل اضافی بین اون رو کارگردان برای طولانی نشدن حذف کرده

ولی همه در اشتباهیم توی این سکانس طولانی حتی یک نما هم حذف نشده بلکه کارگردان برای خسته نشدن بیننده یک نما را ازش دو برداشت گرفته و توی تدوین اونها رو با ماهرانه ترین شکل پیوند داده.

مثلا وقتی اون گروهبانبه آخر دالان میرسه داره به طرف ما (دوربین) حرکت میکنه یک مرتبه نمایی می بینیم که اون داره میچرجه بعد روباره یه نما از روبروی اون میبینین در صورتی که باید نما رواز پشت سر او ادامه بدیم که داره از ما دور میشه. اینجا فکر میکنیم این دو نما بهم هیچ ربطی نداره و کارگردان برای خسته نشدن چشم بیننده توی تدوین این راه رفتن رو قطع کرده و اون رو به یه نمای دیگه ای پیوند زده ولی اینطور نیست اون نمای پشت سر که عرض شد درست در همان رخ لحظه زمانی است که نمای روبرو قطع شده ... این عکس هارو ببینید موضوع روشن تر میشه.

 

 

اینجا داره اون گروهبان بطرف ما میاد البطه دوربین هم داره باهاش بطرف عقب حرکت میکنه

 

حالا اون داره میچرخه اما اکنون حرکت دوربین بطرف عقب متوقف شده

 

حالا دوباره یک نما از روبرو که دوربین هم داره باهاش بطف عقب حرکت میکنه  بجای اینکه در حالت طبیعی این نما از پشت سر گرفته بشه و دوربین دنبال اون گروهباه حرکت کنه

 

این یکی از شاهکارهای استاد کوبریک بود ولی چه ربطی به هامون استاد مهرجویی داشت چون توی یه نما از فیلم هامون هم این اتفاق رخ میده ... صحنه ایکه هامون و دبیری توی راهرو های دادگستری دارند راه میرند

 

این نما رو ببینید بازیگر ها دارند تو راهرو حرکت می کنند و دوربین هم داره اون ها رو تعقیب می کنه

 

این نما درست همون نمای قبلیه اما این دفعه از روبرو ... در اینجا نمای قبلی بدون اتلاف زمان به این نما کات شده

 

شاید از نظر عملکرد خیلی به فیلم غلاف تمام فلزی شبیه نباشه ولی از نظر اینکه این دو نما در بین صحبت کردن بازیگر ها انجام شده و دیالوگ فیلم قطع نشده  و اینکار با یک دوربین انجام شده و روی دست البطه کاملا قابل بحث و تقدیره.

این کار رو استاد مهرجویی زمانی انجام داد که استاد کوبریک هم تقریبا در همون زمان در غلاف تمام فلزی انجام داد.

این حرکت پخته استاد مهر جویی زمانی انجام شد که نیمی از کارگردانهای معروف سینمای امروز ایران معلوم نبود بالای کدوم درخت کودکی و نوجوانی خود را طی میکردند.

 

 

بگذریم

یه علت دیگه که حالم گرفتست بخاطر اینه که دیشب نتونست فیلم محبوبم یعنس SE7EN رو از کانال چهار ببینم حالا بخاطر چی چون احالی دیگه خونه داشتند چهارچشی سریال نرگس رو تماشا میکردند.

افکار و عقاید هر شخص محترمه ولی آخه فیلم هفت دیوید فینچر یه کانال و سریال ویدیویی نرگس یه کانال دیگه اونم چه کارگردانی جناب سیروس مقدم ... زرشک

من همیشه احترام خانواده رو نگه میدارم در مورد انتخاب کانال ولی ایندفعه اینقدر عصبانی بودم و نمی تونستم چیزی بگم که سرخ شده بودم .... کاردم میزدی خونم در نمیومد ... یاد یه نصیحتی از دوست خوبم گیلاس خانومی افتادم و کم کم آروم شدم رفتم تو اتاقم سیستم دالبی کامپوترم رو راه انداختم (یه کارت صوتی حرفه ای دارم که 8 تا خروجی داره) صاروند های پشت سرم رو روشن کردم و DVD فیلم هفت رو گذاشتم تو درایو ... چه حالی هم داد جای تموم عشق فیلم ها خالی.

خلاصه به ساعت نیگاه میکردم که ببینم نرگس جون کی تموم میشه ... وقتی زمانش رسید مثل آقای شگفت انگیز پریدم کانال رو عوض کردم ... فیلم تموم شده بود و داشتند نقد فیلم رو انجام میدادند.

اونم چه دوتا کسی

وای

دکتر اکبر عالمی (عشق من ، اونی که من بهش مدیونم ، اونیکه منو با دنیای کوبریک آشنا کرد برنامه هنر هفتم رو یادتون میاد چندین سال پیش تلویزیون پخش می کرد ...  من بچه بودم این برنامه اینقدر دیر وقت پخش میشد که مردم فقط فیلم هاشو میدیدند و برای نقدش  تلویزیون رو خاموش میکردند و می خوابیدند ... جوری شد که تو اون برنامه اول نقد میکردند بعد فیلم رو نشون میدادند)

من به جناب دکتر اکبر عالمی همیشه مدیون خواهم ماند چون تو اون برنامه منو با دنیای استاد کوبریک آشنا کرد.

و دیگه دکتر حسن بولخواری که چقدر من دوسش دارم

بگذریم

دو زانو بیست سانتی تلویزیون نشسته بودم و داشتم برنامه سینما و ماورا رو نیگا میکردم

و زیرلب جلو جلو داشتم حرف های منتقد هارو بعضی هاش که میدونستم رو تکرار میکردم ... بعضی وقت ها هم که از حرفهای دکتر بولخواری کیف میکردم  محکم دستمو میزدم به هم و میگفتم ای ول ای ول جوری که اطرافیا از جا می پریدند ... بعد از چند دقیقه دیدم صدای جیلیز ویلیز بالای سرم میاد ... بالا رو که نگاه کردم دیدم مامانی برام اسفند دود کرده ................ انقده کیف کردم انقده کیف کردم که نگو ... بعدشم بابام گفت مکس بیا یکم عقب تر بشین دیگه میخوای چشات چطور بشه ... بازم کیف کردم چون خیلی وقت بود منو با اسم کوچیک صدا نزده بود (همیشه میگه بیاید ... برید ... شما اینجا باشید ... شما اونجا باشید)

خلاصه خیلی کیف کردم اما با این حال امروز رفتم یه تلویزیون برای اتاقدم خریدم که داغ یه برنامه به دلم اینجور نمونه ... در صورتی که من به ندرت تلویزیون نگاه میکنم شاید در هفته یکی دو ساعت یا حتی کمتر ... کلا اکثر حواسم به کامپوتره ... به نظر من اگه انسان ها دوتا چیز رو از زندگیشون حذف میکردند رستگار میشدند و اینقدر عصبی نبودند ... هم جسمشون سالم بود هم روحشون آرامش داشت.

اون دوتا چیز یکی نوشابه گاز داره و دیگری تلویزیون.

من تلویزیون رو تونستم حذف کنم ولی نوشابه گاز دار رو نه.

اما عیبی نداره یه دستگاه پخش DVD  بهش وصل میکنم که نخوام فیلم هارو با کامپوتر ببینم.

 

 

 

 

 

امشب اتفاقی داشتم رد میشدم که دیئم تلویزیون داره با عوامل فیلم نرگس مصاحبه میکنه و در مورد پوپک گلدره حرف میزنه ... دلم براش سوخت ... سه تا اشک هم ریختم ... خدا بیامرزتش.

 

 

 

دلم واسه ماشینم خیلی تنگ شده یعنی الان کجاست ... تو خونه کیه ... آهای عوضی آروم ترمز دستی یو کندی ... تو پست بعدی بهش ادای دین می کنم.

 

 

 

 

آخرین دیالوگ فیلم SE7EN اینه:

ارنست همینگ وی در جایی میگه ...

دنیا جای زیباییه  و ارزش زندگی کردن و مبارزه کردن رو داره ... من با قسمت دوم موافقم.

تحلیل فیلم - هامون

یه دوستی گفت بکش از خارجکیا بیرون بیا تو خودمون

گفت در گاوصندوق رو بازکن دلم برلیان می خواد.

اینم برلیان:

 

"حمید هامون" پس از هفت سال همچنان همسرش "مهشید" را دیوانه وار دوست دارد ولی زندگی آنها به علت عدم تعادل روانی  "هامون" در حال از هم پاشیدن است.

"هامون" مشغول نوشتن رساله ای در ماهیت عشق و ایمان تحت عنوان: "عشق در ادیان ابراهیمی" است که پس از مطالعات فراوان هنوز بجایی نرسیده است.

فیلم در وصف بیست و چهار ساعت از زندگی بحرانی "هامون" است که میان واقعیت و خیال ، زمان گذشته و حال ، میان رویا و کابوس می گذرد.

 

کار گردان:

استاد داریوش مهرجویی

فیلمنامه نویس:

داریوش مهرجویی

مدیر فیلمبرداری:

تورج منصوری

آهنگساز:

ناصر چشم آذر.بر اساس تم هایی از باخ

محصول:

ایران

بازیگران:

خسرو شکیبایی

بیتا فرهی

زنده یاد حسین سرشار

عزت ا.. انتظامی

 

نوچ نوچ نوچ چیه بابا کجا داری میری؟ هوشه چته؟

انسان از آن چیزی که بسیار دوست می دارد خود را جدا می سازد

در اوج تمنا نمی خواهد

دوست می دارد ولی در عین حال می خواهد که متنفر باشد

امید وار است ، اما امید وار است که امید وار نباشد

همواره بیاد می آورد که می خواهد فراموش کند

ای مهشید

آخ اگه بدونی هنوز چقدر دوست دارم

آزمودم عقل دور اندیش را بعد از این دیوانه سازم خیش را.امروز انگار حالت بهتره

من به فکر اون بچه ام

اشتباه نگن ممکنه نگاه اون به زندگی گوه تر از مال منو تو باشه

 

اینا چند تا از دیالوگ های فیلم بود که فقط عاشقای هامون باهاش زندگی می کنند

 

این فیلم رو باید دید تا بشه راجع به اون حرف زد آخه چیشو تعریف کنم کجاشو بگم تا اونایی که ندیدند هم حال کنند

 

آخه مگه میشه اون صحنه گریه کردن هامون رو تو تیمارستان تعریف کرد با اون صدای رضا روی گری که روی اون صحنه میخونه.

اون صحنه که نقشه ایران رو تو دوران مختلف ورق می زنه

اون صحنه که تو بچگی هامون غذای ظهر عاشورا رو برای علی عابدینی می بره

بهترین بازی فتحعلی اویسی در نقش دکتر سروش رو چی؟ گران گران به درد ما نمی خوره

آخ هامون عشق من بهترین فیلم من

چون نمی تونم ازش بگم(جدی می گم) مجبور شدم یه سرچی تو گوگل کنم و چند تا مقاله رو بهش اضافه کنم

اینا همش حرفه باید فیلم رو دید.

 

MAX PAYNE

 

 

دستیار کارگردان: امیر سیدی، مسعود رشیدی

 

فیلمنامه نویس: داریوش مهرجویی

 

مدیر فیلمبرداری: تورج منصوری

 

دستیار فیلمبرداری: بهرام رحمانی پور، بیژن رحمتی، محسن شوشتریان، عباس رحمانی پور، علی کنگرلو

 

منشی صحنه: پروانه پرتو

 

صدابردار: اضغر شاهوردی، احمد صالحی

 

جلوه های ویژه: محمد علی نقی کنی

 

تدوینگر: حسن حسن دوست

 

موسیقی متن: ناصر چشم آذر

 

استودیوی ضبط موسیقی: قاسم عابدی

 

چاپ و لابراتوار: مرکز خدمات صنایع فیلم ایران

 

عکاس: رضا مهاجر

 

تدارکات: محمدعلینقی کنی

 

طراح صحنه: فریال جواهریان، معصومه وثوق

 

طراح لباس: ژیلا مهرجویی

 

گریم: عبداله اسکندری

 

مدیر تولید: فریدون آزما

 

تهیه کننده: داریوش مهرجویی، شرکت پخشیران

 

جانشین مدیر تولید: محمد کنی

 

بازیگران: خسرو شکیبایی، بیتا فرهی، عزت اله انتظامی، حسین سرشار، توران مهرزاد، جلال مقدم، اسداله یکتا، فتحعلی اویسی، فرهاد خان محمدی، امراله صابری، رشید اصلانی، حمید محمودی، صادق مسروری، فریدون آزما، سیما تیرانداز، آنیک شفرازیان، علی کاورز، اکبر مشکاتی، صدیقه کیانفر، فاطمه طاهری

 

مدت زمان: 120 دقیقه

 

طول: 10800 فیت

 

محصول: شرکت پخشیران

 

سال نمایش: 1369

 

گونه: اجتماعی

 

 

 

خلاصه داستان: حمید هامون که با همسرشمهشید دایم کش مکش دارد زندگی کابوس گونه خود را مرور می کند. او که مشغول نوشتن رساله اش درباره عشق و ایمان است در پی دوست قدیمی و مرادش علی عابدینی می گردد. خانه و کاشانه را ترک می کند و دست به اعمال دیوانه واری می زند. او در حالتی پریشان، در پی شکست هایش، خود را به امواج دریا می سپارد، اما عابدینی او را نجات می دهد.

PERSIAFILM.COM

 

 

نام: داریوش مهرجویی

 

تاریخ تولد: 1319

 

لیسانس فلسفه از دانشگاه UCLA

 

 

 

برنده جایزه بهترین کارگردانی:

 

- هامون / جشنواره فیلم فجر (1368)

 

- پری / جشنواره فیلم فجر (1373)

 

 

 

برنده جایزه بهترین فیلمنامه:

 

- هامون / جشنواره فیلم فجر / 1368

 

- سارا / جشنواره فیلم فجر / 1371

 

 

 

کاندید جایزه بهترین کارگردانی:

 

- تمام فیلمهایی که بعد از انقلاب ساخته!

 

 

 

کاندید جایزه بهترین فیلمنامه:

 

- اجاره نشینها / جشنواره فیلم فجر / 1365

 

- پری / جشنواره فیلم فجر / 1373

 

- لیلا / جشنواره فیلم فجر / 1375

 

بمانی / جشنواره فیلم فجر / 1380

 

 

IRANACTOR.COM

 

 

 

سرگشتگی و گنگی که حمید هامون در طول یک روز داستان فیلم با آن مواجه بود در حقیقت در سال 67 - 68 موضوع بسیار نویی به شمار می آمد که درد و رنج و عشق نسل نوی بعد از انقلاب به شمار می رفت و حداقل در آن زمان در هیچ فیلم یا حتی رمان و داستانی به چشم نمی خورد.خسرو شکیبایی در مصاحبه ای در ماهنامه فیلم می گوید که بعد از فیلم خیلی افراد به او مراجعه کرده اند و گفته اند آنها در زندگی واقعی شان حمید هامون هستند و خود شکیبایی تا مدتی فکر می کرد که خود حمید هامون است و مهرجویی هم از خاطرات مشابهی سخن می گوید. به قول کیومرث پوراحمد همه ما با هامون عاشق شدیم ، با هامون خندیدیم و گریه کردیم ...

 

مهرجویی م گوید که من خیلی فرقی بین سارا و هامون و اجاره نشین ها قایل نیستم اما نمی دانم چرا همه از این هامون خوششان آمده! سالهاست نمی توانم فیلم های تفرعن برانگیز فعلی برخی سینماگران سابقا محبوبم مثل مخلمباف و کیارستمی تحمل کنم و اساسا فکر می کنم سینما اصلا یک هنر شخصی نیست و هرچند به فیلم هایی مثل نوستالژیا و استاکر از تارکوفسکی یا رنگ انار سرگئی پاراجانف و نمونه های داخلی اش مثل فیلم های شهید ثالث وتک اثر شاهکار سعید ابراهیمی فر "نارونی" به دلیل آنکه ذهن انسانی را نشانه گرفته اند عشق می ورزم اما نمی توانم فیلمی را که تماشاگر را اذیت می کند تحمل کنم. معمولا همه سلیقه شان بعد از مدتی خاص می شود ولی سلیقه سینمایی من به سوی عام شدن پیش رفته به طوری که چند وقت قبل وقتی اسپایدرمن 2 را روی پرده باکیفیت عالی دیدم خیلی کیف کردم. پایان کلام مهرجویی

 

حالا معتقدم هدف اصلی سینما اول سرگرمی و بعد تعهد وبعد نگرش خاص است اما سرگرمی نه از نوع سینمای امروز ایران. حتی سرگرم کردن نیاز به تخصص دارد. فکر می کنم هنوز هم تکنیکی ترین و دوست داشتنی ترین فیلم های ایرانی را داریوش مهرجویی می سازد، کدام از ماست که لحظات شیرین درست کردن کباب در اجاره نشین ها را دیده باشد و هوس نکند در آن لحظه آنجا باشد یا به تصاویر و لحظات نابی که در درخت گلابی و ماجرای عاشقانه میم رشک نورزد یا با تنهایی لیلا در اتاق خالی دلگیر نشود( مهمانی مامان اصلا قابل مقایسه با دیگرفیلم های او نیست ولی به هر حال در سینمای امروز ایران خیلی قابل تحمل است). به نظرم مهرجویی نه راه شهرت در خارج مخلمباف و کیارستمی و بعد از او مجید مجیدی و ابوالفضل جلیلی ( یک غیر سینماگر دوست داشنتی) را رفت و نه مثل کیمیایی در گذشته خود درجازد.

ITIRAN.NET

 

 

 

تحلیل فیلم - 21 گرم چقدر وزن داره؟


21 گرم



" اون‌ها می‌گن درست در لحظه ی مرگ، 21 گرم از وزن آدم کم می شه... 21 گرم، وزن یه سکه‌ی پنج سنتی... وزن یه دونه شکلات..."



(1) 21 گرم عنوان آخرین فیلم آلخاندرو گنزالز ایناریتو است که بسیار هوشمندانه و کنایه‌آمیز انتخاب شده است: فیلم این سوال اساسی و هستی شناسانه را مطرح می کند که " معنای مرگ و زندگی واقعا چیست؟ " و این که ( درک و معنای ) زندگی می تواند تا سطح یک ارزیابی محاسباتی و عددی تقلیل یابد، درست به همان میزان که می‌تواند تا حد «یک برنامه‌ی هدفمندِ مقدس و از پیش تعیین شده» افول کند- اما آیا هیچ یک از این دو برهان خواهد توانست پیچیدگی‌های پیش‌بینی‌ناپذیر کنش و تجربه‌ی انسانی را توضیح دهد و تبیین نماید؟

(2) از همان ابتدای فیلم آشکار می شود که 21 گرم قصد دارد سطوح عقلانی و عاطفی ذهن مخاطبین خود را توامان به چالش کشد. عدم حضور یک ساختار روایی خطی در فیلم و درهم آمیخته شده سه دایره ی زندگی مربوط به سه خانواده، یک کولاﮊ (بصری) بحران زا و اضطراب آمیز را به شکلی هنرمندانه و قدرتمند در ذهن و روان بیننده ایجاد می‌کند. با تماشای دقیق و موشکافانه‌ی فیلم به تدریج ساختار عدم تجانس و انطباق حیات درونی و بیرونی شخصیت‌های اصلی را درک می کنیم یعنی به وجوه پنهان و آشکار زندگی آن‌ها پی می‌بریم. پُل (شون پِن) یک ریاضی دان است که در انتظار پیوند قلب، در آستانه‌ی مرگ بسر می برد؛ اما به نظر می رسد که همچنان امیدوار است و روحیه‌ی خود را نباخته، تنها چیزی که او را آزار می‌دهد، پافشاری همسرش به بچه دارشدن شان است. پل به اصرار همسر، رضایت می‌دهد تا باروری خود را در یک بیمارستان منجمد کنند تا همسرش بتواند پس از مرگ او صاحب فرزند شود. شاید پل به این دلیل به این کار تن می دهد که نمی‌خواهد به میرایی و نابودی خود بیاندیشد و آن را بپذیرد. کریستینا (نوآمی واتس) یک معتاد در حال ترک است که به نظر می رسد با داشتن یک شوهر ایده آل و دوست داشتنی و دو فرزند به خوشبختی بزرگی دست یافته است. جک ( بنیشیو دِل تورو) مجرم پیشین و سابقه‌دار که اکنون به یک اصول‌گرای افراطی مسیحی بدل شده، بدون شک آزار‌دهنده‌ترین و آزار دیده ترین شخصیت فیلم است. او با چنگ انداختن بر ایمان نوظهورش همانند یک کشتی نجات، چنین می پندارد که این موهبت ایمان همچون یک وظیفه ی خطیر الهی بر دوش او است تا با آن همسر و فرزندانش را کنترل کند و آن ها را وادارد تا با او در قرائت های طوطی وارش از کتاب مقدس همراه شوند و مطیع گردند.

(3) یک تصادف رانندگی غم انگیز، زندگی شخصیت های از هم بیگانه‌ی فیلم را به اجبار و تقدیرا به هم برخورد می‌دهد و در هم می‌آمیزد. جک پس از آن که کارش را در باشگاه تنیس از دست می‌دهد، دعوت "گناه آلود" دوستش به نوشیدن مشروب را می پذیرد. در راه برگشت به خانه سوار بر اتومبیل خود- که به قول خودش، "به خواست مسیح" در یک شرط بندی قاپ زده- شوهر و دو دختر کریستینا را زیر می گیرد. از ترس آن که مبادا دوباره به زندان بیفتد، از صحنه ی تصادف می گریزد و آن را به پلیس گزارش نمی‌دهد؛ و از آن لحظه است که عذاب وجدان و احساس گناه همچون خُره روح و روان او را می خورد و از درون متلاشی می کند. کریستینا با تایید مرگ عزیزانش از زبان پزشکان، فرو می ریزد. اکنون یک قلب برای پل فراهم شده است.

(4) جک، کریسیتینا و پُل پس از مواجهه با وقایعی چنان یک‌باره و غیر‌منتظره، می‌بایست تصمیم بگیرند که یا خود را به دست "تقدیر" بسپارند و یا آن که دست به کار شده و زندگی‌شان را دگرگون کنند و از آن بحران اضطراب‌گونه و ناخودآگاه به در آورند. اما هر سه راه دوم را برمی‌گزینند و درست از همین جا است که امید در لایه‌های داستانی فیلم که می‌توانست محتوم‌نگر و جبری شود، رخنه می کند و مانع از سیاه‌نمایی آن می‌شود. حتی با آن‌که کریستینا در پی انتقام چنان مذبوحانه تقلا می‌کند، پُل همسرش را ترک می‌کند و جَک در نهایت تصمیم به ترک خانه و خانواده‌ی خود می‌گیرد، به نظر می‌رسد که این‌گونه واکنش‌ها از سوی شخصیت‌های فیلم، به لحاظ اخلاقی توسط فیلمساز محکوم نشده است؛ چراکه بدیهی است که هر سه شخصیت متحمل خسران و فقدان چیزی هستند و از این‌رو، نیازمند عشق: پل قلب و به طبع آن، جسمش در آستانه‌ی نابودی و مرگ است؛ کریستینا عزیزانش را از دست داده و خانواده اش فروپاشیده، و جک هم دچار تردید در ایمان نوظهورش گردیده- تردیدی رو به نفرت و تباهی. در وجه استعاری داستان فیلم، جک، کریستینا و پل هر سه با قلبی دردمند در هستی خود وامانده‌اند؛ و بعید است که بیننده با دیدن تلاش و تقلای تاثر برانگیز آن ها در رویارویی با واقعیت، احساس ترحم و همدردی نکند. مادامی که ذهن مخاطب درگیر سویه‌های «گناه‌کاری یا بی‌گناهی» اَعمال شخصیت‌هاست- به عنوان مثال، زمانی که کریستینا پل را متقاعد می کند که جک را بکشد، ایناریتو دست به بیان هشداری «اخلاقی» می‌زند: عشق، گر چه درونی و نامحسوس، نمی‌تواند با هیچ چیز دیگری (مثل یک قلب سالم)، یا ساختار فکری ( مثل بنیادگرایی خشک و غیر منعطف) و یا هر کنش بیرونی دیگری ( انتقام) جایگزین شود.

(5) درد و اندوه جک، کریستینا و پل در یک صحنه‌ی خونین انتهای فیلم طغیان می‌کند، آن‌جا که جک به خانه‌ی پل و کریستینا هجوم می‌آورد و از پل که پیش از این وانمود کرده که جک را کشته، می‌خواهد که کار او را تمام کند. کریستینا با جک درگیر شده و پل به خود شلیک می‌کند. زشتی رقت‌انگیز و تباهی آن صحنه، آغازِ پایان رنج های آن‌ها است. هستی رمزآلود و طعنه گر آن چه را که پل محتوم به از دست دادنش است (جان)، در آن چه که کرستینا به دست می‌آورد (فرزندی در شکم) استحاله می‌کند.

(6) همان‌گونه که ذکر شد، ساختار روایت در 21گرم صریح و خطی نیست؛ یعنی ترتیب حوادث و رویدادها تابع زمان (و مکان) نیستند. به عبارتی، صحنه هایی که پیش چشم تماشاگر نمایش می یابند، هر کدام در یک موقعیت عینی رخ داده اما در جایگاه زمانی و مکانی خود قرار ندارد. از همان ابتدای فیلم، صحنه های مربوط به سه خانواده (سه شخصیت اصلی) به شکل موازی تصویر می‌شود اما این توازی هم به ظاهر نظم و ترتیب خاصی ندارد. بیننده در آغاز فیلم با صحنه‌هایی مواجه می‌شود که نمی داند نسبت و رابطه‌اش با صحنه های قبل یا بعد چگونه است. یعنی به نظر می‌رسد که توالی و پیوند صحنه‌ها حتی از وحدت موضوعی نیز برخوردار نیستند. به عنوان مثال، در یکی از صحنه های آغازین فیلم جک وارد زندان شده و به سلولش راهنمایی می‌شود؛ در صحنه‌ی بعد کریستینا و دوستش در استخر مشغول شنا هستند؛ صحنه ی بعد از آن، در کلیسا است که جک را با خانواده اش مشغول عبادت نشان می دهد؛ در صحنه‌ی بعد، پل در خانه اش مشغول بازی شطرنج است، سیگار می‌کشد. همسرش وارد می‌شود و مشاجره ای میان آن ها درمی گیرد؛ صحنه‌ی بعد از آن غافلگیر کننده است: در یک مُتل حاشیه ی شهر، سه شخصیت به حد مرگ و در نهایت خشونت با هم درگیر شده‌اند. نسبت صحنه ها با یکدیگر مبهم و ناگویا است و روابط علی و معلولی میان آن ها گویی مخدوش شده است. چنین ساختار فرمی در تمام طول فیلم تداوم یافته و رعایت شده است! این جنس از ابهام درگیری روانی و ذهنی خاصی برای مخاطب ایجاد نموده و او را از آغاز با فیلم همراه می کند. و این همراهی، دغدغه‌ی آغازین فیلم است چراکه از یک‌سوم میانی فیلم به بعد، روابط و مناسبات صحنه ها و شخصیت ها با یکدیگر و با کل فیلم گویاتر و روشن‌تر می‌شود و از آن لحظه است که تماشاگر درپی معنا و توجیه این ساختار فرمی خاص می‌گردد و فیلم را تا انتها دنبال می‌کند.

(7) هنگامی که 21 گرم به پایان می‌رسد، بیننده درمی‌یابد که نسبت تمام حوادث و وقایع فیلم در قالب صحنه‌های نمایش یافته، کاملا روشن و آشکار است و این که تنها ترتیب آن‌ها به هم خورده است و چه بسا می‌توان با جابجایی صحنه ها و اِعمال تغییرات اندکی در شکل روایت، داستان فیلم را خطی و سر راست کرد. اما دلیل این جابجایی چیست؟

پل در جایی خطاب به کریستینا شعری را نقل می‌کند: « زمین می‌چرخد تا ما را به هم نزدیک تر کند. زمین به دور خود می‌چرخد و در ما می‌چرخد تا جایی که در نهایت ما را در این رویای هستی به هم برساند.» گویی تمام رویدادهای هستی پیشتر اتفاق افتاده اما به علت دَوَران و دور مدام زمین از هم گسسته است؛ پس هستی باید آن قدر تداوم یابد و به گردش دوار خود اصرار ورزد تا آن تکه های جدا افتاده بار دیگر ( و چه بسا بارهای بعد اما به شکلی دیگر و در موقعیتی دیگرگون) در کنار هم قرار گیرند: « چطور می‌شه که دو نفر غریب و ناآشنا با هم برخورد می‌کنند... خیلی چیزها باید اتفاق بیفته تا دو نفر به هم برخورد کنند...» آیا پل می داند که چه چیزهایی باید اتفاق بیفتد؟ دقیقا خیر. شانس و اتفاق؟ بخت و اقبال؟ یا یک تصادف طبیعی و معمول؟

جک اما به تصادف و شانس اعتقادی ندارد. در یکی از صحنه‌های زندان، دوست و معلم دینی‌اش با او ملاقات کرده و اظهار می کند که تصادف جک با همسر و دو فرزند کریستینا تصادفی بوده و هیچ ارتباطی با جبر تقدیری و سرنوشت او ندارد. جک نمی‌پذیرد چراکه اعتقاد دارد که مسیح ( تجسم عینی خدا در زمین) حتی بر رویش یک تار مو در سر او هم واقف است. او باور دارد که همه چیز از پیش تعیین شده؛ در صحنه‌ی ابتدای فیلم او خطاب به یکی از بزه کاران دارالتادیب کلیسا می‌گوید که اراده و خواست مسیح بوده که او صاحب آن اتومبیل شود. پس اکنون هم مسیح خواسته تا او با آن اتومبیل تصادف کند و از محل حادثه بگریزد؛ تا قربانیان کشته شوند و او تاوان عمل ناخواسته‌اش را پس بدهد. پس خانواده‌اش را ترک می‌کند تا خود را برای عقوبت کارش آماده کند.

(8) بسته به دیدگاه مخاطب، 21 گرم فیلمی است درباره‌ی همه یا هیچ؛ از یک نظر شاید همانند یک مقاله، پرسش‌های اساسی خود را درست در لحظات پایانی افشا می‌کند یعنی درست آن هنگام که مخاطب فیلم سعی دارد معنای هستی (و مرگ) را تا حد محاسبات ریاضیاتی تقلیل دهد تا به درک آن نائل آید:

صدای پل روی صحنه:

« چند بار به دنیا می‌آییم؟ چند بار می‌میریم؟ اون‌ها می‌گن که آدم درست در لحظه‌ی مرگ 21 گرم سبک می‌شه. 21 گرم چقدره؟ یعنی چقدر از دست می‌ره؟ دقیقا چه موقع 21 گرم رو از دست می‌دیم؟ با این 21 گرم، یعنی چقدر از دست می‌ره؟ چی به دست می آید؟ چقدر به دست می‌آید؟ 21 گرم- وزن یه سکه‌ی پنج سنتی؛ وزن یه پرنده‌ی مگس‌خواره؛ وزن یه دونه شکلاته.

21 گرم چقدر وزن داره؟ »

پل در لحظه‌ی احتضار در پی کشف چه حقیقتی است؟ مسیر دایره‌ای فیلم در انتها بسته می‌شود: پل بر روی تخت خود در بیمارستان همچنان در انتظار مرگ است و اولین و آخرین پرسش‌های خود را درباره‌ی هستی مکرر و مداوم خود مطرح می‌کند. تکه های گسسته و جدا مانده‌ی زندگی و مرگ او اکنون کنار هم قرار گرفته‌اند. او از خود می‌پرسد که آیا زندگی او تنها حقیقت ملموس حیاتش بوده، آیا مرگِ در آستانه اش اولین و تنها نقطه‌ی پایان انتظارش است، نقطه‌ای که دایره‌ را کامل می‌کند و او درست در جای نخستین خود گویی مدت‌هاست مرده، گویی سال‌هاست که زندگی کرده، یا اصلا وجود نداشته است. او به خود شلیک می‌کند تا دیگر منتظر نماند، تا دایره‌ی هستی‌ اکنونش را زودتر کامل کند؛ چراکه دیگر امیدی ندارد. حیاتی بهتر وجود ندارد. قلب مایکل (همسر متوفای کریستینا) در بدن او بیمار شده و جسمش دیگر توان مقابله با مرگ را ندارد. گویی تنها زمان مرگ او به‌هم ریخته و مخدوش شده است؛ فیلم در انتها، ابتدای خود را تکرار می‌کند، بخش‌های جابجا شده را (در طول فیلم) مرور می‌کند، و به حافظه‌ی زمان خود فشار می‌آرود تا آن را دریابد. در نهایت به این حقیقت دست می‌یابد که فکر مرگ، زمان آن را طولانی می‌کند (به تاخیر می‌اندازد؟)، و چه بسا پل بارها پیش از این مرده یا دوباره زندگی کرده. و اکنون تنها زمان آن رسیده تا مرگ خود را حس کند و عینیت آن را تجربه نماید. او می میرد؛ وکریستینا فرزند او را به دنیا خواهد آورد. جک به خانه‌ی خود بازمی‌گردد؛ او تاوان کار خود را پس داده، مرگ پیشین خود را پشت در می‌گذارد و زندگی جدید خود را آغاز می‌کند. زندگی ادامه دارد.

(9) در نظر آن دسته از مخاطبینی که قائل به وجود معنا و ماهیت زندگی ورای محسوسات و محاسبات هستند، 21 گرم بر بستر لحظاتی که سعی دارد زندگی را معنادار جلوه دهد، فیلمی شاخص و قابل تامل است: فیلم مدام به شخصیت های خود تلقین می کند که زندگی ادامه دارد و این معنادار بودن زندگی است که تداوم آن را باعث می‌شود.

آیا این فیلم به ما می‌گوید که در روند گزینش‌های مداوم زندگی‌مان یک نیرو و قدرت مهارناپذیر وجود دارد که هربار در کشف و بازشناسی مجدد گزینه های انتخاب از سوی ما نمود می‌یابد و به تعهد و مسئولیت، جستجوی عشق، یا نفی یاس تعبیر می‌گردد؟ آیا آن معنای زندگی می‌تواند در دل چنان تصادفات و برخوردهای آنی و غیر منتظره تجلی یابد و « برنامه مدون و نظم یافته‌ی هستی مقدس» را به شگفتی وادارد؟ و یا آن‌که آیا ما هسته‌ی معنوی و روحانی حیات را به شکلی هستی‌شناختی، یا دینی تجربه می‌کنیم و یا در گستره ای میان هستی شناسی و دین...


www.hhkh.ir

PULP FICTION - SCREENPLAY








New Page 1




این هم
فیلم نامه
پالپ فیکشن برای دوستان عزیز.




اینجاست