MAX PAYNE

تحلیل فیلم / دلنوشت های سینمایی

MAX PAYNE

تحلیل فیلم / دلنوشت های سینمایی

تحلیل فیلم - چه کسی امیر را کشت / تایلر داردن

 

 

"چه کسی امیر را کشت؟" ، ساخته کارگردان جوانی بنام "مهدی کرم پور" است.

این فیلم نمونه جالب و نسبتا نوینی است در میان فیلم های ایرانی اخیر. فیلمی پر از مونولوگ و نسبتا نا متعارف. ستون اصلی این فیلم بر کلام بنا نهاده شده است و عوامل دیگری مانند بازیگری ، دکور ، عناصر بصری ، فیلمبرداری و تدوین ، به استحکام این فیلم توان بخشیده اند.

 

 

داستان فیلم:

امیر فردی است که از زندگی و مشغله ها و دورنگی های اجتماع و اطرافیانش خسته شده و به گوشه ای در دل کویر پناه می برد. در بدو آشنایی با داستان ، متوجه می شویم که امیر در حادثه رانندگی جان خود را از دست داده. ما به همراه دوربین با سرک کشیدن به مکان های مختلف ، با افراد متفاوتی رو برو میشویم که هریک به نحوی با امیر ارتباط داشته اند. آنها بی درنگ با دوربینی که در کنارشان حضور دارد  صحبت می کنند و در حین بازگو گردن گذشته و روابطشان با امیر ، خود را نیز معرفی می کنند. در آغاز همه از مرگ امیر ابراز ناراحتی می کنند. در مرحله بعد از روابطشان با امیر می گویند و در نهایت هریک عقده هایشان را نسبت به امیر بازگو می کنند و خود را به عنوان قاتل امیر معرفی می کنند. اما امیر زنده است و در دل کویر با ساز خود خلوت کرده است.

 

 

تمجید:

به عنوان اولین فیلم مهم کارنامه کرم پور ، این فیلمِ سرشار از مونولوگ می توانست نتیجه ای اسفبار و ملال آور به بار آورد ولی در عین ناباوری خلاف این امر را شاهد بودیم. و دیدیم که چگونه کارگردان جوان و با دل و جراتی به نام مهدی کرم پور در پشت دوربین ، این سمفونی را رهبری می کرد. البته این فیلم خالی از اشکال نیست ولی به عنوان یکی از نخستین تجربه های کارگردان ، اثری فراتر و حتی اثر گذار تر از یک تجربه بود.

 

میدانم که به من خرده می گیرید – البته قصد مقایسه هم ندارم – ولی در آینده اگر کرم پور در پیله ای خودبافته محبوس نشود ، می تواند همان تاثیری که کوبریک بر سینمای هم نسلانش گذاشت را بر سینمای به بن بست رسیده ایران بگذارد. البته خاطر نشان می کنم که فقط فیلم نامتعارف ساختن دلیلی بر خوب بودن نیست ، کوبریک به غیر از یک فیلمساز به نوعی یک فیلسوف و جامعه شناس بود.

 

 

نقش دوربین:

دوربین از نماهای متفاوتی در کنار بازیگران حضور پیدا می کند که این متفاوت بودن مانع از تکراری شدن و خسته کردن تماشاگر می شود. بازیگران از حضور دوربین اطلاع دارند و خیلی شارپ - به نوعی شاخ به شاخ - رو به دوربین مونولوگ می گویند.

 

در اوایل مشخص نیست که زاویه دوربین چگونه است. آیا نماها تماما  P.O.V(point of view)  ای است از شخص ثالثی مانند بازپرس اداره پلیس (چون همه افراد مرتبط با امیر همه چیزشان را در مقابل او با بی پروایی بروز می دهند و به او نگاه می کنند) یا شاهد نماهایی سوبژکتیو هستیم. سوبژکتیو از این خاطر که شاید این نماها مانند کابوسی از جلو چشمان امیر می گذرند(خصوصا در فصل اختتامیه فیلم که دوستان امیر هر یک به نوعی به قاتل بودن خود اعتراف می کنند).

 

  لازم به توضیح است که در سینما به نماهایی که از زاویه چشم  فردی نمایش داده می شود(یعنی جهان بینی فیزیکی فرد) ، پی.او.وی یا نمای نقطه نظر گفته می شود ، که با نماهای سوبژکتیو از نظر محتوایی بسیار متفاوت است. در هر دو نمای سوبژکتیو و نقطه نظر ، ممکن است شخصیت های فرعی فیلم به شخصیت اصلی نگاه کنند یا با او صحبت کنند که در ظاهر به همدیگر شبیه هستند ولی در باطن خیر. در نمای نقطه نظر ، بازیگر اصلی به دیگران نگاه می کند ولی در نمای نقطه نظر ، دیگران به بازیگر اصلی نگاه می کنند.

 

ولی در این فیلم ظاهرا اینگونه نیست. در این فیلم دوربین نقش دانای کل را بازی می کند. هم دانای کل است و هم روای. یعنی روایتی را تجربه می کنیم و از سر می گذرانیم که دوربین مصوب آن است. از ابتدا در میان اساسیه و اماکنی که شخصیت های داستان در آن حضور دارند حرکت می کند و مانند ناظری روبروی آنها می نشیند و به صحبت ها و درفشانی های آنان خیره می شود. ولی نقش دوربین در اینجا فقط خیره شدن مجض نیست و کار دیگری نیز انجام می دهد. دوربین در میان آنها به انتخاب خود جابجا می شود و با سوزن و نخ نامرئی خود تکه های آشفته و در ظاهر بی ربط داستان را بهم می دوزد تا در پایان بتوانیم به یک نتیجه کلی برسیم.

 

 

تایلر داردن و سیلان مواج ذهن:

در وب سایت شخصی کرم پور اطلاعات کاملی از این فیلم منتشر شده و حتی چند نقد نیز از منتقدین نام آشنای سینمای ایران در آنجا بچشم می خورد. در یکی از این نقد ها ، منتقد مورد نظر به آقای کرم پور گله کرده بود که چرا در سکانس پایانی فیلم ، امیر(علی مصفا) قبل از اینکه خود را به عنوان امیر معرفی کند از شخصی(نا معلوم / به نظر من کارگردان) می پرسد که: " آیا لازمه من خودم را معرفی کنم؟ بله من امیر هستم". گله این منتقد محترم بجاست چون فرمودند که این جمله به یک دستی فیلم لطمه زده است. ولی برای من که بیشتر با خیال در سینما سیر می کنم ، بودن این جمله در آن سکانس دلچسب تر از نبودنش است چون به نوعی حس می کنم که این فیلم یک نمونه خوب از ارجا فیلم در فیلم است که بخوبی میتواند مرا به حیجان بیاورد. یعنی شاید ما از ابتدا تا انتها با تکه هایی از راش های یک فیلم نا معلوم رو برو بوده ایم گه "تایلر داردن"(1) آنها را به صلیقه خود به هم چسبانده است و حتی دوربین هم دانای کل نبوده است.

 

 

 

1.       شاید با یک "تایلر داردن" ایرانی مواجه هستیم. تایلر داردن شخصیت اصلی فیلم "باشگاه مشت زنی" اثر "دیوید فینچر" است. تایلر داردن در این فیلم شخصیتی ظاهرا روشن فکر است که بر اثر نابسانانی روحی و فکری خود ، رو به اعمال خرابکاری مختلفی در جامعه آورده است. او هر نوع خرابکاری ای را در جامعه اطرافش انجام می دهد. از ادرار کردن در ظروف سوپ رستورانی که روز ها در آن کار می کرد گرفته تا برسد به اظافه کردن تصاویر "پ و ر ن و" در لابلای حلقه های فیلم های سینمایی ، آپاراتخانه ای که شبها در آن کار می کرد. دقیقا در آخرین فریم این فیلم(باشگاه مشت زنی) شاهد یک تصویر "پ و ر ن و" هستیم که فقط برای یک لحظه نمایان می شود و تنها چشمان تیزبین قادر به دیدنش هستند. آری جالب است انگار یک تایلر داردن واقعی به فیلم فینچر نیز حمله کرده است.

  

 تمامی عکس های مربوط به فیلم "چه کسی امیر را کشت" از وب سایت رسمی مهدی کرمپور لینک شده است.

درضمن از بازدید کنندگان عزیز برای مقطع نوشتن یکی از کلمه ها - به جهت جلوگیری از فیلتر شدن - پوزش می طلبم.

 

 

ارادتمند:

MAX PAYNE 

تحلیل فیلم – پری – سرک کشیدن به حرمت های کهن یا شرح شیدایی

 

 

منشور پری:

 

     در اولین برخورد با "پری" دچار احساسات مختلفی می شویم. شخصا به عنوان نگارنده این متن ، دچار حالاتی شدم که پس از سبک و سنگین کردنش به این نتیجه رسیدم که این حالات – از خشم تا لذت – به سه دسته مجزا که همگی از یک منبا نشات می گیرند تقسیم می شوند.

 

 

 

زاویه اول:

     در بحوث اخلاقی و عرفانی مبحثی داریم به عنوان تقیه. تقیه یا تقیه کردن فعلی است که از طرف سالک سر می زند. این فعل اولین قدم از مسیر عرفان و سلوک الی الله است که اکیدا و شدیدا از طرف اساتید فن به شاگردان توصیه می شود. حال این فعل چیست؟. این فعل چیزی نیست جز رازداری و حرمت نگه داشتن در راه خداوند. سالک الی الله وظیفه دارد که در مسیر حرکتش بسوی معبود ، رازدار باشد و چیزی از حالات و سکناتش به دیگران بروز ندهد چون این حقیقتی که بدنبالش است اعظم تمام حقایق و ارزشهاست. بالاترین گوهر است. گوهری که زیبا تر و کامل تر و خوشتراش تر از آن در هستی موجود نیست. این گوهر ، خدای یگانه است. سالک مانند کاشف این گوهر است با این تفاوت که گوهر دنیوی را در دل صحرا ها و کویر های آفریقا می بایست جستجو کرد ولی گوهر الهی در دل سالک است. میبایست پیدایش کند. ولی دراین راه مثل هر کشف دیگر ، رازداری مهمترین تکنیک است. تکنیکی که حتی کاشفان الماس نیز از آن بخوبی بهره می جویند.

 

     در این فیلم بوضوح مشاهده می کنیم که شخصیت اصلی فیلم اصلا و در هیچ جایی از این فیلم ، به این فعل عمل نمی کند. حتی مهم ترین و با حرمت ترین موارد سلوک را برای نا آشنا ترین افراد(نامزدش) به سلوک بیان می کند. در صورتی که مشاهده می کنیم ، "پری" بصورت خود سرانه به این راه نرفته است و حداقل همیشه می بینیم کتابی دراین باب بدست دارد. نام کتاب "سلوک" است نه چیز دیگری. میتوانست نام این کتاب چیز دیگری باشد مانند: "الحقیقه الحقیقه" یا "النسان الکامل" یا "شرح شوریدگی" ولی نام این کتاب چیزی جز "سلوک" نبود. از این خاطر مهرجویی نام سلوک را برای این کتاب انتخاب کرده است که ، سلوک مجموع تمام بیانات است. مجموع تمام راه هاست که به یک منبا می رسد. دراینجا سلوک کنایه یا نشانه ایست از استاد زنده. مبحث استاد زنده یا استاد حی در سلوک بحث بسیار عمیق و مدلل و منطقی ای است که در اینجا اصلا امکان شرحش وجود ندارد ولی بصورت خلاصه می توان گفت که ...

 

     "پری" دراین باب کتابی بدست دارد که به مواردش مو به مو عمل می کند. حال چگونه است که دراین کتاب حرفی و نقلی از تقیه بمیان نیامده است. و دیگر و اساسی تر اینکه مبحث سلوک خود دارای حرمت و ارزش والایی است. و به همان دلایلی که در بالا بدان اشاره شد ، بنظر من اینگونه بی پروایی و ساده نگاری در مورد سلوک ، خود یک نوع بی حرمتی ست. از کارگردانی که به این امر وقوف کامل دارد انتظار اینگونه پرده دری را نداشتم.

 

 

 

زاویه دوم:

     از شخصیت های فیلم حرکاتی سر می زند که گاهی تماشاگر عام را بخنده وا می دارد. از رو به دوربین – در ماشین نامزدش - شعر خواندن "پری" گرفته تا همدردی کردن و گریه کردن مسافران تاکسی با "صفا" یا صحبت کردن و دعوا کردن "اسد" با ابرهای آسمان یا خل بازی های داداشی ُاین حرکات و سکنات برای افرادی که آشنایی با سلوک و عرفان دارند امری موجه است اما برای تماشاگری که با چیپس و پفک بهمراه فرزند کوچکشان در یک بعدالضهر روز تعطیل به طرف سینمای شهر می روند و به استقبال این فیلم می نشینند ، این حرکات و نمایش عجیب است. مخصوصا اینکه این بازی ها بدستور کارگردان بوضوح اغراق شده از کار درآمده اند. این اغراق در بازی ها باعث نوعی هجو می شود. حالت هجوی که در آن لحظه تماشاگر نمی داند بخندد یا گریه کند. نمی داند این دوگانگی احساسی آیا فقط یک امر سرخوشانه است یاکه نوعی ترفند کارگردان برای حساس تر شدن و گل درشت تر شدن قضیه. یا بدبینانه ترین حالتش این است که این فیلم هجو سلوک و طی طریق است.

 

 

 

زاویه سوم:

     جای بسی خوشحالیست که کارگردانی دست به ساخت این فیلم زده که خود با فلسفه و مبانی عرفانی شناخت کامل دارد. او یک کار بلد است. فیلم "هامون" به نوعی شرح سرگشتگی خود "مهرجویی" بود. خواب های "حمید هامون" به اطمینان به خواب های مهرجویی شبیه است(به نقل از کارگردان). کارگردانی که دارای دغدغه های فلسفی و عرفانی داشته باشد بهتر می تواند احساس و روایت این سرگشتگی را بیان کند. به جرات می توان گفت در تاریخ سینما و ادبیات معاصر ایران هیچ اثری به این شفافی و جرات و صراحت به امر سلوک و عرفان نپرداخته است و اینگونه بی پرده با مخاطب روبرو نشده است.

 

     در قسمت های قبلی ، از این همه پرده دری و بی مهاباگی گلایه داشتم ولی بازهم قدردان مهرجویی هستم. من کتاب "سالینجر"(فرانی و زویی) را نخوانده ام. البته خیلی مهم نیست چون می دانم نوع اقتباسی که مهرجویی از آثار ادبی انجام می دهد با اقتباس های دیگر کارگردانها متفاوت است. او خیلی به ماهیت اثر پایبند نیست برای همین مهم نیست که سالینجر چه می گوید یاکه مهرجویی چه برداشتی از اثر کرده است. مهرجویی روایت خودش را می کند. در اینجا مهم اثر است با آن طعم بی همتا و مخصوص بخودش.

 

     بعد از این همه زیاده گویی ، بی پرده بگویم خیلی از "پری" لذت نبردم اما خوشحالم که کارگردان پایان بندی خوبی برای اثرش در نظر گرفته است. یا بقول دوست خوبم "حسین گودرزی" کارگردان آدرس اشتباه به بیننده نداده است. مهرجویی در این فیلم بوضوح می گوید که این راه(سلوک) استاد می خواهد. می گوید که سلوک داشتن سالک مغایرتی با در جمع بودن او ندارد. مهرجویی می گوید که سلوک در میان مردم عادی و عامی است نه در دیر و کوه و گوشه نشینی. این تشخیص و این پایان بندی مهرجویی جای قدردانی دارد که اگر چیز دیگری بغیر از این گفته بود حقیر مطمئنا اورا مورد لعن و نفرین قرار می دادم و اورا در لیست سیاههم در سطر دوم و بعد از کمال تبریزی به عنوان خائن ترین کارگردانان تاریخ سینمای ایران قرار می دادم. به غیر از لعن و نفرین حقیر که می دانم گیرا هم نیست ، مهرجویی میبایست منتظر ...

 

     از نظر سینمایی قدرت نقد مستقیم اثر را در خود نمی بینم ولی از نظر مفهومی و موارد فرامتن فیلمش خوب می دانم که مهرجویی آدرس را اشتباه نداده است.

استاد خدا قوت.

 

 

 

دلنوشنت:

(حال)

     چند شب پیش به "رستوران شهرزاد" رفته بودم. عجیب در فکر بودم. اصلا به روی غذایی که می بایست می خوردم تمرکز نداشتم. دائم "فرانی و زویی" را در کنارم در میز پهلوییه خودم احساس می کردم. "مهرجویی" را می دیدم که دستور اکشن میداد. "نیکی کریمی" را می دیدم که در راه پله های طبقه بالای رستوران دارد به شتاب حرکت می کند و دست راستش به دیوار کشیده می شود. با آن چادر عربی که به سرش بود.

 

(گذشته)

     چند شب قبلش خواب دیده بودم که در رستوان شهرزاد بر سر همان میز مشغول غذا خوردن هستم ولی لیوان های رستوران شکل عجیبی داشت(تلفیقی از چهارگوش و استوانه). در خواب میدانستم که لیوان های کریستال رستوران شهرزاد اینگونه نیست و ظاهر ساده ای دارد(چون دائم به آنجا می روم و به نوعی پاتوق من است) اما در خواب می دیدم که لیوان ها به شکل عجیی است پس در همان حال به این نتیجه رسیدم که چون لیوان ها شکل استاندارد خود را ندارد پس آنجا رستوران شهرزاد نیست(دلیل و نتیجه گیری را حال می کنید)

 

(حال)

     بر سر میز فکرم را متمرکز کده ام تا غذایم را بخورم و همراهم از این نکته و آشفتگی من بویی نبرد. ناگهان می بینم که لیوان های رستوران شهرزاد مثل قبل نیست و حالت گذشته را ندارد. دقیقا به شکلی است که در خواب دیده بودم. جالبتر اینکه آن شب شلوغ بود و من و همراهم مجبور بودیم بر سر یک میز چهار نفره همرا دیگران غذا بخوریم ولی بعد از زمان کوتاهی یک میز خالی دونفره پیدا شد و من و همراهم بر سر آن میز نشستیم. آن میز همان میز درون خواب بود.

 

(کدو)

    سالکی از فرط جذبه خداوند و صافی دلش با معبود یکی شده بود. اینگونه بود که همیشه خود را گم می کرد. برای همین شبها به گردنش یک کدی توخای(کدو تنبل) آویزان می کرد. شبی دوستش کدو را از گردن او باز کرد و به گردن خود بست. صبح که آن سالک از خواب بیدار شد دید کدو به گردنش نیست. با خود گفت:

گر تو منی پس من کیم؟ / گر من منم پس کو کدوی گردنم؟

 

(جهان هولوگرافیک)

     چند روزیست که با فیلم پری احساس قرابت شگرفی می کنم. رستوران شهرزاد همان لوکیشن معروف سنتی و زیبا و دلنشین فیلم پری است.  در تئوری جهان هلوگرافیک هر چیزی امکان پذیر است و همه اجزای جهان با هم اتحاد دارند. مثل اتحاد لیوان های رستوران با خواب من.

 

(من کی رفتم؟)

     فیلم "هامون" پر است از لطایفی که برای هامون بازها هیچ وقت کهنه نمی شود. در جایی "حمید هامون" لطیفه ای تعریف می کند:

یه روز یه مرده میره ممونی(مهمونی). از ممونی که برمیگرده میبینه کفشاش نیس(نیست). میگه من کی رفتم؟(با خنده)

 

(لیوان استوانه ای)

گر اینجا "رستوران شهرزاد" نیست پس این لیوانای عجیب چیه / گر اینجا "رستوران شهرزاد"ه پس کو لیوانای استوانه ای؟

 

 

(تو چقدر قشنگی)

     در فیلم "پری" آنجا که "اسد" را می بینیم که چقدر روحش لطیف شده. آنجا که به آن دخترک میگوید: "تو چقدر قشنگی" خیلی زیباست. او در صورت دخترک به زیبایی دیگری اشاره دارد.

     تجربه کرده اید ، وقتی کودک یکساله ای را می بوسید و بصورتش فوت می کنید ، آن لحظه که لبهایش را بهم می فشارد و چشمانش را می بندد و نمی تواند بخنند و با فشار دستش بصورت شما ، به شما التماس می کند نکن ، چقدر زیباست؟

 

(پند)

اسرار عزل را تو ندانی و نه من / این حرف معما نه تو خوانی و نه من

هست در پس پرده گفته گوی منو تو / چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من

 

(عذاب وجدان)

     ... زنبور بی عسل

 

 

 

ارادتمند:

MAX PAYNE 

 

تحلیل فیلم - ای برادرکجایی / دیدگاه مشائی و اشراقی در پایانی باز

 

 

 

پیش درآمد:

امروز اتفاقی داشتم تلویزیون می شنیدم(دوستان می دونند که من از تلویزیون و کلا از رسانه متنفرم و تا بشه تلویزیون نمی بینم). خبری بود مبنی بر اینکه چند بمب هسته ای بصورت ناخواسته در یک بمب افکن آمریکایی بارگیری شده و این بمب افکن مسیر طولانی ای رو بر فراز شهر های آمریکا طی کرده بدون اینکه خلبان هواپیما بدونه حامل چه چیزیه. به این فکر فرو رفتم که انسان مدرن چقدر میتونه به راحتی تیشه به ریشه خودش بزنه(با فرض این نکته که اصلا بمبی وجود داشته یا اصلا هواپیمایی پرواز کرده یا بدبینانه تر اینکه افشای این خبر دروغ ، با تمام قدرت نظامی و امنیتی ایالت متحده و قدرت ماسمالیزاسیون رسانه هاشون در حکم یک پیش در آمدیه بر اینکه آمریکا دیگه توان حفظ خودش رو نداره و باید با اروپا و روسیه در امور نظامی متحد بشه).

 

برگردیم به قضیه خود نابود گری بشر که در همه زمانها شایع بوده ولی اکنون با وجود جهان تکنولوژی، با وجود اینهمه جهش علمی ولی باز هم بشر در پیله نفس خود پیچیده شده است و هر لحظه امکان بیدار شدن اهریمن درونیش هست و ...

 

دیگر زمان رستم و اسفندیار گذشته است با آن دشنه ای که بر پر شال هردویشان آویخته بود. زمان برابری و برادری که نهایت آمار اسیب رساندن انسان به جهان اطرافش در قطع درختی و کشتن حریف روبرویش خلاصه می شد. اکنون با همه Security(امنیت) حاکم بر لابراتوار ها و آزمایشگاه های هسته ای ، با تمام Human Factor Check(تست مشخصه انسانی) که از کارکنان مرکز بعمل می آید(تست لیزری شبکیه چشم کارکنان برای تشخیص هویت) بازهم امکان وقوع یک حادثه وجود دارد. حادثه نه ، فاجعه ای که از یک ذهن خطرناک تراوش کرده است.

 

بنظر من تفاوت گذشته با حال در خصوصی شدن معنویت است. معنویتی که در گذشته درون جامعه موج می زد و اکنون در دل افراد در صندوقچه شان دست نخورده مانده است و همگی افراد منتظر یک جرقه هستند. هنوز هم فضیل عیاز ها فراوانند ولی دیگر شرح رستگاریشان تاثیری بر بقیه ندارد. مانند رستگاری "جولز" در "پالپ فیکشن" که در هیاهوی ماشینهای شهر گم شد.

 

 

 

شناخت فیلم ساز:

برادران کوئن از آن دسته فیلمسازانی هستند که حقیقت و حرف های فیلمهایشان با همان بار اول دیدن دستگیر بیننده نمی شود و می بایست برای بار های متمادی به دیدن آثارشان همت گمارد. این خصلت برادران فیلمساز بیشتر معطوف به دوجهت می شود. از جهتی افکارات و دلمشغولی ها و دغدغه های فیلمساز در فرامتن فیلم موج می زند و از جهتی این دو برادر در فیلم هایشان ارجاعات مختلفی به سینما و ادبیات جهان می زنند که این خود باعث پیچیده تر شدن و لایه دار تر شدن فیلم هایشان می کند. فیلم "ای برادر کجایی؟" برداشتی است آزاد از شعر حماسی "اودیسه" اثر "هومر". برادران کوئن با ارجاعات مختلفی از این داستان ، اثری خلق کردند که به حق وامدار این داستان اساطیری است. حتی در جایی ذکر کردند که برای نوشتن فیلمنامه فیلمشان از اثر هومر بخوبی استفاده کردند و فقط آنها ستون فقرات داستان هومر را برداشته اند و بقیه ملحقات داستان را خود به آن پیوند زده اند.

 

هومر و اودیسه اش:

          اودیسه در آتیکا می زیست و زن زیبایی بنام "پنه لوپه" اختیار کرده بود. نتیجه این ازدواج فرزند پسری بود بنام تلماک. اودیسه  برای جنگ با تروا فراخواسته شد. او به جنگ رفت و این جنگ آنقدر طولانی شد که پسرش به سن بیست ویک ساله گی رسید. خبری از اودیسه نبود و مردم از بازگشتش قطع امید کرده بودند تا جایی که مردم شهر بر پنه لوپه فشار می آوردند تا که با مرد دیگری ازدواج کند. در پایان اودیسه از جنگ باز می گردد و سزای مردم و افرادی را که بر خانواده اش ظلم کرده بودند را می گیرد. ولی اصل داستان ادیسه به این داستان ختم نمی شود بلکه در ایبن بیست سال حوادثی بر او می گذرد  که شرحش هم عجیب و هم زیباست.

 

 

 خلاصه داستان فیلم:

          همانطور که در پست قبلی ذکر شد داستان این فیلم داستان فرار سه زندانی(اورت ، پیت ، دلمار) بهم زنجیر شده است که از اردوگاه کار اجباری زندان به هوای وعده ای دروغین یکی از سه زندانی(اورت) می رهند تا به گنجی مدفون شده دست پیدا کنند. اما حقیقت داستان این است که اورت مدتی طولانیست که در زندان سرکرده است و حالا پس از این سالها همسرش بخاطر اداره سرپرستی خانواده و بیشتر بخاطر نبود عشق در زندگی اش قصد ازدواج مجدد را دارد. پس اورت که از این خبر مطلع شده مصمم می شود که از زندان برهد و همسرش را از این کار منصرف کند ولی مشکل اینجاست که پای او به پای دو زندانی دیگر زنجیر شده. حال اورت با گفتن دروغی به این بزرگی موفق به فرار از زندان می شود. فرار این سه زندانی و حرکتشان در مسیر آزادی به برخورد با افراد متفاوتی منجر می شود که نوع نگاه و تفکر شان باعث خلق لحظاتی دلچسب می شود.

 

دیدگاه مشائی در مقابل دیدگاه اشراقی:

          ما در فلسفه با دو دیدگاه مشخص برخورد می کنیم. یکی فلسفه مشاء که بر پایه استدلالات عقلی و مشاهدات عینی بنا شده است و دیگر فلسفه اشراق است که قدرت اصلی این فلسفه بیشتر بر مشاهدات قلبی و سلوک شخصی بنا شده که شخص سالک با استفاده از منطق عقلی و گرمای نور هدایت که از سرچشمه معبود نشئات می گیرد به مسیر خود ادامه می دهد ولی بزرگترین تقاوت این دو دیدگاه در این است که شخصی که فلسفه مشاء را پیشه کرده فقط قصد بررسی حوادث و حقیقت پیرامونش را دارد ولی شخصی که باصطلاح اشراقی است تکاملش فقط فهمیدن حقیقت پیرامون نیست بلکه او با سلوک خود سعی در رسیدن به سرچشمه حقیقت که همانا خالق اش است را دارد.

 

          در این فیلم برادران کوئن بوضوح به مشخص کردن طرز فکری شخصیت های داستانشان پرداخته اند. اورت شخصی یک ماتریالیست تمام معناست و در حوادث و برخورد های دور و برش به جنبه های علمی قضیه اعتقاد دارد و همیشه دو همراه زندانی خود را بخاطر نوع تفکرشان تمسخر می کند. ولی در مقابل پیت و دلمار انسانهایی ساده لوح هستند که بیشتر به ذهنیات و طرز تفکر اشراقی خود پایبند هستند و بیشتر به حوادث از دیدگاه ماورایی فکر می کنند.

 

هنر سینماگر موءلف:

          برادران کوئن حرکت زیبایی انجام داده اند. منظورم ساخت فیلمشان با اینهمه ارجاع سینمایی و فرامتن ها و داستان سرایی نیست (که می تواند کار هر کس دیگری هم باشد) بلکه بنظر من نوع و انتخاب پایانی مناسب برای اثرشان کاری مهم تر است. درست است که کوئن ها با قرار دادن پایانی باز(اشاره به پایان باز که یکی از خصیصه های سینمای پست مدرن است) به فیلمشان و جمع بندی نکردن کامل فیلمشان به نوعی آن را رها کردند ولی جای قدردانیست که بگوییم آنها انصاف و برابری را به نحو بسار مطلوبی در فیلمشان پیاده کردند. پیت و دلمار که نماینده تفکر اشراقی هستند و اورت که نماینده بارز مشائیون است ، هرسه همیشه در خوشی ها و ناراحتی ها شرکت دارند هرسه به بن بست و رهایی می رسند هرسه همیشه و همه جا در کنار هم هستند و حوادث را از سر خود می گذرانند. مهم تر اینکه همیشه هرسه در شرایط یکسانی از تصمیم گیری و حرکت قرار دارند و هیچ وقت هیچ کدامشان بر دیگری برتری ندارد.

 

 

سکانس برتر:

          برای جمع بندی بحث به شرح سکانس پایانی فیلم می پردازم و سخنم را جمع می کنم. پیت و اورت و دلمار از همان آغاز فرارشان بارها تحت تعقیب یک تعقیب کننده نامعلوم قرار داشتند که با آن عینک تیره بر چشمش با اینکه در فیلم نقش و حضور کمی داشت ولی با اثر پر رنگی که از خود در سکانس پایانی بجا گذاشت حکم بالاترین بدمن فیلم را بخود اختصاص می دهد. بعد از داستانهایی که از سر این سه زندانی می گذرد و موفق به دریافت حکم آزادی و عفوشان را از کاندیدای آینده ایالت می شوند و در پایان فیلم به محل گنج کذایی می روند(ولی اینبار به قصد آوردن حلقه زن اورت از داخل خانه) ناگهان با همان تعقیب کنند دیرینه خود مواجه می شوند که منتظر ایستاده و برایشان سه طناب دار آماده و قبر کن ها را نیز مشغول و مجبور به کندن سه قبر کرده. در اینجاست که هر سه زندانی(پیت ، دلمار ، اورت) فارغ از دارا بودن منش فکریشان مشغول خواندن دعای پایانی زندگی می شوند(خصوصا اورت با آن نوع تفکر متریالیستی اش) و در اوج ناباوری مشاهده می کنند که سیلی از دور می آید. سیل می آید و همه افراد را متفرق و غرق می کند. فقط پیت و دلمار و اورت و یک گاو که بر سقف یک خانه پناه برده از این حادثه جان سالم بدر می برند. همگی افراد جهت نجات خود از غرق شدن بر یک تابوت چوبی دست می اندازند. درست در همین لحظه است که اورت که تا چند لحظه پیش ازین با خدای خود سخت راز و نیاز می کرد شروع به افاظه کمال می کند و می گوید که این یک موعجزه نبود بلکه ما درست همان لحظه ایکه سد افتتاه شده و آب پشت سد به دشت باز شده در این محل قرار داشتیم و برای همین است که نجات پیدا کردیم. بله او درست می گوید ولی آیا حرف اورت بر علت و معلول بودن(حادثه) جهان صحیح است یا که حرف پیت و دلمار بر اینکه آنها شاهد وجود یک معجزه بوده اند؟.

 

دلنوشت:

          به یاد فیلم محبوب پالپ فیکشن افتادم که شخصیت های داستان آن فیلم نیز مانند این زندانی های در به در بر سر مشاهده وقوع یک معجزه با همدیگر اختلاف نظر داشتند.

 

          گاو نجات یافته از سیل که بر سقف خانه جا خوش کرده بود انگار که نشانه از ضعف عقلی بشر بود. بشری با آن همه یال و کوپال که همه چیز را فقط از زاویه چشم خود می بیند و قبول دارد.

 

          همین حالا هنوز دست هایش بر تابوت گره خورده ولی باز به خیره سری خود ادامه می دهد. انسان مادی هنوز جهان را از زاویه عقل خود می نگرد. هنوز می گوید که من در مرکزم و جهان به دور من در حرکت است. اگر دیدم که هست و اگر ندیدم پس نیست. گویی که انگار در دوران قبل از کوپرنیک زیست می کند. کوپرنیک بود که برای اولین بار کره زمین را از مرکزیت عالم خارج کرد ولی کیست که عقل بشر را ار مرکزیت خارج کند.

 

پای استدلالیان چوبین بود    پای چوبین سست و بی تمکین بود

 

 

 

ارادتمند:

MAX PAYNE

تحلیل فیلم - ای برادر کجایی؟

 

 

 O, Brother Where Art Thou

http://www.imdb.com/title/tt0190590/

 

آینۀ شکسته یا یکتا نبودن حقیقت

کالبدشگافی اشعاری ظاهرا متشابه ولی درعین حال متضاد

 

 

 

پیشگفتار

 

نظریه اول:

ملای رومی در وصف آینه اشعاری دارد بدین مضمون:

 

آن صفای آینه وصف دل است          کاو نقوش بی عدد را قابل است

...

آینه ی دل چون شود صافی پاک          نقش ها بینی برون از آب و خاک

...

صاحب دل آینه ی شش رو شود          حق از او در شش جهت ناظر بود

و مهم تر از همه شعری که متاسفانه از یاد برده ام / حیف / بدنبالش گشتم ولی پیدا نکردم

 

     در این اشعار ، آینه شکسته کنایه از مختوش شدن حقیقتی یکتاست. حقیقتی که مانند پرتو نور به آینه شکسته اصابت می کند و پس از برخورد ، به تعداد تکه های آینه منکسر و منعکس می شود. حقیقت همان است که بوده است فقط به تعداد تکه های شکسته آینه ، به سوی چشم و دل افراد بشریت منعکس شده است. پرتو نور حقیقت پس از منتشر شدن از مبدا حقیقت و برخورد با آینه ، به بینهایت شعاع نوری تقسیم می شود و هریک به چشمی اصابت می کند. اینگونه است که برای هر چشم ، خورشیدی آفریده می شود. خورشید یکی است با این حال در هر تکه از آینه یک خورشید دیده می شود.

 

 

نظریه دوم:

ملای رومی در اولین ابیات دفتر اول مثنوی خود به حقیقتی اشاره دارد که در دل چندین بیت مستور است:

 

هرکسی از ظن خود شد یار من          از درون من نجست اسرار من

                                                                     

در نیابد حال پخته هیچ خام          پس سخن کوتاه باید ، وسلام

...

سر من از ناله من دور نیست       لیک چشم و گوش را آن نور نیست

 

     او می گوید که روح من جان من ، با خداوند یکی شده است. او می گوید که من به سر نهان رسیده ام. می گوید که حقیقت من همان است که هست ولی هر کسی هر شخصی که با ناله من با حرف من با سر من همراه می شود ، هر یک به نوبه خود از سر من از ناله من چیزی بهره برد و آموخت که با بهره و تجربه دیگری متفاوت است.

 

 

مجموع دو نظر:

     این دو نظریه فوق از جهاتی بهم شبیه است ، از نظر ارتباط وحدت و کسرت و بده بستان هایی که بین این دو دیدگاه وجود دارد و از نظر وجود دو قطب مثبت و منفی و کشش و تنش بین آنها ، این دو نظریه بسیار بهم شبیه است ولی وقتی دقیق تر به این دو دیدگاه نظر می کنیم ، متوجه حقیقتی بزرگ و متضاد و دردناک(از دید من) می شویم. در نظریه اول ، حقیقت واحد است ولی بر اثر نقصان ذهن بشری ، این حقیقت واحد به تعدادی شبه حقیقت تنزل پیدا می کند و ذهن بشری با دیدن این اشباه به این تصور می رسد که حقیقت را دیده است در صورتی که این شبه حقیقت ها همگی جز یک منشا ، هیچ والد دیگری ندارند و همگی بیننده ها یک چیز مشترک را در آینه شکسته مشاهده کرده اند. آنها نقوش متعددی از خورشید را در آینه شکسته دیده اند در صورتی که این چند خورشید باز تاب یک خورشید بیشتر نیست. ولی در نظریه دوم برخلاف شرحی که در بالا آمد ، هیچ حقیقت واحدی وجود ندارد و تمام شبه حقیقت ها خود دارای حقیقتی قائم به ذات هستند. یعنی برخلاف نظریه اول ، ما در اینجا با چند حقیقت روبرو هستیم. چند حقیقت یعنی بی نهایت حقیقت. بی نهایت حقیقت یعنی یک حقیقت به ازای هر نفر*. یعنی هر شخص که در آینه شکسته نگاه می کند شاهد خورشیدی است که مخصوص خود اوست. به عنوان مثال تمام افرادی که از یک نمایشگاه آثار نقاشی بازدید می کنند در مواجه با یک تابلوی نقاشی واحد دچار احساس و ادراکی می شوند که این احساس مخصوص بخود بیننده است و شباهتی با احساس فرد (بقل دستی)دیگر ندارد. بصورت واضح تر و بصورت گستاخانه تر میتوان به این ادعا رسید که یک اثر هنری دارای بینهایت خالق است(به تعداد بینندگان).

 

 

 

تحلیل فیلم:

خطر لوث شدن داستان فیلم

 

     نظریه دوم که به آن پرداختیم ، بنیان و شالوده پست مدرنیسم است. و بی جهت نیست که به اینجا رسیدیم چون فیلمی که برای موضوع این پست انتخاب شده یکی از بارز ترین و معروف ترین نمونه های پست مدرنیسم است که در سینما می شناسیم. فیلمی ساخته برادران کوئن. فیلمی خوش ساخت و نامتعارف. نا متعارف نه از نظر موضوع بلکه از نظر عکس العمل ها و حالات و شرایطی که در برخورد انسانها با همدیگر و یا اشیا ساخته و پرداخته میشود.

 

     موضوع این فیلم ساده است: سه مجرم سابقه دار با نام های "اورت" ، "پیت" و "دلمار" با وسوسه و قول واهی یکی از این سه نفر(اورت) از اردوگاه کار اجباری زندان فرار می کنند و در مسیر فرار با افراد و شرایط متفاوتی برخورد می کنند. "اورت" در ظاهر مغز متفکر و تنها فرد منطقی این گروه سه نفره است و باقی نفرات انسانهایی کودن و احساساتی بنظر می رسند. "اورت" به "پیت" و "دلمار" وعده یک گنج را داده است که در مسیر یک سد نیمه تمام مخفی کرده و حالا پس از چند سال تا سه روز دیگر قرار است که کار ساخت این سد به پایان برسد و بعد از افتتاح این سد آن منطقه به زیر آب برود پس "اورت" و گروه دو نفره اش فقط سه روز دیگر فرصت دارند تا به گنج مدفون شده برسند ولی چرا "اورت" این قضیه را با "پیت" و "دلمار" در میان گداشته است؟. خوب خیلی ساده است چون پای این سه نفر زندانی با یک زنجیر بهم متصل است.

 

     این فیلم پر از شرایط متضاد و غیر قابل پیش بینی است که این خود یکی از ارکان سینمای پست مدرن است. این فیلم پر است از شرایط مهم و حساس که به ساده ترین و پیش پا افتاذه ترین شکل ممکن نمایش داده می شود. پر است از دروغ و حالاتی اعتباری که جای خود را به هم واگذار می کنند. مانند صحنه ایکه متوجه می شویم همسر "اورت" به خاطر اینکه همسرش در زندان است و حالا حالا ها قرار نیست که به خانه برگردد قصد ازدواج با شخص دیگری را دارد و قرار است تا سه روز دیگر ازدواج کند و "اورت" این قضیه را متوجه شده و قصد فرار از زندان را دارد ولی چون پایش به دو زندانی دیگر زنجیر(متصل) بوده برای همین با یک داستان ساختگی در مورد گنج مدفون شده خودش را به همرا دو زندانی دیگر از اردوگاه می رهاند.

 

     این فیلم پر است از حوادثی که به صورت وارونه و خالی از اعتبار به بیننده نشان داده می شود. مانند صحنه ایکه متوجه می شویم یکی از دو زندانی همراه "اورت" فقط یک هفته به پایان محکومیتش باقی مانده بوده و با وعده واهی "اورت" گول خورده و از اردوگاه فرار کرده. این صحنه در جای خود بسی دردناک است ولی برادران کوئن با کمیک کردن این صحنه باصطلاح با یک تیر دو نشان زده اند یکی اینکه فیلم زیاد حالت تراژیک بخود نگیرد و دیگر و مهمتر اینکه به هدف خود یعنی نظریه یکتا نبودن حقیقت صحه بگذارند.

پایان خطر لوث شدن داستان فیلم

 

     عرض شد که یکتا نبودن حقیقت فندانسیون سینمای پست مدرن است و این فیلم سرشار است از اینگونه صحنه ها. صجنه ها و دیالوگ های اینچنینی. این فیلم به همه جهاتی که در مسیرش به آن برخورد می کند سرکی میکشد و ناخنکی کوچک به همه شیرینی های پخش و پلا شده در مسیرش می زند. از دروغ گویی علما دینی کرفته تا فساد سران حذبی و سیاسی. از مسائل روزمره گرفته (مانند صحنه دعوا کردن دو مرد بر سر یک زن که هر دو مرد ادعای شوهری آن زن را دارند) تا سوال و جواب های فلسفی و عمیق. این فیلم پر است از اینگونه صحنه ها که نمیشود در یک پست نصه و نیمه بدان پرداخت. که اگر مجالی بود در پست های بعدی مفصل تر به جهات مختلف و زیبای این فیلم اشاره می کنم.

 

 

 

*سوء استفاده مادیین از نظریه تشبیه: "این خدا نیست که انسان را بصورت خود آفریده ، بلکه انسان است که خدایی را همانند خود در عالم ذهن و اندیشه اش ابداع و اختراع کرده است" – نیایش فیلسوف / مجموعه مقالات دکتر غلام حسین ابراهیمی دینانی / نشر دانشگاه علوم اسلامی رضوی.

 

 

 

 

ارادتمند:

MAX PAYNE

تحلیل فیلم - پری - ورود افراد بدون استاد ، ممنوع

پری

 

کارگردان: داریوش مهرجویی

فیلمنامه نویس: داریوش مهرجویی

دستیار اول کارگردان و برنامه ریز: محمد رضا شریفی نیا

برداشت آزاد از: سه داستان دیوید سالینجر

مدیر فیلمبرداری: علی رضا زرین دست

صدابرداری همزمان: ساسان باقر پور

طراح گریم: عبد الله اسکندری

موسیقی متن: کیوان جهانشاهی

مدت زمان: 117 دقیقه

بازیگران:

خسرو شکیبایی / نیکی کریمی / علی مصفا / توران مهرزاد / فرهاد جم / پارسا پیروزفر

اطلاعات فیلم: کتاب نقد آثار داریوش مهرجویی / نشر هرمس

 

 

 

"پری" دانشجوی ممتاز رشته ادبیات و تئاتر با خواندن کتابی که متعلق به برادرش "اسد" می باشد از زندگی معمولی دل کنده شده و در وادی دردناک "طلب" سرگردان می شود. "اسد" چندی پیش در حادثه آتش سوزی کلبه اش درگذشته است. "داداشی" برادر دیگر پری که مخالف راه و رسم اسد است و عقیده دارد که میان عشق به خداوند و زندگی عادی تضادی نیست می کوشد پری را از این حالت قهر و طقیان نجات دهد.

 

          این متنی بود که در پشت جعبه فیلم از طرف توضیع کننده این اثر برای بیننده باقی مانده بود و با چندین بار خواندنش ، هربار بیشتر متاثر شدم. متاثر نه بخاطر داستان غمناک فیلم بلکه بخاطر اوج اعتلای فکری نویسنده که به همین مقدار محدود شده بود.

 

          "پری" ، "اسد" ، "صفا" ، "داداشی" ، فرزندان یک خانواده هستند که هرکدام در مقطع های زمانی متفاوت دارای تحصیلات عالیه بوده اند. اسد ، صفا ، داداشی ، پری به ترتیب سنی از بزرگ به کوچک هستند. آنها همگی در یک خانواده روشنفکر بدنیا آمدند و همگی تحت تاثیر برادر بزرگ خود یعنی اسد روی به عرفان و سلوک آورده اند. اسد در سیر سلوک خود بجایی میرسد که دیگر جسمش انقدر لطیف می شود که تحمل این جسم مادی را ندارد و تن به خودسوزی می دهد و کلبه اش را آتش می زند. صفا برادر دیگرشان هم به گوشه نشینی و نوشتن و مطالعه مشغول است و تقریبا راه و روش اسد را دنبال می کند. پری کتابی بنام "سیر و سلوک" را در اتاق اسد پیدا میکند و شیفته اش می شود و او نیز به راه و روش اسد ، تن به وادی عشق می نهد و تقریبا منزوی و عصبی میشود. داداشی برادر بزرگتر پری با راه و روش اسد مخالف است و می کوشد که پری را مجاب کند تا دست از این رفتارهایش بردارد و سیر و سلوک را درین گوشه نشینی و رخوت و کسالت جستجو نکند بلکه به میان مردم باز گردد و همانطور که شیوه گذشتگان و بزرگان در سلوک بوده است رفتار کند و خداوند را در میان و در میان جمع مردم بیابد.

 

"پری" برداشتی است آزاد از کتاب “Frani & Zoiee” نوشته سالینجر که توسط "داریوش مهرجویی" به فیلم برگردانده شده. مهرجویی خود در سنین نوجوانی با کتابهی سالینجر آشنا شده و همیشه این آرزو را در سر داشته که روزی از کتابهای سالینجر فیلمی بسازد. مهرجویی تحصیل کرده رشته فلسفه و سینما از دانشگاه UCLA آمریکا است. به نظر حقیر از روی حرکات و سکنات مهرجویی پیداست که در امر سیر و سلوک نیز دستی بر آتش دارد.

باطبع کشف زیبایی های رشته فلسفه و شهوت دانستن بیشتر و مطلع شدن از وحدت خالق و مخلوق ، از نتایج رشته زیبا و بی همتای فلسفه است. هر شخصی که علاقمند به این رشته باشد بعد از اندکی غور و تفحص در این مسیر به لذتی می رسد که حداقل مزه اش را تا آخر عمر به یادگار حفظ می کند. خصوصا اینکه در جوانی پای به این مسیر گذاشته باشد.

 

"فریدالدین عطار نیشابوری" در کتاب ارزشمند و بسیار زیبای "منطق الطیر" ، مسیر حرکت بسوی عشق را به هفت منزل تقسیم می کند: "طلب" ، "عشق" ، "معرفت" ، "استغنا" ، "توحید" ، "حیرت" ، "فقر و فنا". اینها نام هریک از منازل هفتگانه است که میباید سالک از میانشان عبور کند تا به معبود برسد. و تازه پس از آن به این نتیجه می رسد که خداوند همانا نفس خود اوست.

از طرفی این مسیر و این منازل دقیقا در درون نفس خود سالک جای دارد و سالک میباید یکی یکی از موانع هر کدام عبور کند و از این وادی به وادی دیگر رسد. از مانعی به مانع دیگر رسد و با توکل به خدا به مرحله بعدی پای نهد.

و زیباتر و جالب تر اینکه دشمن سالک در رسیدن به خداوند و عبور از نفسش همانا نفس خود اوست و سالک پس از اولین گام در این مسیر متوجه میشود که شیطان چگونه در دلش چمبره زده است و قصد بیرون رفتن از دلش را هم ندارد. بقول پدرم که میگوید حتی پیامبر هم برای رساندن مردم به بهشت  قول و قسمی نخورده است ولی شیطان روزی که از درگاه خدا رانده شد به خداوند گفت: "به عزت تو قسم که بندگانت را گمراه خواهم کرد مگر مخلصین".

 

در کتاب منطق الطیر عطار میخوانیم که مرغ سالکی به میان جمع کثیری از پرندگان رفت و آنها را به خداوند و رستگاری بشارت داد. گفت که در کوهی بلند پرنده ای هست که "سیمرغ" نام دارد و از فرت ارتفاع آن کوه بال هیچ پرنده ای طاقت رساندن خود را به قله آن کوه را ندارد ولی با توکل و ایمان به صحت و حقیقت مسیر میشود که رستگار شد و خود را بدانجا رسانیم. از همان ابتدا هر گروهی و هر مرغ و پرنده ای به بهانه ای از حرکت به مسیر سرباز زدند و با بهانه های نفسانی خود آن مرغ سالک را تنها گذاشتند که خواندن شرح هریک از این بهانه ها از زبان خاص خود پرنده بسی زیباست و لذت بخش است. در ادامه داستان میخوانیم که بازهم تعداد زیادی از پرندگان همراه آن مرغ شدند و به دنبال او حرکت کردند. آن پرندگان از مسیر های سخت و خطرناکی می گذشتند و هرچه به مقصد نهایی نزدیک می شدند از تعداد پرندگان کاسته می شد. عده ای در مسیر راه تلف میشدند و عده ای با بهانه ای از ادامه مسیر سر باز می زدند. این تلف شدن ها و این سرباز زدن ها همگی توئطعه نفس آنها بود تا جایی که عده پرندگان آنقدر کم شد که به 30 مرغ کاهش یافتند و از قله کوه نیز اثری نبود. ناگهان آن مرغ سالک آن 30 پرنده را بر سر کوه بسیار بلندی نشاند. پرندگان به مرغ سالک خطاب کردند که آن سیمرغ که به ما بشارت داده ای کجاست؟. آن مرغ در جواب گفت: که سیمرغ خود شما هستید. آری سیمرغ همان 30 مرغ است که توانسته اند از گردنه ها و پیچ و خم های مرگبار نفسشان عبور کنند و تازه به خود برسند. به خود خالص که همان خداست. چیزی که عرفا به جان جانان تعبیرش کرده اند.

 

همانگونه که با اسامی منازل سلوک آشنا شدیم ، دریافتیم که این مسیر هفت منزل دارد و اولین منزل طلب نام دارد. عطار اینگونه می گوید:

 

هست وادی طلب آغاز کار          وادی عشق است از آن بس بی کنار

پس سیوم وادیست آن معرفت          هست چارم وادی استغنا صفت

هست پنجم وادی توحید پاک          پس ششم وادی حیرت صعبناک

هفتمین وادی فقر است و فنا          بعد از این روی روش نبود تورا

 

          این سفر و این حرکت سالک بسوی خدا همانا بزرگترین سفر و اعتلا و قوام یک ذهن بشریست که پس از طی این سفر دیگر حجابی و لباسی بین خود و معبودش نمی بیند. اما مسئله ای که در این میان است این است که هرچه هدف بزرگتر پس مسیر نیز سخت تر. همانطور که در این زندگی مادی هم بارها و بارها به همین نتیجه رسیده ایم که برای رسیدن به یک هدف بزرگ میباید تلاش بیشتری انجام داد.

          مسئله مهم دیگری که در سیر و سلوک میبایست درنظر داشت این است که انسان مثل هر حرکت و جستجو و تجربه و آزمایش دیگر و اعمالی که برای رسیدن به هدفش و گرفتن نتیجه بهتر انجام میدهد و پیش بهترین راهنما و استاد میرود ؛ سیر و سلوک نیز از این قاعده مستثنا نیست و برای حرکت در مسیر خداوند انسان میباید بهترین استاد را برای خود انتخاب کند. بهترین استاد. استادی که خود این مسیر را بسلامت طی کرده باشد و بی غرض باشد. استادی که بتواند انسان را از کویرها و مسیرهای خطرناک بسلامت عبور دهد. این اولین آماده سازی و مهمترین کاریست که انسان قبل از گام گذاشتن در این راه میباید انجام دهد. که خودسری و خود محوری و نداشتن استاد میتواند(حتما) انسان را به هلاکت برساند. عین همان حالتی که برای اسد رخ داد. که ای کاش هلاکت را میتوانستیم به خود سوزی جسم تشبیه کنیم. ای کاش. خودسوزی جسم کمترین بلاییست که اسد بر سر خود آورد. انسانی که در راه سلوک گام برمیدارد در پی آن است که نفس اهریمنی خود را تظعیف و نابود کند تا بتواند حقیقت را ادراک کند ولی بی استادی و خود سری میتواند برای سالک نتیجه عکس بهمراه داشته باشد و تازه این نفس هیولایی خفته مارا بیدار کند و بر انسان مسلط کند. انسانی که تا امروز در پی دریدن حجابهای بین خود و خدا بوده ، در این حالت بجایی میرسد که خود حجاب خود است. بجایی میرسد که دیگر قادر به دیدن نور و حقیقت نیست. هرچه هست خود است و خدایی نیست حتی خدا هم دیگر خود است. این یعنی خودسوزی روح.

 

اسد بر اثر بی استادی و خودسری در آتش نفس خود سوخت. صفا هم در بین خوف و رجا باصطلاح کوپ کرد و مانند میوه کالی نه به تکامل رسید و نه از پتانسیل های درونی اش بخوبی بهره جست. میماند داداشی و پری. پری که روز و حالش معلوم است و به سوی مسیر گذشتگان است ولی داداشی انگار از این مراحل گذشته است و به مسئله جور دیگری می نگرد. اوکه در ظاهر کوچکترین برادر خانواده است ولی انگار مسیر را مسیری را که برادران بزرگتر نتوانسته اند بپایان برسینند درنوردیده است و حالا به کمک پری آمده است تا اورا از هلاکت برهاند. البته ذکر این نکته الزامیست که گذر کردن داداشی و درنوردیدن راهی که داداشی طی کرده است منظور همه راه نبوده و آن را میتوان به طی کردن خم یک کوچه از هزاران کوچه شهر تشبیه کرد.

 

به این اشعار خوب توجه کنید که عطار چگونه حق مطلب را ادا کرده است و این زیاده گویی های اخیر بنده را در چند جمله به بهترین شکل خلاصه کرده است. نترسید ؛ مانند یک متن ادبی با شعر زیر برخورد نکنید بلکه مثل یک انشا بخوانیدش تا اثر کند.

 

چون فرود آیی به وادی طلب          پیشت آید هر زمانی صد تعب

صد بلا در هر نفس اینجا بود          طوطی گردون مگس اینجا بود

حد و جهد اینجا بباید سالها          زانکه اینجا قلب گردد حال ها

چون نماند هیچ معلومت به دست          دل بباید کرد پاک از هرچه هست

چون دل تو پاک گردد از هلاک          تافتن گیرد ز حضرت نور پاک

چون شود آن نور بر دل آشکار          در دل تو یک طلب گردد هزار

خویش را از شوق او دیوانه وار          برسر آتش زند پروانه وار

جرعه ای زان باده چون نوشش بود          هر دو عالم کل فراموشش بود

 

          و حالا این برگ برنده من است که تازه رو میکنم. بخوانید و لذت ببرید و از لذتش مست شوید گویی که تا کنون چیزی بنام عقل را نمیشناختید.

 

کفر و ایمان گر بهم پیش آیدش          در پذیرد تا دری بگشایدش

چون درش بگشاد ، چه کفر و چه دین          زانکه نبود زان سوی در ، آن و این

 

 

دلنوشت 1:

سالکی پیش استاد رفت و گفت: در ره او ترک کردم آنچه بود و  آنچه نیست.

استاد گفت: چه چیز را ترک کردی؟.

سالک گفت: ترک دنیا ، ترک آخرت.

استاد گفت: ترک را نیز ترک کن. که تو هنوز در بند نفسی.

 

دلنوشت 2:

اگه کفره کلام من ، یکی حرفی بگه بهتر

وگرنه بازی واژه ، نمیبازم من کافر.

 

دلنوشت 3:

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر          من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش.

 

 

 

 

 

ارادتمند:

MAX PAYNE