MAX PAYNE

تحلیل فیلم / دلنوشت های سینمایی

MAX PAYNE

تحلیل فیلم / دلنوشت های سینمایی

تحلیل فیلم - حرفه‌ای - حس پدرانه یا که یک جور حس بلوغ

 

 

LEON professional

 

 

 

 

عنوان: لئون حرفه‌ای

محصول: ۱۹۹۴

فیلم نامه و کارگردان: لوک بسون

زمان: ۱۳۵ دقیقه

این فیلم با نامهای زیر نیز شناخته میشود:

Léon

The Cleaner

The Professional

 

با هنرمندی:

Jean Reno    در نقش    Leon
Gary Oldman    در نقش    Stansfield
Natalie Portman    در نقش    Mathilda
Danny Aiello    در نقش    Tony
Peter Appel    در نقش    Malky
Willi One Blood    در نقش    1st Stansfield man
Don Creech    در نقش    2nd Stansfield man
Keith A. Glascoe    در نقش    3 rd Stansfield man
Randolph Scott    در نقش    4 th Stansfield man

Michael Badalucco

 

   در نقش    Mathilda's Father

منبع اطلاعات فیلم:

http://www.fexon.com/movieinfo.php?mid=844

 

 

 

 

 

! خطر لوث شدن داستان فیلم

 

اسکوپ(حال و هوا):

   لئون: قاتل حرفه ایست و در کارش مسلط. ظاهرا بدون احساس. بر چشم به هم زدنی جان می گیرد گویی که تا ثانیه ای پیش آن جان وجود نداشته است. تنها و منزویست. مکانش جایی در دل نیویورک. در آپارتمان کوچکی در یک ساختمان قدیمی. کم حرف است و آرام با چهره ای معمولی مانند هر ایتالیایی دیگر. به کسی اعتماد ندارد مگر "تونی" پیر. تونی کسیست که در گذشته او را به آمریکا پناه داده و به او شغل داده است. تونی کسیست که دستور قتل ها و دستمزدش را به لئون می دهد. تونی عامل پلیس است که ماموریت های آنها را از طریق کارگذارانش(مثل لئون) انجام می دهد. رفتار لئون ضدونقیض است. هر روز ورزش می کند و شبها با اسلحه ای در دست نشسته روی مبل می خوابد(بقول خودش با یک چشم باز). اما گلدانی دارد که هر روز به او رسیدگی می کند. نوازشش می کند و با آن حرف می زند. لباس هایش را خود می شوید و خود اتو می زند(به یاد شخصیت های منفعل فیلم های "کا وای وانگ" افتادم). و مادامی که گرسنه می شود فقط شیر می نوشد. سهم روزانه او از زندگی دو پاکت شیر است.

 

   ماتیلدا: دختری هجدا ساله(البته بقول خودش) که سنش بیشتر از دوازده سال بنظر نمی رسد. در خانواده ای با روابط نامنسجم گذران عمر می کند. خانواده ای که دائم او را مورد اذیت و اهانت قرار می دهند و تحقیر می کنند. تنها همزبانش برادر تنی کوچکش است. سهم روزانه او از زندگی چیزی نیست جز سنگینی دست پدرش و هرازگاهی پکی مخفیانه بر سیگار.

 

   استندسفیلد: پلیس فاسد اداره مبارزه با مواد مخدر(D.E.A) که در قاچاف مواد مخدر نیز دست داد. از یک طرف با تونی ارتباط دارد و از طرفی با قاچاقچیان مواد نیز کار می کند(یکی از آنها پدر ماتیلدا است). پلیسی با رفتار دوگانه و حالات عصبی خاص. سهم روزانه او از زندگی مواد مخدریست که بطور استثنایی و خاص خودش مصرف می کند.

 

   از همان اول که با لئون و ماتیلدا آشنا می شویم با هردویشان احساس همدردی می کنیم و یک جورهایی دلمان برایشان می سوزد. لئون با آن چهره سرد و بدون رفلکسش ، نیمه شب ، تنها درون مترو ایستاده و به دستگیره سقف آویزان شده که نوع ایستادنش پر از حرف های تنهاییست. ماتیلدا در طبقه بالای خانه ای قدیمی پاهایش را از لب نرده ها آویزان کرده و تکان تکان می دهد و دود نامحسوس سیگاری روشن در کنارش حکایت از پاشیدگی خانواده اش و خودسری او کند. این دو نمای فوق کافیست برای اینکه به شخصیتهای منفعل لئون و ماتیلدا بخوبی نزذیک شویم و با آنها احساس همدردی کنیم.

 

 

 

مدیوم شات(سکانس برتر):

   لئون و ماتیلدا در آپارتمان هایی مجاور هم در ساختمانی قدیمی زندگی می کنند. پدر ماتیلدا به یکی از محموله های استندسفیلد ناخنک زده و استندسفیلد تا فردا ظهر به او محلت بازگردادنش را داده. لئون با آن بی احساسی و یله گی بی همتایش سیگار کشیدن ماتیلدا را در پله ها و بینی خون آمده اورا (که حکایت از کتک خوردن او از پدرش است) می بیند و نمیدانیم چگونه با آن بی احساسی مثال زدنیش با ماتیلدا همدردی می کند و ماتیلدا که خالی از عشق و محبت خانواده است وقتی صحبت های خشک لئون را می شنود در دلش قند آب می شود و اندکی حالش بهتر می شود و در سپاس به لئون می رود که از مغازه نزدیک خانه برایش شیر بخرد. در زمانی که ماتیلدا بیرون خانه است استندسفیلد و دوستانش به خانه ماتیلدا وارد می شوند و چون پدر ماتیلدا از پس دادن مواد ها طفره می رود و یک جور هایی قصد پیچاندن استندسفیلد را دارد ، استنسفیلد تمام افراد خانه را قتل عام می کند و مواد ها را نیز پیدا می کند. وقتی چشم استندسفیلد و همکارانش به قاب عکس روی طاقچه اتاق می افتد متوجه عدم حظور دختر کوچک خانواده می شوند و چون می خواهند شاهدی باقی نمانده باشد دربه در به دنبال ماتیلدا می گردند و در همین حین ماتیلدا با پاکت های شیر وارد ساختمان می شود و با جنازه نیمه جان پدرش که دم در افتاده مواجه می شود و (چون دختر تیزی است) به راهش ادامه می دهد و یک راست به طرف درب آپارتمان لئون می رود. در این لحظه است که یکی از زیباترین و حسی ترین لحظه های تاریخ سینما شکل می گیرد. لئون که از سروصدا های اخیر کنجکاو شده و ازچشمی درب آپارتمانش به راهرو نگاه می کند ، متوجه میشود که راهی جز باز کردن درب به روی ماتیلدا ندارد ولی از آنجایی که او نمادی از انسانی خشک و بدون احساس است و سالهاست که در شرایطی خاص و در تنهایی زندگی کرده و فقط جان آدم هارا گرفه اکنون نمی داند که چگونه از جان آدم ها محافظت کند. "ژان رنو" این سکانس را زیبا بازی می کند و بخوبی این حال و هوا را با خاراندن گوشش و تعللش در باز کردن درب نشان می دهد. بلاخره درب باز می‌شود و لئون ، ماتیلدا را از مرگ می رهاند در این لحظه است که چهره ماتیلدا غرق در نور می شود و این اولین گام گذاشتنش است به مرحله جدیدی از زندگی که لئون ناخواسته به او هدیه داده است.

 

   این فیلم سرشار است از چنین سکانسهای زیبا و تاثیر گذاری که کمتر در سینمای هالیوود بچشم می خورد که این خود هدیه است از "لوک بسون" فرانسوی که با مخلوط کردن سینمای اروپا و تزریق کردن چیزهایی ناب به سینمای تجاری و تماشاگر پسند آمریکا چنین اثری خلق کرده.

 

   دلم نمی آید از سکانس پایانی فیلم چشم بپوشم آنجایی که لئون دیگر کشته شده است و ماتیلدا به مدد پولهایی که لئون برایش پیش تونی به ارث گداشته می تواند دوباره به مدرسه برود . آنجایی که ماتیلدا آن گلدان معروف لئون را در دست دارد و به روی چمن های پارک زانو می زند و با دستان کوچکش زمین را گود می کند و گلدان لئون را در خاک جا می دهد. این فقط یک گلدان معمولی نیست که لئون به ماتیلدا هدیه داده است. این استعاره ایست از جوانی و عشق ناکامل و کال لئون به زندگی (و حتی عشق به ماتیلدا). این کودک درون لئون است. این وجدان پاک انسانی هر فردیست که حتی در درون یک قاتل حرفه ای نیز وجود دارد. گل این گلدان اکنون درون خاک جا دارد و به آرامش رسیده است. ریشه های درد دیده اش اکنون آزاد شده و احساس نشاط می کند. اکنون می تواند به رشد واقعی و تکامل نهایی برسد. تکاملی که در دل این دنیای روزمره و کثیف عقیم مانده بود. این خاک اکنون حکم برزخ را برای لئون و زایش مجدد را برای هردویشان دارد.

 

 

 

کلوزآپ(دلنوشت):

-        نوع ایستادن لئون در مترو در نیمه شب و گرفتن دستگیره که بخوبی احساس تنهایی و سردی روح او را منتقل می کند.

-        آویزان بودن پاهای ماتیلدا از نرده های پله و تکان های پاهایش و آن ساق ها و ران های نحیفش با آن جوراب شلواری ایکه به پا دارد و پر است از طرح های کارتونی و تصاویر کودکانه.

-        سیگار کشیدن غیر حرفه ای ماتیلدا و لخته خونی که به زیر بینی اش خشک شده حکایتی ناگفته از نوع زندگی اش به ما می دهد.

-        عصبیت ها و حرکت های اکسکلوسیو(exclosive) پلیس استندسفیلد و نوع بیان دیالوگ هایش که در بعضی موارد انفجار گونه است.

-        لئون و بچه شدن ها و عکس الاعمل های ناخواسته کودک معابانه اش به محرک های خارجی (مانند خاراندن گوشش) که گویای کودکی سرکوب شده اش است و در تضاد است با شخصیت ظاهری او.

-        احساس نهفته و کمرنگ پدرانه لئون به ماتیلدا که فقط انگار بیننده از آن خبر دارد و حتی خود لئون نیز شاید از این احساس در درونش بی اطلاع است.

-        پیشنهاد کمرنگ سکس از طرف ماتیلدا به لئون. ماتیدایی که بر اثر حوادث ایام حالا دیگر بزرگ شده فقط فرصت بزرگ شدن را نداشته و لئونی که در گذر ایام فرصت بزرگ شدن را داشته ولی هنوز بزرگ نشده است(کنایه از دیالوگ های خود فیلم). این پیشنهاد نامحسوس رابطه جنسی از طرف ماتیلدا به لئون همه استراکچر فکری لئون را در هم می ریزد به گونه ای که وقتی به ماتیلدا پرخاش می کند و از درب آپارتمان بیرون می آید به دیوار تکیه می دهد و به فکر فرو می رود.

-        خریدن یک لباس صورتی رنگ و هدیه دادن آن از طرف لئون به ماتیلدا زیباست. احساسی مخفی میاد حس پدر و فرزندی و یکجور حس یک جوان تازه به بلوغ رسید. زیباست. آری زیباست.

-        صورت باد کرده تونی و چشمان کبودش. تازه اینجاست که متوجه می شویم که اگر تونی ، لئون را به استندسفیلد لو داده ولی حتما به این کار به سادگی رضایت نداده و این کبودی زیر چشمانش مزد دست همکاران استندسفیلد است به او. به سرسختی او. به سرباززدن او به آدم فروشی و دردناک تر اینکه اگر بیشتر به صورت تونی توجه کنیم به غم و احساسی مردانه پی میبریم که حاصل عذاب وجدانش است. آری او به اجبار نزدیک ترین دوستش را به کشتن داده.

-        و در پایان همان سکانس معروف کاشتن گل در پارک و جمله ماتیلدا به گیاه که می گوید "حالا هر دویمان ریشه داریم". این گل استعاره از روح لئون است که در دستان ماتیلدا در حیاطی جدید به حیاتی تازه رسیده است. و موسیقی سحر انگیز "اریک سرا" که در این لحظه نواختن می گیرد.

 

! پایان خطر لوث شدن داستان فیلم

 

 

 

   لئون با همه قتل هایی که انجام داده ای ، با همه دل هایی که شکانده ای ، بازهم دوستت داریم.

 

   چیزی در وجود توست که بکر است. چیزی که در دل تمام همه افراد جهان مستتر است.

 

   حس کودکانه مورد علاقه تمام عشق فیلم هاست. از خجالت کشیدن های "ادوارد دست قیچی" گرفته تا آخ گفت های بچه گانه "جکی چان".

 

 

 

 

کامنت برتر:

نویسنده: رضا مشتاق / alldaytimes.blogsky.com

 

در فضای امروز سینمای جهان خشونت و سکس دو موئلفه تضمین کننده فروش فیلم و به طبع آن موفقیت فیلم میباشد و با وجود آنکه سینما عصاره تمامی هنرها میباشد ، بیش از هرچیز بقایش به سرمایه و بازگشت سرمایه وابسه است .

لئون یا همان حرفه ایی در نگاه اول فیلمی است در قالب و رده بندی سینمای خشونت ، هیجان

(Crime & Thriller)و گیشه .( البته این دسته بندی برای حرفه ایی قابل انکار نیست).

1- فیلم با قتل عام حرفه ایی و پایان حیات یک گروه قاچاقچی به دست لئون (Jean Reno) آغاز میشود ، بر خلاف فیلم های صرفاً اکشن که گروه های تبهکار ریشه و مبنایی کاملاً رذیلانه و منفک از جامعه دارند ... در این فیلم به مرور زمان متوجه میشویم که کارچاق کن لئو یا همان تونی خود رابط پلیس است و فساد به درون تشکیلات پلیس فدرال کشیده شده و یکی از افسران پلیس با نام استنس فیلد از سر کردگان شبکه قاچاق کوکائین در منتهتن نیویورک است .

استنس فیلد نماد تشکیلات فاسدی است که به جای جلوگیری از اعتیاد خود به ایجاد بحران و اعتیاد کمک میکنند. افسر فاسد اداره فدرال و بقیه پلیس های فاسد گواهی است بر این مدعا که  بحران هایی همچون اعتیاد و تروریست ریشه در تشکیلات و ارگان هایی دارد که وظیفه آن ها جلوگیری از بحران و جرم است .


2-  فراموش نکنیم ، نیویورک همواره محل اجتماع و زندگی طبقه تحصیل کرده ،  و دموکرات آمریکایی بوده و در جنوب جزیره منهتن محلی است که نهادها و تراست های بزرگ مالی متمرکز شده اند و در جنوب غرب همین نقطه محله ایی بزه کار خیز واقع شده است که ساکنانش بخشی از پیاده سوار و جاده صاف کن همان کارتل ها و تراست های بزرگ مالی هستند . ( به نظرم، انتخاب این لوکیشین توسط لوک بسون اتفاقی نبوده )

لئون آدم کشی است که در همین محله فقیر نشین منهتن و در یک آپارتمان کوچک زندگی میکند.

3- لئون مردی که در ظاهر خشن نیست ولی به غایت درجه سرد و بی روح است و تمام زندگی او در کار و گلدانی که عاشقانه از آن مراقبت میکند خلاصه شده . او مثل همه انسان ها خاکستری رنگ و ترکیبی از خوبی و بدی میباشد که جبر روزگار او را به سمت بدی ها سوق داده ( همانگونه که جبر خانواده نابسمان ، ماتیلدای 12 ساله را به فرار از مدرسه و کشیدن سیگار ترغیب میکند ).

اما درست در لحظه ایی که زمان جدا کردن مرد از نامرد میباشد ، لئون آدمکش ، ماتیلدا را ازخطر مرگ حتمی به دست افسر پلیس حافظ جان و ناموس مردم نجات میدهد .

در باز میشود و ماتیلدا به همراه حجمی بزرگ از نور وارد خانه لئون میشود .


4- سر انجام لئون  به خاطر حفظ جان ماتیلدا و گلدان ( نمادی از حیات و زندگی ) تا آخرین لحظه حیات در مقابل پلیس نیویورک مقاومت میکند .

فراموش نکنیم که لئون یک حرفه ایی است و به دفعات از سخترین معرکه ها جان سالم به در برده ... اما این بار خود را در مقابل جان یک کودک مسئول میداند و اگر این احساس مسئولیت نبود ، به طور حتم کشته معرکه با استنس فیلد نبود و ای بسا هرگز مجبور به جنگیدن با پلیس نمیشد .

این حرکت آگاهانه لئون از نظر من ... اوج و نقطه متعالی عشق است .

لئون فردی است که در مقابل عشق های کاذب و جنسی مقاوم و شکست ناپذیر است ...، اما برای حفظ جان یک کودک و گلدانی که حکایت حیات است تا پای جان می ایستد و سر انجام با مرگ خود انتقام برادر خردسال ماتیلدا را از استنس فیلد میگیرد .

*             *             *
عشق به زندگی فصلی است که فیلم حرفه ایی را از دیگر فیلم های سبک اکشن و تریلور جدا کرده است.

 

 

 

 

ارادتمند:

MAX PAYNE 

تحلیل فیلم - مخمصه HEAT - مثل هر شب دیگر اتفاق افتاد

 

 

اسکوپ (پیش گفتار)

زیر نور لامپ های فلوئوروسنت

     این هم فیلمی دیگر از کارگردان حرفه ای سینما ، مایکل مان. فیلم های مایکل مان همیشه حال و هوای خاص خود را داشته است. از افه های بازیگرانش گرفته تا فیلمبرداری و فیلمنامه های آثارش همه و همه دوست داشتنی و خاص هستند. حتی نام هایی که مایکل مان برای فیلم هایش انتخاب می کند منحصربفرد هستند. مثل نام همین فیلم ، HEAT یاکه فیلم دیگرش INSIDER. اینها نام هایی هستند خاص که باطبع ترجمه خاص خودشان را (حداقل برای ترجمه به فارسی) می طلبند.

 

     باید چند فیلم از مایکل مان دیده باشیم تا حال و هوا و جو حاکم بر فیلم هایش دستمان بیاید. از گره گشایی فیلمنامه گرفته تا ادا اطوار بازیگرانش تا چشم انداز ها و کادر های معرکه اش. میگویم معرکه به این خاطر که حتی پیش آمده که فیلمبردار همیشگی آثار مایکل مان با او کار نکرده ولی ما بازهم همان قاب بندی ها و نماهای زنده را از او دیده ایم انگار که این تصاویر نوعی امضای نامرئی دارند. امضایی که مختص خود مایکل مان است. او یک حرفه ای است. به یاد حرفی از آل پاچینو افتادم که گفت: کافی است دو فیلم HEAT و INSIDER را از مایکل مان دیده باشیم تا متوجه شویم که او یک حرفه ای است. پس به این نکته پی می بریم که بودن یا نبودن فیلمبردار همیشگی مایکل مان در کنارش ، مانعی برای خلق قاببندی های ناب که ایده های ناب اورا به تصویر می کشند ایجاد نمی کند. همین ریزه کاری ها و لطافت های کارهایش است که مارا همیشه تشنه آثار او می کند و برای اثر بعدی اش لحظه شماری می کنیم.

 

 

 

!خطر لوث شدن داستان فیلم!

مدیوم شات(شرح فیلم)

کلوزاپی از آنچه هرشب اتفاق می‌افتد(کنایه از جمله معروف تبلیغاتی فیلم وثیقه: مثل هرشب دیگر اتفاق افتاد)

     داستان این فیلم در به تصویر کشیدن اعمال افراد یک گروه خلافکار حرفه ای سیر می کند. گروهی که با پشتوانه رئیس باهوش و حرفهای شان ، نیل مک کالی(رابرت دنیرو) تقریبا توانایی دستبرد به هر هدفی را انگار دارند. سرقت ها و خلاف های نیل روز به روز فزونی می گیرد و او و یارانش هر روز بدنبال هدفی بزرگتر هستند. اینگونه می شود که پلیس کهنه کاری بنام وینسنت هانا (آل پاچینو) به عنوان مامور بررسی پرونده سرقت های زنجیره ای گمارده می شود. وینسنت گرگ باران‌دیده است و در کارش دقیق و حرفه‌ای. بگونه ای که بسرعت به نیل دست پیدا می کند و به او هشدار می‌دهد که اگر بار دیگر در جلوی راهش سد شود ، در کشتنش تردید نخواهد کرد. باطبع نیل هم در جواب به وینسنت همین پیشنهاد را می‌دهد. آنها در یک نشست حرفهای حد و حدود خود را برای هم مشخص می کنند و به اصطلاح برای همدیگر خط و نشان می کشند. در نهایت در یک تعقیب و گریز نیل بدست  وینسنت کشته می‌شود. اما این فقط شرح ماجرا بود. چیزی که این فیلم را(با این داستان معمولی اش) با بقیه فیلم های هم موضوع و همرده خود متمایز میکند ، اول دید و روش حرفه ای کارگردان است و دوم نوع رابطه(کنش و واکنش) شخصیت های داستان است که از نظر ساختار فیلمنامهای در عین خاص بودن ، دلچسب و قابل قبول است.

 

-          پلیسی که در به در بدنبال مجرم است و سایه به سایه اورا تعقیب می کند ولی بعلت حرفهای بودن مجرم ، هیچ مدرک قابل قبولی برای دستگیری او ندارد.

-          مجرمی که میداند زیر چشمان تیز بین پلیس است ولی باز هم دل و جرات خطر را دارد و همچنان به اعمال خلاف قانون خود ادامه می دهد.

-          رابطه زیبای پلیس و مجرمی که همدیگر را بخاطر حرفهای بودنشان میستایند.

-          پلیسی که با استفاده از امکانات وسیع نیروی پلیس ، سپر به سپر به دنبال مجرم حرکت می کند و درنهایت بعد از قافل گیریکردنش اورا به رستورانی دعوت می کند تا با همدیگر گپی بزنند.

-          مجرمی که هیچ گاه به هیچ زنی عاشق نمی شود چونکه می داند شغل پر خطری دارد و هر لحظه بیم آن می رود که مجبور شود تمام پل های پشت سرش را خراب کند. ولی عشق چیزی نیست که کسی بتواند در برابرش دوام بیاورد؛ او نیز در نهایت عاشق می شود.

-          پلیسی که بخاطر جدیت در کار خود از وظیفه مهم ترش که سرپرستی یک خانواده است نا توان مانده و هر لحظه بیم فرو ریختن پایه های کانون خانواده اش می رود؛ او اکنون با همسر سومش زندگی می کند.

-          نوعی احساس برادری خاص یا شاید هم نوعی حس پیش کسوتی که میان مجرم و پلیس نقش بسته و احترامی که آن دو بهم دیگر می گذارند.

-          و از همه مهم تر ، وجود دو قول بزرگ بازیگری سینمای جهان که در این فیلم برای اولین بار در کنار هم و بر سر یک میز می نشینند و در فشانی می کنند ؛ آن دو حدود چهار دهه پیش در فیلم پدرخوانده حضور داشتند ولی در نماهای جداگانه.

 این ها و همه و همه ، نکات و نشانه های دلچسب سینمایی هستند که باعث می شود بارها و بارها به تماشای این فیلم بنشینیم.

داستان فیلم سرراست است ، پلیس حرفه ای ایکه بدنبال یک مجرم حرفه ای است و در نهایت او را به ضرب چند گلوله از پای در می آورد ، ولی چیزی که در این میان است نوع رفتار و رابطه افراد درون داستان است که پرکشش است. نکات ریز و هوشمندانه ای ، این ظاهر ساده را بگونه ای آراسته است که دلمان نمی آید چشم از این همه زرق و برق برداریم.

!پایان خطر لوث شدن داستان فیلم!

 

 

زوم‌این(تحلیل)

هیچ وابستگی‌ای نداشته باش/نزار تو زندگیت چیزی باشه که در صورت احساس خطر نتونی ظرف سی ثانیه خودت رو برسونی اون طرف خیابون.

     در این فیلم دیالوگی وجود دارد که دوبار از زبان نیل می‌شنویم. بار اول نیل این دیالوگ را برای دوست و همکارش کریس(وال کیلمر) می‌گوید. او به کریس می‌خواهد درس حرفه‌ای بودن بدهد. کریس آدم احساساتی ای است و نمی‌تواند از همسرش چشم بپوشد. با اینکه زندگی آنها درحال از هم پاشیدن است ولی کریس در جواب نیل می‌گوید:خورشید برای من با شارلین طلوع می کند.

 

     بار دوم نیل این دیالوگ را برای وینسنت می‌خواند. او به وینسنت حالی می کند که چقدر حرفه‌ای است. آنقدر حرفه ای که هیچ چیز نمی تواند سد راهش شود. وینسنت در جوابش می‌گوید مگر تو راحب هستی؟. و نیل در جواب می‌گوید: نه یکی رو دارم ولی در لحظه خطر می‌توانم ظرف سی ثانیه از اون دل بکنم.

 

     در سینما ، خصوصا هالیوود ، معمولا اهداف و نیت های کارگردان یا تهیه کننده یا کمپانی فیلمساز که نیت خاصی دارند(چه سیاسی/چه غیر سیاسی) ، بیشتر در لایه های زیرین فیلم مخفی شده و معمولا حرفشان را درست و روراست به بیننده نمی زنند. چه با غرض چه بی غزض. بیشتر سعی می کنند بعد از تماشای فیلم و با استفاده از شرایط و حال و هوای موجو آن زمان و بعد از مدت کوتاهی ، بطور غیر محسوس نیت و افکار خود را در ذهن تماشاگر جا بیندازند ، بطوری که خود تماشاگر حس کند که به نتیجه رسیده و به خود مغرور شود. معمولا خیلی بعید است که یک فیلم حرفش را خیلی صریح و بی واسطه به تماشاگر القا کند(حداقل در ژانر حادثه و با امکانات سینمای تجاری). وقتی دیالوگی دوبار عین هم از دهان بازیگر نقش اصلی فیلم خازج شود ، این یعنی گل‌درشت ، این یعنی نوعی آماتور بودن. ولی اینجا هرچه چشم به اطراف می اندازیم چیزی جز حرفه‌ای بودن به چشم نمیآید چه برسد به آماتور. نه کارگردان نه بازیگران نه فیلمنامه نه فیلمبردار هیچکدام آماتوری نیست. پس این یعنی یک نوع سبک. این یعنی لذت بردن از یک فیلم مایکل مانی. این یعنی لذت ماندن مزه یک فیلم به زیر دندانمان. این یعنی HEAT.

 

     لذت‌بخش تر اینکه تمام شخصیت های داستان ، تک بعدی هستند و به اهداف و ایدوئولوژی فکری خود پایبند. نه نیل  تغیر می کند نه  وینسنت نه  کریس.  نیل در پایان فیلم وقتی به خطر می‌افتد دوست خود را رها میکند.  کریس با اینکه میداند به زیر چشم های پلیس است و کاری که می‌کند خیلی خطرناک است ولی باز هم به خانه اش  بر می‌گردد.  کریس غافل است از اینکه پلیس در خانه اش نشسته و همسرش شارلین  را مجبور کرده که چیزی بروی خودش نیاورد تا کریس غافلگیر شود ولی شارلین با علامت خاصی  کریس را متوجه حضور پلیس ها می‌کند و اورا فراری می‌دهد. و در نهایت  وینسنت هم آنقدر دربه‌در در خیابان ها به دنبال مجرمین می‌گردد که خانواده اش تقریبا از هم پاشیده است. او به هدف خود یعنی نیل فکر می‌کند و در نهایت اورا دستگیر می‌کند.

 

     تمام شخصیت های این داستان ، چه زن و چه مرد ، اخلاق و منش مردانه دارند و به اهدافشان پایبند.  کریس احساساتیست و به خانواده اش دلبسته. این چیزیست که مخالف شغل پر خطرش است ولی می بینیم که همین دلبستگی اورا از مرگ یا از حبس رهاند.  نیل در موقع احساس خطر دوستش را رها کرد. ولی این رها کردن اینبار انگار جور دیگری بود. او اینبار انگار و اقعا عاشق شده بود و این رها کردن شاید بخاطر این بود که میدانست اینبار با پلیس گردن‌کلفتی روبروست که هیچ راه برگشتی برای او نگذاشته. او شاید نمی‌خواست در جلو چشمان محبوبش کشته شود. او فرار می کند و در نهایت به‌دست  وینسنت کشته می‌شود. هم وینسنت به قولش عمل کرد و هم  نیل.  نیل به  وینسنت گفته بود که دیگر به زندان بر نخواهد گشت و بر هم نگشت. وینسنت هم به نیل قول داده بود ، با اینکه از کشتنش ناراحت می‌شود ولی اگر بار دیگر جلوی راهش سبز شود اورا خواهد کشت. او به نیل شلیک کرد ، همانطور که قول داده بود. اما انگار او داشت به خودش ، به برادرش شلیک می‌کرد. او به نیل گفته بود که: از کشتنت ناراحت میشم ولی اگه بخوام بین تو و بین کسی که داری همسرش رو بیوه می‌کنی یکی رو انتخاب کنم ، برادر من تورو انتخاب می کنم. او اکنون به نیل شلیک کرده بود. او دست نیل را می‌گیرد و می‌فشارد و اشک در چشمانش جمع شده. گویی که برادر خودش را اجبارا کشته. سرش را از اندوه پایین می‌اندازد. و ... تصویر تاریک می‌شود. اینک فقط تیتراژ است که خودنمایی می‌کند و ما با وینسنت و  نیل همدردی می‌کنیم.

  

 

 

 

 

ارادتمند:

MAX PAYNE

 

تحلیل فیلم - خانه سیاه است ... جهان‌بینی فروغ / سیستم فِی لی یر

 

 

پیش گفتار:

چگونه میتوان افسار گسیخته بسوی آینده رفت همچنان که در خانه کسی است

   آری این تنهای خسته که در مرداب تکنیک دست و پا می‌زند و این اذهان پاک شده از محبت و سررزیز شده از اطلاعات بی مصرف ، دیگر جنبشی از خود برای رسیدن تعالی نشان نمی‌ دهند. جای بسی خجالت و شرمساریست ، تکنولوژی ساخت بشر که اکنون مانند طناب داری گلوی انسانیت را می فشارد ، به مدد این تن خسته می شتابد.

 

   فیلم "خانه سیاه است" اثر شاعر معروف فروغ فرخزاد به دستم رسید ولی به علت مشغله شغلی نتوانسته بودم آن را ببینم ، به همین خاطر فیلم را به روی سل فون خود کپی و در محل کار به تماشایش نشستم.

 

لذت تماشای جهان بینی فروغ از دریچه یک صفحه نمایش کریستال مایع

   وقتی به این می اندیشم که تصاویری از گذشته بر روی نوارهای سلولوئید ثبت شده و من اکنون پس از سالهای بسیار که از آن زمان گذشته توانسته ام همان تصاویر را بصورت دیجیتالی بر روی یک صفحه ال سی دی چند اینچی کوچک مشاهده کنم ، دچار نوعی احساس می شوم که انگار می گوید: ای انسان حل شده در تکنولوژی ، وقتی تو فرصتی برای اندیشیدن در خود و لایه های سنگین نفس خود پیدا نمی کنی ، چگونه می توانی پیام مولف این فیلم را که فقط لایه ای از لایه های اجتماع دوروبرت را به تصویر کشیده ادراک کنی؟

 

سالها دل طلب جام جم از ما می کرد ، آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد

   بدون تعارف بگویم که از دیدن این فیلم به هیجان آمدم. هیجانی نه بخاطر اینکه فیلمی از شاعر معروف فروغ دیده ام یاکه با فیلمی خارق‌الاده روبرو شدم ، بلکه به این خاطر که جهان بینی و نوع نگرش فیلمساز را دست کن گرفته بودم. بر همه پوشیده نیست که یکی از مقوله های سینمایی که بیشتر مورد توجه نگارنده است ، مقوله یا گونه پست مدرن است که باعث می شود ناخودآگاه هر فیلمی را از این زاویه هم مورد بررسی قرار دهم. البته قصد ندارم این فیلم(خانه سیاه است) یا نگرش کارگردان را پست مدرن قلمداد کنم(این کار نه در حد من است نه اطمینان دارم) ولی نکاتی در این فیلم نظرم را جلب کرد که عمق تفکر و جلو تر بودن از زمانه فکر کارگردان را برایم آشکار کرد. البته نمی توان نوع و نگرش مدرن و سایه سنگین تفکر ابراهیم گلستان را برروی این فیلم نادیده گرفت. به این علت نام ابراهیم گلستان ذکر شد چون فروغ مدتی زیر نظر ابراهیم گلستان فن تدوین و سینما را آموخته و بارها از طریق شرکت فیلمسازی ابراهیم گلستان(گلستان فیلم) به کشورهای اروپایی سفر کرده. به نوعی میتوان گفت تکنیک و سبک سینمایی فروغ تحت تاثیر ابراهیم گلستان بوده و رشد یافته.

 

 

شرح فیلم:

   فیلم "خانه سیاه است" فیلمی ازگونه مستند و به کارگردانی شاعر معروف فروغ فرخزاد است. این فیلم برشیست از زندگی افراد مبتلا به بیماری جذام که در یکی از جذام خانه ها(جذام خانه بابا باغی تبریز) زندگی می کنند و تقریبا هیچ کس از افراد عادی جامعه از آنها خبر ندارد. همنشینی فروغ با جذامیان در طی زمان فیلم برداری(12 روز) باعث شد که او به نکاتی ظریف از زندگی جذامیان پی ببرد ، باطبع فروغ کوشش کرد که این نما ها و نکات ثبت شوند و با آن نگاه خاص و تدوین و چیدمانی که مد نظرش بود به این متریال ها جان داد. به نظر من کوشش کارگردان در این بوده که نشان دهد افرادی در این دنیا هستند که بخاطر نوع معلولیت خود مجبور هستند بصورت گروهی تشکیل اجتماعی را دهند که هم برای خود و هم برای بقیه افراد اجتماع مضر نباشند تا در آرامشی نسبی بتوانند به زندگی ملال آور خود ادامه دهند. آنها در اجتماع خود ساخته (یا که محکوم شده خود) متولد ، زندگی ، رشد و از دواج می کنند و در نهایت می میرند. در این مستند به وضوح میبینیم که جذامیان دقیقا تمامی نیازها و رفتارهای اجتماعی که دیگر افراد عادی انجام میدهند را دارا می باشند. انها زندگی می کنند ، درس می خوانند ، ازدواج می کنند ، می میرند درست مانند بقیه افراد دنیا با این تفاوت که از صورت ها و اعضای بدن زیبایی برخوردار نیستند.

 

   این فیلم آنقدر ها هم سیاه بنظر نمی رسد. همگی افراد جذام خانه از نظم و قانونی طبعیت می کنند تا که کمتر زجر بکشند. بیاد فیلم فرانچسکو (لیلیانا کاوانی1980) می افتم که فرانچسکو ، پسر تاجر ثروتمند شهر وقتی با آیات انجیل و کتاب مقدس آشنا شد وقتی آیات برابری و برادری به گوشش رسید ، به میان جذامیان در حومه شهر رفت و تمام اموالش را با آنان قسمت کرد. پدرش شخصی را به دنبال او فرستاد و به او گفت تو در این همه زشتی و سیاهی چه دیدی که من و ثروتم را به آنها ترجیح دادی؟ و فرانچسکو در جواب گفت: من در میان آنها زندگی کردم و چیزی دیدم که قابل وصف نیست. من  نوعی نظم در میان آنها دیدم که جای دیگری سراغ ندارم. و بیاد دیالوگ مشهور فیلم پالپ فیکشن (کوئنتین تارانتینو 1994) که از دهان یک گانگستر خارج می شد ; من حضور خداوند را احساس کردم.

 

 

آری اینگونه است که من نیز می گویم این فیلم آنقدر ها هم سیاه نیست.

 

 

نتیجه گیری:

شکوه ای بی اثر ، بسوی خدا

   این فیلم را میتوان از دو حیث مورد بررسی قرار داد. اول از دید زیبا و روشن کارگردان و دوم از دید غم بار و صدمه دیده کارگردان.

 

   حیث اول: پوشیده نیست که فروغ انسانی روشن فکر بوده و از زمانه خود جلو تر ، این ادعای من را میتوان با دنبال کردن سیر اشعار و خواندن نامه های او به همسرش(پرویز شاپور) و دنبال کردن سیر و حرکت صعودی دانش و هوش و نام اساتیدی که اورا به جهت شاگردی قبول کرده اند ثابت کرد. این نگاه روشن فکرانه باعث پروراندن ایده فیلم و در نهایت ساخت خود فیلم گردیده.

 

   حیث دوم: و دیگر اینکه میتوان ثابت کرد که فروغ دارای روحی بسیار حساس بوده که مشکلات زندگی و شرایط سخت اجتماع دوروبرش و درک نشدن احساسات او از جانب اطرافیان(چه پدر چه همسر) باعث شده که فروغ در هم بشکند و به تنهایی درون خود پناه ببرد و دیگر نتواند آن احساسات کودک منشانه و معصوم خود را لمس کند. اینگونه شد که آن روح لطیف و حساس تبدیل شد به به یک روح رنجدیده و شاکی و یاغی(صحت این ادعا خودکشی های نافرجام اوست).

 

   او به درون جذام خانه می‌رود و تصویر هایی تهیه می کند تا این تصاویر را بر روی پرده بزرگ دل خویش به نمایش در آورد ، شاید که خدا ببیند و خجالت بکشد. آری این نگاه رنج دیده باعث شده تا از این اثر هنری ، یک مستند با پوسته ای سیاه خلق شود که این سیاه نگری او در میان هم نسلانش بی بدیل است.

 

 

سکانس برتر:

   چند سکانس توی این فیلم بود که نظرم رو جلب کرد ولی بخاطر خلاصه گویی به 2 مورد اکتفا می کنم.

 

سکانس اول: ]داخلی/کلاس درس/سکانس آغازین فیلم[

   بچه های خردسال در کلاس درس نشسته اند و مشغول خواندن متنی از روی کتابشان هستند. می‌شنویم که هر یک به ترتیب از روی کتاب درسی‌شان وصف خداوند را می‌خوانند و از خدا بخاطر نعمت هایی که به آنها داده تشکر می کنند. کم کم نما ها بسته تر می شود و مشاهده می کنیم این کودکان همه‌گی افرادی هستند با چهره و صورت های زشت که از بیماری جذام رنج می برند ، این کودکان مشغول به گفتن حمد و سپاس خداوند هستند.

 

   به عنوان مثال پسری که یکی از چشم هایش بر اثر بیماری جذام  نابینا  و صورتش زشت شده می گوید: تورا شکر می گوییم که به من چشم دادی تا زیبایی های این جهان را ببینینم.

 

   و مثالی دیگر: پسری که دستانی ناقص و کوتاه دارد می گوید: تورا شکر می گوییم که به من دست دادی تا کار و تلاش کن.

 

   و الی آخر / و صدای فروغ که می گوید: در حاویه کیست که تو را حمد گوید؟ ... در حاویه کیست؟

 

تحلیل سکانس اول:

   آری این ناتوانی مخلوقات و شکر و شاکریشان از خدایی که هرگز ندیده اند ، شک و تردیدیست بر حقیقت این جهان و شکیست بر نظم و ترتیب و وجود خالقی عادل و قادر. آری این شک در حقیقت است که نشانه ایست از نشانه های سینمای پست مدرنیسم.

 

سکانس دوم: ]داخلی/کلاس درس و همان کودکان در کلاس نشسته اند/سکانس پایانی فیلم[

   معلم: چرا باید برای داشتن پدر و مادر خدا را شکر کرد؟ / تو بگو

   پسر: من نمی دانم / من هیچ کدام ندارم

   معلم:تو اسم چند تا چیز قشنگ را بگو

   پسر: ما / خورشید / گل / بازی

   معلم: تو حالا اسم چند تا چیز زشت را بگو:

   دست / پا / سر ... ]و همه بچه ها در این لحظه به حالت مسخره می خندند[

   معلم: یه جمله بنویس که کلمه خونه تو اون باشه

   پسر: ]دوربین روی صورت پسر ثابت میشود و چهره پسر مات و مبهوت به روبرو نگاه می کند و یک لحظه نمایی از درب جذام خانه می بینیم که به مثان فلاش بکی از ذهن پسر می گذرد ... پسر روی تخته سیاه می نویسد: خانه سیاه است[

 

تحلیل سکانس دوم:

   فیلم با تصویری از یک تخته سیاه آغاز و با یک تصویر دیگر از تخته سیاه به پایان می رسد و بر روی هر دو تخته سیاه نوشته: خانه سیاه است. جمله اول مربوط به نام فیلم است و جمله دوم پاسخ پسر است به سوال معلم. جمله "خانه سیاه است" دوم اشاره ایست به نوعی متد فاصله گذاری که در سینمای پست مدرن مرسوم است و هدفش این است که بگوید: ای بیننده ، تو شاهد دیدن یک فیلم هستی و نه چیز دیگری.

 

   پس از این همه سال اکنون می بینیم که فروغ به چه زیبایی از این تکنیک در فیلمش استفاده کرده. مهم خود عمل فیلم ساز نیست که مورد بررسی قرار گرفته بلکه زمان انجام عمل و جرات او در تدوین و بیان ایده هایش در آن روزگاران است. دیگر اینکه تمسخر کودکان و ناتوانی معلمشان در پاسخ گویی به شرایط و اوضاع آنها ، نوعی تمسخر و به چالش کشیدن عدل خداوندگار است در محضر دادگاه احساس بشری که این هم دوباره نوعی شک در حقیقت است.

 

 

 

پیش خودمان بماند:

   این ناتوانی خالق در برابر  مخلوق ، آغاز جهش یک جرقه است در ذهن برادران واچفسکی و پس از چندین دهه ، حک شدن جمله آنها در پایان بندی فیلم ماتریکس

SYSTEM FAILURE

 

   آری در سکانس پایانی ماتریکس ، صعود پرشتاب نئو از زمین به آسمان نماد نمایش آزاد خواهی و خود محوری انسان در بدست داشتن آینده و عاقبت حوادث است که دقیقا قرینه ایست از همان ناتوانی کودک درون فیلم فروغ که وقتی به پرندگان آسمان نگاه می کند خود را محصور در زمین و شرایط وخیم بیماری این جهان مادی در می‌یابد و با قاپیدن چوب زیربقل دوست معلولش و نشستن بر روی آن و دویدن به اطراف محوطه قصد دارد که مثل آن پرندگان آزاد باشد. در این لحظه از فیلم صدای فروغ شنیده میشود که می گوید: آه ای خداوند ، جان فاخته خود را به جانور وحشی مسپار.

 

   این فیلم سوالیست از سوال های فروغ از خالقش. سوال فروغ از خداوند این است: ای خدای قادر و ... و ... با همه امیدهایی که به من داده ای ، با همه نعماتی که به من داده ای پس چرا من از این زندگی مادی لذتی نمی برم و نخواهم برد و تا بحال هرچه بوده جز رنج و حسرتی بیش نبوده؟.

 

   خدای من ، خودمانیم ، مگر نه اینکه سیستم فِی لی یِر؟ ]چشمک[

 

   فروغ می گوید: وقتی در آسمان دروغ وزیدن می گیرد / دیگر چگونه می‌شود به سوره های رسولانه ، سرشکسته پناه آورد.

 

 

 

 

تلنگر نوشت:

   مریم عزیز یه کامنت برام گذاشت که خیلی خوشم اومد. حس کردم باید این کامنت رو تو صفحه اصلی بگذارم.

 

   سلام. ممنون از حضورتون.
تمام مطالب این پست را خواندم. خیلی برایم جالب بود.
از فیلم ساختن فروغ تا شرح فیلم .سکانس هاو نتیجه گیری.
نمی دانم شاید نظر فروغ درست باشد ولی نظر من این است که شاید ما این ها را رنج ومصیبت می بینیم شاید این ها نعمتی است که عقل ناقص بشر از فهمیدن آن عاجز است.مگر حضرت زینب در واقعه کربلا نگفتند که چیزی جز زیبایی نمی بینم.


پاسخ:
   سلام. خواهش میکنم. لطف دارید.
خیلی از نظری که دادید خوشم اومد و خوشحال شدم.
بدردم خورد. مرسی که اومدی.

 

 

خرسند شدیم از اینکه امروز / رنگی دگرست نه رنگ دیروز

تا شب نشده رنگ دگر شد / گفتند از این نکته هزار نکته بیاموز

فریاد زدیم که چرخ گردون! / لیلا تو نداده ای به مجنون!

فریاد برامد آنکه خاموش! / کم داد اگر ، نگیرد افزون

خاموش شدیم و در خموشی / رفتیم سراغ می فروشی

فریاد زدیم دوای ما کو؟ / گویند دواست باده نوشی!

هوشیار نشد مگر که مدهوش / این بار گران بگیرم از دوش

آرام کنار گوش ما گفت / این بار گران تو مفت مفروش

از خود به کجا شوی گریزان؟ / بیداری دل چنین مخوابان ،سخت آمده است ، نبخش آسان

هوشیار شدیم از اینکه هستیم / رفتیم و در میکده بستیم

با خود به سخن چنین نشستیم / ما باده نخورده ایم و مستیم؟؟

مسجد سر راه از آن گذشتیم / بر روی درش چنین نوشتیم

در میکده هم خدای بینی!! / با مرد خدا اگر نشینی

  

مریم
http://maryamu.blogfa.com
IP: 80.191.119.3

چهارشنبه 9 خرداد 1386

 

 

 

 

 

 

 

ارادتمند:

MAX PAYNE

تحلیل فیلم - THE GAME

د گیم ... پارت تو

 

http://www.fexon.com/movieinfo.php?mid=453

 

پیش نوشت:

میدونم طولانی شد فاصله بین مرحله قبل و بعد این پست.

شاید علتش این بود که ... هیچی ... خیلی وقت ها خیلی چیز هارو نمیدونم.

حدود ده پانزده صفحه ای نوشته بودم ولی حس کردم شاید زیاده گویی باشه و بی علت این پست طولانی بشه.

به همین خاطر سعی کردم بصورت مختصر تر به مواردی که برام جذاب تر بوده اشاره کنم.

 

کلید ها:

و حالا...

سکانس ها و صحنه هایی بود که برام جذاب بودند.

 

- بعنوان مثال اینکه نیکلاس ون اورتون چرا خودش رانندگی می کنه و راننده ای در خدمتش نیست یا چرا فقط یک خدمتکار مسن بصورت پاره وقت با اون زندگی می کنه یا چرا ایستاده صبحانه می خوره یا چرا نگاه اون خدمتکار به نیکلاس یک نگاه مادرانست یا کادر های ثابت دوربین که فقط بازیگران در اون کادر متحرک هستند. اینها همگی المان ها و اشاراتی هستند که باعث میشه ما به داخل شخصیت نیکلاس نفوظ کنیم. نکاتی بسیار ظریف که بعد از چند بار دیدن فیلم خیلی لذت بخش تر بنظر میاند.

 

-  خود تیتراژ آغازین فیلم خیلی مهمه ... پازلهایی که در هم میریزند. نوشته ها و اسامی بازیگرها خیلی معمولی میاند و محو میشند ولی در پشت این اسامی ، بک گراند بصورت یک پازل ، در هم ریخته میشه ... این مهمه.

 

- اولین تولدی که برای نیکلاس گرفته میشه بصورت یک سورپرایزه. سورپرایزی در یک رستوران گرون قیمت و خدمت کارهایی که همگی می ایستند و به نیکلاس هپی بیرت دی میگند.

نیکلاس میگه: من از سورپرایز متنفرم.

برادرش کندراد هم میگه: این شرکت تفریحی زندگی تورا عوض میکنه ... این یک تجربه عمیقه.

این مهمه.

 

- نیکلاس برای خودش در تنهایی خودش یک تولد گرفته ... خودش در تنهایی خودش در جلوی تلویزیونی که اخبار اقتصادی و گذارش سهام بورس رو میده. دومین تولد در فیلم و این خیلی مهمه.

 

- کلید بعدی اینکه:

تولد قبلی که ذکر شد ، تولد دوم فیلم نبود ، بلکه تولد سوم بود چرا چونکه تولد اول در خود عنوان بندی آغازی فیلم بصورت یک فلاش بک از دورن کودکی نیکلاس نشون داده شده. پس تولد قبلی تولد سوم بود.

 

- بعد از تماس نیکلاس با اون شرکت تفریحی ، نا خداگاه و بدون اختیار وارد یک بازی میشه که اصلا انتظارش رو نداره.

نیکلاس به مسئول شرکت میگه: این تشکیلات چیه؟ ... شما چی میفروشید؟

مسئول شرکت در جواب میگه: همه چیز ... این یک بازیه مثل مرخصی رفتن با این تفاوت که شما به مرخصی نمیرید بلکه اون میاد پیش شما.

این کلید مهمه ... خیلی مهم.

ومهم تر اینکه مسئول شرکت میگه: ما همه چیز میفروشیم.

دقیقا معضل جامعه مدرن در اینه که همه چیز هم خریدنیه هم فروشی و این نکته ایه که دیوید فینچر به اون اشاره می کنه این کلید هم مهم بود.

 

- نکته بالا خیلی مهم بود. دیالوگ زیبایی هم بود

مسئول شرکت میگه: این یک بازیه.

و دقیقا بعد از اون بازی هست که واقعا بازی شروع میشه ... حتی قبل از امضا کردن فرم های رضایت نامه که باید توسط متقاضی پر بشه و امضا بشه.

یا بقول مسئول شرکت که بصورت شوخی میگه: با خون خودتون امضا کنید.

یا بصورت یک اشتباه لپی میگه: تموم مشتریای ما ناراضی بودند ، ببخشید منظورم این بود که راضی بودند.

اینها خیلی مهمه ... دیالوگ های مهم و اساسی که تماشاگر عامی معمولا بهش توجه نمی کنه. اینها کلید های مهمی هستند که فینچر بصورت رایگان به ما میده.

مسئول شرکت میگه: این یک بازیه.

و درست بعد از این دیالوگ هست که مشکلات شروع میشه ... بله نوک مداد نیکلاس میشکنه ... این دقیقا اولین مشکله. بازی شروع میشه قبل از اینکه نیکلاس فرم نظر خواهی رو امضا کنه و رضایتش رو از حضور در این بازی اعلام کنه. این خیلی مهمه ... نکته ایکه معظل جامعه مدرنه ... مثال کوچیکش همین ای میل ها و کوکی های ناخواسته. خیلی مهمه.

 

- در صحنه ای نیکلاس مجبوره به درون یک سطل زباله بپره یا از دست یک سگ توی کوچه پس کوچه های شهر فرار کنه. کارهایی که قبلا تو زندگیش تجربه نکرده بوده. پرش در یک سطل زباله با کفش و کت و شلوار چند هزار دلاری.

 

- بازی به مرحله اوج خودش نزدیک میشه. بی اعتمادی ... ترس ... کنترل نامحسوس. اینها چیزهایی هستند که هر انسانی با هر اراده ای رو به مرز جنون می کشه. بیاد نظام کنترل نامحسوسی افتادم که جرج اورویل در سال 1945 برای انسان امروزی پیش بینی کرده بود. یک نظام امنیتی دقیق و غیر قابل فرار برای بشریت.

 

- دیوید فینچر پارو از این هم فراتر گذاشته و شخصیت فیلم رو از داخل شرکتش از اون جلال و جبروت به جایی می بره که حتی یک سکه هم در کف جیبش نیست. نیکلاس مجبور میشه گدایی کنه.

دقیقا همون کسی که در اول فیلم به منشی شرکت میگه: نمیدونی کم توجهی و بی محلی به دیگران چه لذتی میده.

این همه تناقض در رفتار و مکان برای چیست؟

 

- یک رستوران گران قیمت در اول فیلم ولی حالا یک پاتوق و محل ارزان قیمت؟ فینچر بدنبال چیست؟ این همه بلا بر سر نیکلاس برای چیست؟

 

-باز هم یک تناقض و قرینه معکوس دیگر:

کسی که درب منزلش با ریموت کنترل باز و بسته میشه حالا مجبوره بصورت مخفیانه و بصورت خیلی بی کلاس از نرده های خونه آویزون بشه تا بتونه وارد خونه خودش بشه. در یک لحظه انسان صاحب همه چیز هست و در لحظه دیگر با یک کاغذ ناقابل که به درب منزل نصب شده انسان صاحب هیچ چیز نیست.

ریموت کنترلی که در دست نیکلاس بوده و اختیار تام به اون میداده اکنون وجود ندارد و او مجبور است از درب خونه خودش بصورت دزدکی وارد بشود. این همه تناقض و قرینه معکوس برای چیست؟ فینچر بدنبال چیست؟

 

- به هیچ کس و به هیچ چیز اعتقاد و اعتماد ندارد ، فقط میداند که نفس می کشد و زنده است ، پس وجود دارد. مرزی بین عقل و جنون هم برای نیکلاس و هم برای تماشاگر فیلم. فینچر از تو متشکریم که لذت چشیدن این احساس را بما بخشیدی.

 

- الان نوبت همه ماست که از بالا ساختمان خودمان را به پایین پرتاب کنیم. در لحظه ای که فکر می کنیم همه چیز تمام شده، درست در همهن لحظه متوجه میشویم که این یک بازی بوده. بازی که فینچر میزبان آن است.

 

- الان نوبت میرسه به تعریف از فیلم (پس تاحالا چیکار می کردم؟):

دیالوگی بس حساب شده و حرفه ای. یک دیالوگ عمیق و حساس.

دیالوگی که با یک خط بار تمام فیلم رو بدوش میکشه:

آقای ون اورتون چشماتون رو باز نکنید ، شیشه ها پلاستیکی هستند اما باز هم ممکنه ایجاد بریدگی بکنه.

جدا زیبا نیست؟ ... خدایی؟ یک دیالوگ که به اندازه ساعت ها کلاس آموزشی بار و مطلب و اندیشه داره.

این یک کلید خیلی مهم دیگه بود.

 

- و یک تولد دیگر

جشن تولد چهارم که در پایان فیلم بود و کندراد به برادرش میگه:

تولدت مبارک نیکی ... این بازی هدیه تولد تو بود ... من باید یک کاری می کردم ... تو داشتی تبدیل به یک آدم عوضی می شدی.

دیگه آخه فینچر چجوری بما حالی کنه؟ با چه زبونی؟

یک تولد در آغاز فیلم و یک تولد در پایان فیلم. هر دو تولد بصورت سورپرایز برای نیکلاس برگذار میشه. دقت کنید به نحوه فیزیک بدنی نیکلاس در هر یک از این سورپرایز ها و تولد ها. در تولد اول در رستوران مجلل نیکلاس بصورت متکبرانه و مغرور نشسته ولی این تولد با اینکه در یک مکان و یک کاخ مجلل برگذار میشه ولی این بار چهره نیکلاس خیلی آرام و معصوم و بچه گانست. اون تغیر کرده. الان تازه متوجه میشیم که این همه فلاش بک به گذشته و دوران کودکی و تولدی که در کنار پدرش بوده بخاطر چی بود.

 

در روانشناسی بحثی وجود داره و اشاره به این نکته داره که شخص با تغیر ناگهانی مکان و محیط بصورتی که چیزی تحت قدرت و کنترلش نباشه ، با یک شوک عصبی روبرو میشه. این شوک باعث یک تحریک روحی و روانی میشه که میتونه تمام کسالت و افسردگی روح را به امید و طراوت تبدیل کنه یا حد اقل از عوارض و آثار بیماری بکاهه.

باز هم اشاره به این دیالوگ میکنم که کندراد میگه:

نیکی من مجبور بودم این کار رو انجام بدم ... تو داشتی به یک آدم عوضی تبدیل می شدی.

 

بله ، فینچر بقیقا بدنبل این ها بود. پس از اینهمه گرفتاری و مشکلات.

پس از این همه ... فینچر از زبان کندراد میگه: تو داشتی به یه آدم عوضی تبدیل می شدی ... من باید یک کاری می کردم.

بله ، بازی و شرکت سی آر اس یک نوع درمان بود.

 

 

.

.

.

.

.

.

 

 

نه هنوز تموم نشده

تازه رسیدیم به قسمت لذت بخشش

بله به سکانس برتر. سکانسی که برای من خیلی مهمه:

در صحنه ای نیکلاس مجبور میشه از خونه خودش دزدی کنه. اون از ذاخل آشپزخانه از داخل یک ظرف شیشه ای که مربوط به مستخدم میشه مقداری اسکناس و سکه برمیداره. درست در همین لحظه برداشتن پول ها ، تصویر کات میشه به نمایی که یک تاکسی متوقف میشه و نیکلاس از اون پیاده میشه و به راننده تاکسی پول میده و به راننده میگه باقی پول مال خودت. به نظر میاد این دو نما از دو سکانس متفاوت باشه ولی داریم اشتباه می کنیم ، این ها همگی نما هایی از یک سکانس هستند که با یک کات غیر منتظره از هم جدا شده اند. دزدی پول و پرداخت پول به راننده تاکسی همگی نماهایی از یک سکانس هستند که با یک کات غیر منتظره از یک کلوزاپ دست به یک مدیوم شات تاکسی از هم جدا شده.

 

به یاد یک سکانس از فیلم لورنس عربستان افتادم ، آنجایی که پیتر اوتول در داخل دفتر کارش به آتش یک کبریت فوت میکنه و درست در همون لحظه تصویر از یک کلوزاپ صورت کات میشه به کویر و به یک لانگ شات از کویر ... یک لانگ شات از طلوع آفتاب.

 

نوع تدوین فیلم لارنس عربستان در زمان خودش خیلی جالب و غیر منتظره بود و همگی این ایده رو تحسین کردند که چگونه یک کلوزاپ داخلی به یک لانگ شات خارجی کات شده. اما اکنون این نوع تدوین خیلی عادی شده. در خیلی از فیلم های امروزی میشه ردی ازش پیدا کرد. تدوین و فیلم برداری و امکانات همه متریال هستند ، فقط باید دید این متریال ها در دست یک حرفه‌ای صاحب سبک چجوری ازش استفاده میشه. درست است داریم از فینچر صحبت می کنیم.

 

.

.

.

.

.

.

 

دل نمیکنم این پست رو تموم کنم.

و حالا تحلیل سکانس برتر:

چرا وقتی نیکلاس پول رو به راننده تاکسی داد گفت: باقی پول مال خودت؟

در صورتی که در پلان قبل نیکلاس دزدی کرده بود و به این پول احتیاج داشت.

از دو زاویه میشه بررسی کرد این سکانس رو:

یک:

چون نیکلاس بر اثر بازی ایکه درونش گرفتار شده بود به مرحله ای رسید که مجبور شد گدایی کنه و از کف زمین سکه جمع کنه ، نیکلاس به یک شوک و بازگشت به خود دچار شده و حالا براش قدر و ارزش یک سکه بیشتر قابل درکه. درصورتی که اون یک بانکدار بود و قبلا هم قدر یک سکه رو بخوبی می دونست ولی اکنون جور دیگه. برای همین کسی که قبلا با حساب و کتاب خرج می کرد ، حالا به همنوعش کمک میکنه البته با پولی که خیلی بهش احتیاج داره.

دو:

طبق مسئله اثالت وجود در فلسفه ، هر شخصی ممکنه در طول زندگیش حرکات و رفتار مختلف داشته باشه ولی در نهایت اون ذات و منش اصلی نهفته خودش رو نمایان می کنه. نیکلاس با اینکه در پلان قبل دزدی کرد ولی اکنون مثل یک جنتل من باقی پول رو به راننده تاکسی بخشید. یک جنتل من با لباس های پاره

 

 

 

 

حرف و سخن بسیار است

ولی مطمئن هستم بیش از این زیاده گویی میشود

فینچر از تو متشکریم که لذت درمان پس از این دیوانگی را بما چشاندی.

ارادتمند:

MAX PAYNE

 

 

:پ.ن

آقا رسول رفتی

تلویزیون داره دیونمون می کنه

انگار تازه تورو کشف کردند

هر کانالی میزاری داره سفر به چزابه رو میزاره

امان از این قوم مرده پرست

وقتی زنده ای تا اونجایی که بتونند زیرابتو می زنند

حالا که رفتی و دستشون بهت نمیرسه واست اشک تمساح می ریزند

توف به غیرتتون

آدم خوبی بود؟

حالا دیگه !!!

حالا که رفت

فردا نوبت کیه؟

 

:پ.ن۲

خواهم زخدا بی ولایم نکند

غرق گنهم ولی رهایم نکند

یک خواسته دارم از خدای تو حسین

در هر دو جهان از تو جدایم نکند

 

:پ.ن۳

توی یه وبلاگ گروهی دعوت به همکاری شدم

یعنی خودم خودمو دعوت کردم

هم کتاب خارجی و ایرانی معرفی می کنه هم فیلم

http://book-forall.blogsky.com/

 

:پ.ن۴

(موسیقی وبلاگ: یکی از تم های فیلم لئون(حرفه ای

تحلیل فیلم - بازی ... تولدی دوباره ... مرزی بین درمان و گذشته

 

THE GAME

کارگردان : دیوید فینچر ۱۹۹۷

بازیگران: مایکل داگلاس . شان پن . دبورا کارا آنگر

اطلاعات کامل:

http://www.fexon.com/movieinfo.php?mid=453

 

در نقطه اوج فیلم:

مرزی بین عقل و جنون

به هیچ چیز و به هیچ کس اعتقاد و اعتماد ندارد ... حتی خودش

فقط میداند که نفس می کشد ... پس وجود داره.

 

مرزی بین عقل و جنون هم برای نیکلاس ون اورتون  و هم برای تماشاگر این فیلم.

 

 

دیوید فینچر از تو متشکریم که طعم این احساس رو به‌ما چشاندی

واقعا از تو متشکریم برای چشیدن طعم این دیوانگی

مرزی بین درمان و جنون.

 

 

 به بهانه طلوع من

          حضور کن ای مهربان

                      تا قدمهای سبزت

                                 خاطره را ماندگار کند.

ممنون بهم سرزدید ...

امروز هم خودم  و هم وبلاگم یکسال پیر تر میشیم ... من بیست و هفت ساله و وبلاگم یکساله

دوست های خیلی خوب ... خواهر و برادرای واقعا واقعی و ... زندگی جدیدی رو تجربه کردم

این پست ادامه داره ... درمورد فیلم بازی چیزهایی نوشتم فقط تایپش مونده ... وقتی تکمیل شد خبرتون می کنم.

باز هم ممنون که تشریف آوردید.

وقتی یکی رو خیلی دوست دارم بهش میگم: مرسی که اینقدر خوبی.

 

ارادتمند:

MAX PAYNE

 


 

پارت تو:

منزل نو مبارک

آقا رسول رفتی بلاخره

رفتی پیش عشقت

خوب کاری کردی

چقدر زجر کشیدی

چقدر حرف زور و مفت شنیدی

چقدر واسه یه ژ۳ منت اینا اونو کشیدی

چقدر واسه یه تانک اوراقه دم اینا اونو دیدی

چقدر زجر کشیدی تو

ولی رفتی

وداع در اوج

خوشحالم آخرین کارت بهترین کارت بود

مرگ با عظت که میگند همینه

آقبت بخیری که میگند همینه

بلاخره رفتی پیشش

حسن شوکت پور خوبه؟

الان پهلوشی؟

جات روبراست؟

 

خدا رو شکر

حالا یکم بخواب و استراحت کن

راحت شدی از دست اونایی که تو این سالها جلو پات سنگ مینداختند

 

بخواب

آرووووووووووووووووووووووووووم

 

مرگ نابهنگام کارگردان بنام و صاحب سبک سینمای ایران ... رسول ملاقلی پور را به جامعه سینما دوست تسلیت عرض می کنم.

 

ارادتمند:

MAX PAYNE