MAX PAYNE

تحلیل فیلم / دلنوشت های سینمایی

MAX PAYNE

تحلیل فیلم / دلنوشت های سینمایی

تحلیل فیلم - من حضور خداوند رو احساس کردم

 



پالپ فیکشن ... عشق من ... جزو پنج فیلم برتر زندگیم
یکی از فیلمهایی که بر خلاف ظاهر غلت اندازش یک فیلم خیلی خیلی عرفانیه
جای تاسف داره تو ایران که مهد عرفان و فلسفه است به این فیلم اینقدر کم بها داده میشه.

یکی از صحنه های پایانی فیلم که جولز و وینسنت (با بازیهای درخشان جکسون و تراولتا) رو بروی همدیگه نشستند و جولز میخواد که شغل شریف آدم کشی رو کنار بزاره ... در اون صحنه جولز به وینسنت میگه من امروز حضور خداوند رو احساس کردم ... وقتی این صحنه رو می بینیم چشمای آدم گرد میشه وقتی این کلمات رو از دهن یه آدمکش حرفه ای میشنویم ... یک آدمکش با اون چهره خلافش ... بدن آدم مورمور میشه ... همه چیز دست بدست هم میده تا در پایان فیلم تارنتینو مقصود خودش رو از این همه کثافت و خشونت داخل فیلم بیان کنه ... وقتی جولز میگه من حضور خدا وند رو احساس کردم و یا وقتی میگه من دلم میخواد یک شبان باشم در تاریکی دره ها ولی این حقیقت نداره ، آدم اشکش در میاد ... برای بار هزارم این فیلم رو شاید هر جمعه صبح می بینم ... و همیشه به این صحنه که میرسم اشکم در میاد.

چهره خلاف جولز و خونسردی وینسنت و اون همه خشونت و کثافت داخل فیلم به ما این اجازه رو میده که در پایان فیلم برادر تارنتینو تیر خلاص رو به افکار کفک زده ما بزنه ... البته از دوبله خوب فیلم غافل نباشید که اونهم برای خودش عالمی داره ... توی ویدیوکلوپ ها نسخه دوبله اش هست هتما ببینید ... هر کسی این فیلم رو نبینه واقعا به خودش مدیونه ... این پنج شنبه از کلوپ سر کوچه بگیریدش ... تا در لذت دیدنش با هم شریک باشیم.

امروز داشتم از خیابون رد میشدم ... یه خیابون خیلی شلوغ بنام ولی عصر که منتهی میشه به میدان قیام ... عوام به این میدون میگن سبزه میدون ... خودتون دیگه تصور کنید چه جاییه ... ته لختی بازی و آخر فوحش خواهر مادر ... ته اصفان که میگن همینس همینجاس ... آخر تمدن ... تازه احالی محل به اونجا سبزه میدون هم نمیگن تو بین خودشون میگن میدون کونه ... الان دیگه تو ذهنتون کامل 3 بعدی شد که چه جاییه.

خلاصه داشتم از خیابون رد میشدم که دیدم یه پیر مرد خیلی خیلی فرتوت میخواد از خط آبرپیاده رد بشه (البته اونجا خط آبری وجود نداره) ... از کنارش رد شدم ولی یکی دو قدم که ازش گذشتم به خودم گفتم آخه اینجا تو این خیابون کی واسش ترمز میزنه ... خودم هم اگه حواسم شیش دنگ جمع نباشه ده تا موتوری پسو پیشم رو صاف صوف می کنند ... برگشتم و بازوش رو گرفتم ... بدنش مثل مرغ میلرزید ... اینقدر بازوش نازک بود که گفتم یکم محکم تر بگیرم با یه حرکت نا بجا میشکنه برای همین با آرومی دستم رو گذاشتم روی سر شونش اینقدر بازوهاش لاغر بود که نگو.

تو این هیرو ویر یاد بازوهای نیکول کیدمن افتادم که چقدر ظریفه ... حالا تو این فکرم که چجوری این پیر مرد که سرعتش از یه لاک پشت هم کمتره رو برسونم اونور خیابون ... ماشین هارو که دیدم بخدا وحشت کردم چجوری ردش کنم از خیابون ... نمی دونستم چه غلطی بکنم ... باهر بدبختی که بود قدم اول رو برداشتم ... ولی خدا شاهده وقتی قدم اول رو برداشتم تمام ماشین ها ترمز کردند ... همشون بدون استثنا ... همشون ... جوری که من از تعجب شاخ در آوردم ... فک کردم دارم خواب می بینم ... قدم دوم رو که گذاشتم دیدم که خواب نیست حقیقته ... شاید چهل الا پنجاه ثانیه طول کشید تا با اون سرعت پیرمرد عرض خیابون رو طی کرنیم ... تو حالت عادی الان باید صد تا بوق و فوحش خواهر مادر باید رد وبدل می شد ولی انگار کسی زبون نداشت ... سکوت محض ... سبزه میدون مثل یه بچه خواب بود ... صدا از کسی در نمیومد ...جوری که وحشت کرده بودم ... حتی ماشین هایی که از جلوشون رد می شدم هم تکون نمی خوردند نمی خواستند از پشتم رد بشند ... باور کنید وحشت کرده بودم ... من واقعا ... واقعا یک لحظه حضور خداوند رو احساس کردم ... احساس کردم ... باور کنید ... همه راننده ها احترام گذاشتند در مرکز بی تمدنیه پایتخت فرهنگی جهان اسلام ... انگار زمان متوقف شده بود ... هیچ صدایی بگوش نمی رسید بغیر از صدای دلنشین سلوی ماشین ها ... ...

بلاخره عرض خیابون رو رد کردم و اون پیر مرد رو به پیاده رو هدایت کردم ... ماشینها هم همگی خیلی آدم وار حرکت کردند ... اینهمه جنتل من از کجا اینجا جمع شده بودند؟

 کارم که تموم شد یه مرتبه از یه صدای باس بلند از جا پریدم ... رومو که برگردوندم دیدم یه راننده تاکسی با یه سبیل کلفت از اونا که مثل دسته کتریه وایساده کنار ماشینش و با یه لنگ صورتشو داره خشک میکنه ... خوب که توجه کردم دیدم داره با من حرف میزنه ... بخدا صداش از پاواروتی هم کلفت تر بود.

با اون صدای مافوق کلفتش گفت مطمئن باش جزای کاری رو که کردی میبینی ... وقتی که دیگه این حرف رو شنیدم دیگه مغزم ساپورت نمی کرد که الان کجام و دارم کجا میرم ... انگار اون راننده تاکسی هم حضور خدا رو احساس کرده بود ... بعد با همون صدا البته با دو سه پرده بالاتر گفت احمد آباد دوتا بیا بالا رفتیم...

 

واقعا می تونم چی بگم ...
شاید برای بعضی ها خیلی مهم نباشه ولی فقط میتونم بگم من حضور خداوند رو احساس کردم.

MAX PAYNE

 

 

این mp3 رو به شراره جون مامان بردیا قول داده بودم

Yanni - Nostalgia

http://h1.ripway.com/ehsan1980/for%20blog/mp3/Yanni_Nostalgia.mp3

نظرات 10 + ارسال نظر
MAX PAYNE چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:15 ق.ظ

روز نوشت:
سه شنبه / 14 / شهریور / 85

امروز صبح که تو پست هست.
امروز عصر رفتم در خونه عموم که یه امانتی رو تحویل بدم
دکمه آیفون رو چلوندم
آیفون بوی(صدای) دختر عموم رو میداد
گفت بفرمائید
گفتم منم مکس
گفت بفرمائید تو
گفتم نه ... مامان هستند؟
گفت نه
گفتم پس یه لحظه اگه ممکنه تشریف بیارید این امانتی رو بگیرید
گقت چشم یه لحظه
بعد از حدود دو سه ماه این اولین باری بود که میدیدمش
و
بعد از حدود 19 سال این بیشترین کلماتی بود که با هم ردوبدل کردیم
چقدر بزرگ شده بود
این کی بزرگ شد؟
چشماش چه پالسی میداد

پاستیلی چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:32 ب.ظ

سلام داداشی

خوبی؟اینا رو گفتی که من حس رت باتلرو بفهمم؟
(جوابمو تو آف ها بده)

کجایی ؟منتظرم......................
من پالپ فیکشن ندیدم...غصه بخورم؟نه نمیخورم
شاید از دوستم بگیرم فعلا حسش نیست

دلم برات تنگ شده..............تا عید چیزی نمونده
دعا میکنم.دعا کن


شب خوش
دوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووتا

سلام خواهری

آره رت باتلر

زیر سایتون ... منم منتظرم

غصه نخور چون من ناراحت میشم ... یکم فقط حسرت بخور ولی امیدش هست که ببینی

شاید نه حتما بگیر ویدئو کلوپ داره

دل من هم تنگ شده ... پس چی ... بمیرم واسه دل خواهری

چیزی نمونده ... یادم ننداز

حتما ... محتاجم به دعات ... قربون اون دستات برم که واسه من میره بالا

شب تو هم خوش ... سفارش نکنم

منبیشترمنبیشترمنبیشتر

پاستیلی چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 03:57 ب.ظ

سلام داداشی جونم
امروز بهم نگفتی درد دلتو........ولی انگار گفتی

حس میکنم ناراحتیت رو
امیدوارم یه روز از خواب پاشی ببینی اینهمه غصه بیخودبود
استرس ها بیمورد بود

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآروم باشی و شاد
و درکت کنه

نمیدونم من دارم از خودم فرار میکنم.تا چی پیش بیاد

من تو پروژه گیر نکردم.........شاید حستو نفهم
ولی داداشمی


خیلییییییییییییییییییییییییییییی دوست دارم
حرفمو میفهمی.همیشه

مامانم دیروز میگفت جات خالیه..............اگه خالیه چر منو نبردن؟

نمیدونم.دنیا رو انگشت من وتو نمیچرخه

امروز سر حالم..........
شب خوش

خوب بخواب.خوب؟
دووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووتا

سلام خواهری جونم

یکمش رو گفتم

آخه چی بگم ... نمی خوام ناراحتت کنم ... فک نکن قریبی می کنم ازت ... چی بگم ... وقتی رت باتلر به من میگه خیلی کم پیدایید ما قلبا دوستون داریم کلا هم شما هم خانواده را ... چی جوابش رو بدم جز لبخند مونالیزا ... ببین اوضا چجوریه اصن حالیش نیست داره چی میگه ... دیدی حالا هی بگو بگو

خیلی ممنون که حس می کنی برای همین هم من قسمت های ناراحت کنندش رو برات نمی گم چون حست قویه ... من چی بگم در جواب محبت های تو ...
...........
...........
عزیزم
فقط همینو دارم بگم

آنقدر از خود فرار می کنم تا به خود برسم
به خود خودم نه خود دیگران

مقسی مادام

منه هم خیییییییییییییییییییییییییییییییییلی دوست دارم نه بخاطر اینکه حرفم رو میفهمی ... به خاطر اعتمادی که به دست روی شونت داری
تو هم حرف منو میفهمی ... همیشه

راس می گفتند جات خالیه ولی نتونستی بگی تنها نیستم

چرا میچرخه ... شبها که خوابیم ... وقتی خوابشو می بینیم

من هم

شب تو هم خوش عزیزم
باشه چشم

منبیشترمنبیشترمنبیشتر

پاستیلی چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 04:59 ب.ظ

سلام داداشی
اومدم برات آف بدم مسنجرم ارور میده

همینجا بهت میگم خیلیییییییییییییییییییییییییییییی

دوست داااااااااااااااااااااااااااااارم

دلم میخواد ناراحتیت تموم شه

ممنون که حرفمو میفهمی
خیلییییییییییییییییی

خوبی؟
امیدوارم
دووووووووووووووووووووووتا

چی بگم بهت از بس خوبی خواهری

ببخشید بهت گفنم بورو
نمیتونستم خدا حافظیت رو ببینم

منبیشترمنبیشترمنبیشتر

شهرام چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:30 ب.ظ

سلام..

سلام داداشی جونم ..
این چشماش چه پالسی میداد من نوفهمم یهنی شی ....
میشه یهخورده بازش کنی ذهن کودن منم روشن بشه....

سلام...

سلام داداشی جونم
خیر مقدم ... فرش قرمز سرتاسری ... از اینجا تا اونجا (بقول مهمان مامان)

نمیدونم جدی میگی یا شوخی
پالس دیگه
پالس َ کپی رایتش مال خودمه (همون مغناطیس چشم ها میشه)
تو پیاده رو دیدی داری رد میشی چشمت رو که بر می گردونی یهو می بینی یه دختر داره نگات میکنه ... با اینکه ۳ شده ولی بازم نمی تونه نگاهش رو ازت بدزده ... تو هم نمی تونی ... این یجورشه ... یجور دیگش هم اینه که طرف اصلا(بقول خودت اصن) نیگاه نمی کنه ولی تمام اعضای بدنش براش حکمه چشم رو داره با گوشش می بینه با همه جا میبینه ... اینحالت بیشتر تو فامیل رخ میده

شهرام چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:33 ب.ظ

تو پسر همون پدری احسان جان ....
همون پدری که جوراب اون مرد دیوونه رو پاش کرد که بره عروسی ....یادته ....
پسر کوندارد نشان از پدر .....

مرسی
یادمه
به خدا قصد خود شیرینی نداشتم ... میدونم تو هم اینجوری فک نکردی

بیشتر دلم میخواست حس اون لحظه رو (مامانم تو این لحظه برام یه ظرف آش رشته آورد گذاشت رو میزم ... کاسه چینی قدیمی ... با گل قرمز ناز ... دوتا قاشق کشک هم روش ... قایق کاغذی منصور هم می گوشم ... از آهنگ قدیمی هاش خوشم میاد ... جدید هاشو متنفرم ... یکی نیست ببرتش سلمونی ... اون دختر فیکس شو هاش رو هم باید سر به نیست کرد ... کی برام مونده که با دست محبت روی سینم بفشارد عشق و شادی ... مامانم میگه سرد شد بخور ... اول نوش جون داداشی و ترنجبین بانو بعدش اگه چیزی موند خودم ... پسر چقدر اون پستت زیبا بود ... به خودت افتخار کن ... بدون کمترین رگه هایی از پورنو منظورت رو رسوندی واقعا تبریک میگم ... این که نوشتی آمیخته ای از Real و پست مدرن بود نه اون ماساژ دادن پا که من نوشتم ... هنوز هم میگم خیلی خوب نوشتی ... بکر بود میفهمی چی میگم ... مثل یه اسب بکر بود مثل یک قاصدک نرم بود ... مطمئن باش هیچ پستیت دیگه مثل این نمیشه ... مثل بعضی بازیگر ها که تو اولین بازیشون بهترین بازی رو انجام میدند و تا آخر عمر اونو تکرار می کنند ... بهت تبریک میگم.)

خوب برگردیم به حرف خودمون پرانتز بسته
بیشتر دلم میخواست حس اون لحظه رو منتقل کنم برای همین همشو نوشتم

قایق کاغذی رو آب داره میره
من نگاش میکنم و گریم می گیره
قایق کاغذی میره و میدونم که برای گریه کردن دیگه دیره

یه ظرف حلوا هم همین الان برام آورد که یه وقت گل پسرش سردیش نکنه
نوش جونتون داداشی و خواهری

شهرام چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:37 ب.ظ

یه اعترافی بکنم داداشی ...
میدونی چرا زیاد نمیام اینجا ...یه دفه دیگه هم بهت گفتم ....
اینجا حرفایی رد و بدل میشه که من نمیفهمم.....
پست مدرن .......
من عاشق فیلم هایه ایرونیم .....نه از نوع ابگوشتی .... ..
متنفر از فیلم هایه هندی ....
فیلم های خوب خارجی رو هم دوست دارم .....

اعتراف نبود صداقت بود

پست مدرن خیلی چیز خاصی نیست
فقط نگاه کردن یه موضوعه از دید چند نفر(بی نهایت افراد)
جا بجا کردن فاعل با مفعول

منم عاشق فیلم های خوب ایرونیم
یکم پیدا کردنش سخت تره
تعدادش بالاست ولی گلش کمتره

پالپ رو ببین راه میوفتی ... سگدانی رو اول ببین
ماله برادر تارنتیتو
هردوش تو ویدیو کلوپ هست
پالپ دوبله Pulp Fiction
سگدانی زیر نویس Reservoir Dogs

ایندفعه تشکر ویژه می کنم سه تا کامنت گذاشتی
حتما بیا منتظرتم
داداشی

حسین چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:12 ب.ظ http://www.cinematik.blogfa.com

سلام . درباره ی پالپ فیکشن که با هم کلی صحبت کردیم . حالا نوبت عشق من هستش . دشت گریان . من بروزم با این فیلم . زود بیا و حتما حتما کامل بخون . من منتظرتم . خداحافظ .

نمیتونم بیام ولی میام
خودت میدونی چرا نمیام
نمی تونم دیگه گریه کنم
اونوقت دیگه اشک هام تمومی نداره
فقط نقدش رو که مامانم برام ضبط کرده بود رو دیدم ... اشک از روی گونه هام می رفت زیر گلوم ... بین سینه هام خیس بود ... وقتی اکبر عالمی با اون چهره و صورت میکانیکیش گریه کرد با اون چشمای آبی ... دشت گریان ... خیلی بدی اگه تو هم غمگین نوشته باشی ... برات گفتم ولی برای بچه های دیگه مینویسم:
اونشب سوار ماشین شدم و بی هدف راه افتادم به خودم که اومدم دیدم بیرون شهرم بیرون شهر توی بزرگترین شهرک اطراف اصفهان ... سپاهان شهر ... از یه سوپری شبانه روزی یکم کالباس با خیار شور و یه نون باگت گرفتم با یه ما الشعیر کف خیابون نشستم و خوردم و گریه می کردم ... فقط نقدش رو دیده بودم

شهرام پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 11:52 ق.ظ

سلام
یه تعریفی از پست جدید کردی که ذوق کردم ...راستش خودمم این پست رو خیلی دوست دارم .....میفهممش
کاش تو بلاگ خودم میگفتی ..
اونجا که میای کم حرف میشی.....نمیدونم شاید من اشتباه میکنم.........به هر حال ذوق زده ام کردی ....

سلام

نه اشتباه نمی کنی
یه کم چرا میشم
غریبی نمی کنم ازت
فقط نمی خوام دو باره ازدستت بدم
برای همین کم می نویسم که کمترین اصطکاک رو داشته باشیم
آسون به دستت نیاوردم که .... آسون هم ................
گرفتی چی میگم

نه اینکه منظورم اینباشه که تو بی خودی حساسی نه بخدا ... منظورم اینه که بعضی هارو نا خواسته ناراحت می کنم ... دیدی گیلاس خانومی رو اعصابش رو ریختم بهم ... دست خودم نبود منظوری هم نداشتم ... خدا رو شکر فهمید منو ... تو هم می فهمی
من همیشه از سوتفاهم تو زندگیم می ترسم ... همیشه هم به سرم میاد

شاید اینارو بی خودی نوشتم دیدی دوباره یه چیز کوچک رو بی خودی بزرگش کردم ... همین هاس که باعث میشه بقیه از دستم ناراحت بشند ... ولی تو اتاقم اعصابم راحت تره اینه که میتونم با هر دوتایتون در آرامش آش رشته بخورم با حلوا ... فهمیدی داداشی

خیلی ممنون داداشی که اومدی
باز هم ممنون

دیشب یه چیزی یادم رفت بگم برا همین تا همین حالا ناراحت بودم و اون این بود که من پست مدرنم ... من هرچی ... ولی یه قلب ایرونی دارم ... احتیاج دارم بهم سر بزنی ... احتیاج دارم به داداشم

آسون به دستت نیاوردم که .... آسون هم ................

نهال پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:31 ب.ظ http://fzmetr.blogsky.com

سلام
منم حضور خداوندو حس کردم وقتی که متن تو رو خوندم .خیلی برام جالب بود .همه میگن خدا همیشه هست اما ما حس نمی کنیم یا باور نداریم همین جور موقع هاست که آدم واقعا باور میکنه و ایمان میاره

سلام نهال خوب

خوشحالم ... خیلی خوشحالم

خیلی خوشحالم کردی اومدی
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد