نقد فیلم: به سوی طبیعت وحشی | INTO THE WILD

 

 




معمولا علاقه چندانی ندارم که فیلم ها را به منبع اقتباسی شان ارجاع دهم و یا با آنها مقایسه کنم، فیلم ها حتی آنهایی که نعل به نعل اقتباس شده اند و یا آنهایی که نسبت به منبع شان ظعیف تر هستند، به نظرم متنی جداگانه و دارای دنیایی متفاوت هستند.


به دل طبیعت وحشی طبق آن دسته بندی هایی که در سینما وجود دارد، فیلمی جاده ایست. فیلمی با رویگردی مدرن و پر از افکار و فلسفه که در یک جاهایی مرزهای مابین بازگو گردن اقتباس و بازسازی یک اتفاق و افکارات شخصی مولف فیلم ساز ویا دیدن یک فیلم مستند، مختوش می شود و سمت و  سوی یک جریان فکری پسامدرن را به خود می گیرد. بر همین اساس کالبدشکافی این جریان فکری بر بازگو کردن سکانسهای این فیلم ارجعیت دارد. تک تک گام های این سوپر ولگرد و حرکت اش با پای پیاده در طول فیلم، آنقدر کوبنده است که چشم هایمان به جای پاهایش معطوف به افکارات شخصی اش می شود و هر لحظه انتظار نماهای povآلگساندر را می کشیم تا شاید از دید چشم هایش با نوع جهان بینی و ایده آلیسم اش بیشتر آشنا شویم.

 

1.     دانش و عقل فرا بشری که به نوعی پیشگویی آینده را دارد و در تمام مسیر، مانع از پشیمانی و دل سردی الکساندر می شود و او را تا آخر مسمم جلوه می دهد. رجوع شود به آخرین مونولوگ فیلم: اگر من لبخند می زدم و می دویدم پیش شما، آیا می تونستم این چیزی که العان می بینم رو ببینم؟.

 

2.     نوعی سیر و سلوک شرقی که با نمونه های مشابه غربی از جمله هیپی گری و خانه به دوشی و فردگرایی، متفاوت است اما در نهایت خوشبختانه/بدبختانه منتهی به قدیس گرایی الکساندر نمی شود. این نوع جملات و رفتارها در این فیلم می تواند از هر کسی سر بزند. پیر مرد به آلکساندر می گوید: وقتی کسی را می بخشی، عاشق می شوی. و هنگامی که عاشق شدی خداوند نور خود را برتو می تاباند. انگار تمام آنهایی که به نوعی در مسیر الکساندر قرار می گیرند و او با آنها آشنا می شود، به نوعی هرکدام سرنوشتی مشابه اما تکامل نیافته با الکساندر دارند. الکساندر به قول خودش یک سوپر ولگرد است، یک ولگرد افراطی.

 

3.     فرار از گذشته و حتی گریز از تولد ناخواسته الکساندر و شخصی سازی جهان هستی و کنترل بر تمام جهات آن که نتیجه اش سوزاندن سرمایه مادی اش در ابتدای راه و سربه نیست کردن پلاک ماشین و هرچه او را به زندگی گذشته مرتبط می کند است. پلاک ماشین که نام و نشان شهر زادگاهش را برخود دارد و کارت های دانشجویی که نشان سواد و تحصیل اش هستند با قیچی به دو نیم می شوند. پول و سرمایه اش که مقداری بخشیده می شوند و مابقی سوزانده می شوند.

 

4.     نوعی رفتار و یادگیری از طبیعت و عکس الاعمل الکساندر به آنها که باعث استحکام افکاراتش می شود. از شلیک نکردن به یک حیوان و بچه اش در اوج گرسنگی تا اهدای یک سکه بیست و پنج سنتی هنگامی که تصمیم دارد بعد از مدت ها با خانواده اش تماس بگیرد.

 

با دیدن به دل طبیعت وحشی انواع افکار ها و حتی سکانس های فیلم های مختلف در ذهن بیننده رسوب می کند. از پسر احتمالی فیلم گلهای شکسته جیم جارموش با آن کوله پشتی اش گرفته تا فرانچسکو ی قدیس با بازی میکی رورکی. از در نزن ویم وندرس که به دنبال فرزند احتمالی اش می گردد گرفته تا حتی قسمت دوم پالپ فیکشن که می توانست جولز وینفیلد را با کوله پشتی اش در طول مسیر زندگی بعدی اش تعقیب کند.

 

برای بینندگان غربی شاید اعمال الکساندر یک حرکت ایده آلیستی و کاملا شخصی باشد. حرکتی که می تواند هزار و یک علت داشته باشد والبته در جایگاه خود محترم. اما برای بینندگان شرقی که در پشت هر حرکتی به دنبال علتی هستند، شاید اعمال و رفتار الکساندر چندان توجیح پذیر نیست که البته این خود یکی از نقاط مثبت فیلم است. نقطه مثبتی که فیلم را از ورطه شعار به دور می کند. از دید من ایرانی، رفتار الکساندر در بین جهان بینی سهراب و جهان بینی مولانا در نوسان است. آنجا که سهراب طبیعت وحشی را غایت پاکی و کمال می داند و آنجا که مولوی تمام مسیر را چه اجتماعی باشد و چه وحشی و طبیعی، همه را چون منشا زمینی دارد از جنس پلیدی می داند و همه را سد راه سالک می داند. آنجا که الکساندر از دیدن گله ی حیوانات اشک در چشمانش حلقه می زند و برای کشتن یکی از آنها لحظه شماری می کند و آنجا که از شلیک کردن به حیوانی صرف نظر می کند چون می بیند که بچه حیوان به همراه مادرش در پی غذا می گردد.

 

به هر حال حرکت الکساندر چه جنبه شخصی داشته باشد و چه یک رخداد اجتماعی از طرف یک ماجراجو باشد در هر صورت دارای دلایل بسیاری است که احتمالا کالبدشکافی آن آخرین رسالت یک فیلم است. نمی دانم شاید هم اولین. اما به هر حال سینما و یا هر هنر دیگری یک جریان و یک مسیر حسی و فکری است که ماحصل اش مخاطب را برای تجربه کردن فرا می خواند.