MAX PAYNE

تحلیل فیلم / دلنوشت های سینمایی

MAX PAYNE

تحلیل فیلم / دلنوشت های سینمایی

من و نوکیا 6630 - دیوانه جوراب به دست

توی بازار بودم که دیدم یک دیوانه بدون کفش یک جفت جوراب نو دستشه و از هرکی که میخواد کمکش کنه این جوراب هارو بپوشه کسی محلش نمی گذاره به مغازه ما که رسید اومد جلو گفت "حجی دارم میرم خاااااااسگاری اینارو مقبول پام کون". بابام هم نشست کنارش و به آقاهه کمک کرد.



لطفا احساستون رو برام بنویسید

MAX PAYNE
نظرات 1 + ارسال نظر
شهرام یکشنبه 1 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 11:07 ب.ظ http://werwer.blogsky.com/

سلام...پدر محترم شما بسیار مرد بزرگواریست ...قدر ایشونو بدونین ...
یه روز تو خیابون یه عقب مونده ذهنی یا اصطلاحا منگل رو دیدم که درست صحبت هم نمیتونست بکنه ....ظاهر وحشتناکی داشت ولی اروم بود ...از مردم کمک میخواست واسه بستن دگمه پیراهنش ...همه ازش دوری میکردن ...کنجکاو شدم ....دنبالش رفتم ...به مردم التماس میکرد ...ولی کو گوش شنوا !!
چند تا سرهنگ راهنمایی و رانندگی وسط خیابون داشتن راجع به مو ضوعی صحبت میکردن ....این فرد عقب مونده رفت پهلوی اونا واز یکیشون کمک خواست ...اون سرهنگ با حوصله و دقت دگمه های اون فرد رو بست و بعد از اتمام کار یه سلام نظامی بهش داد ...بقدری از این بزرگواری لذت بردم که حد نداشت ...لبخند سر تاسر چهره اون دیوونه رو فرا گرفته بو د..
کار پدر شما مثل همون سرهنگه بود ...لذت بردم ....
در ضمن اینجا ننوشته بودین که بی ادبا نظر ندن ...منم جسارت کردم ..ببخشید !!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد