دو داستان غیر مرتبط در مکانی بنام «میدنایت اکسپرس» که همان دکه غذاهای فوری است بهم پیوند میخورند. «میدنایت اکسپرس» حکم لولای داستان را دارد و درواقع پاشنه فیلمنامه بر این مکان استوار است. داستان با روایتی سرراست اما در عین حال با خصلت های بازیگوشانه میرود که سنگ یک فیلم پست مدرن را به سینه بزند. البته حال و هوای این فیلم آنقدر معصومانه است که اشاره کردن به مسائل فنی فیلم، آن لذت و دلچسبی فیلم را میکشد (من هم این کار را نمی کنم). ونگ کار-وای فیلمساز صاحب سبکی است که استاد حاکم کردن حال و هوای خاصی بر فیلم هایش است. بههمین خاطر تنها نام بردن از مولفه های بکار برده شده در فیلم های ونگ کار-وای نمی تواند حق مطلب را در مورد سبک او ادا کند. باید دید، حس کرد، لمس کرد تا از این تجربه احساسی چیره شود که ناگفتنیست. ونگ کار-وای این فیلم را در وقفهای حدودا یک ماهه که بر سر یکی از فیلمهایش (خاکسترهای زمان) رخ داده بود برای رفع خستگی ساخت. او شبها فیلمنامه را مینوشت و فردا صبح بازیگران در جلو دوربین مشغول ادا کردن جملات فبلمنامه بودند. بخاطر همین امر و بخاطر ساختار متداخل فیلمنامه، شاید ساختار چانگ کینگ اکسپرس آنچنان که باید مستحکم بنظر نیاید اما ناگفته نماند که همین فیلم بود که برای ونگ کار-وای شناخت و اعتبار جهانی دست و پا کرد. کوئنتین تارانتینو که از فیلم خوشش آمده بود، آن را در آمریکای شمالی مطرح کرد و این آغازی بود برای صعود ونگ کار-وای تا آنجا که برای فیلم در حال و هوای عشق (2000) مفتخر به دریافت نخل طلایی جشنواره کن شد.
عشقهای قابل حمل:
ونگ کار-وای استاد خلق حال و هواست. استاد استعارهها و تمثیلها. استاد بازیگرفتن از اشیا بیجان. بدین سبب با دیدن چندینباره فیلمهایش، بیشتر شیرفهم میشویم که ونگ کار-وای چه میگوید. چانگ کینگ اکسپرس در وصف عشق است و خاطرهها. در وصف این نکته که انسان بی عشق، چیزی جز یک شی نیست. چانگ کینگ اکسپرس در حال و هوای عشق سخن میگوید اما نه از جنس عشق دکتر ژیواگو و یا کازابلانکا. اصلا انسانهای امروزی کجای خصلتها و یا عشقشان با خصلتها و عشق شخصیتهای فیلم کازابلانکا (ریک و الزا) میخواند که بشود راجع به آنها آنگونه فیلم ساخت. صحبت از انسان شتابزده امروزیست که بجای نشتن در کافه "ریک"، ایستاده فستفود میخورد. انسانی که دیگر نمیتواند منتظر "سام" سیاه پوست پیانیست شود که آهنگ "همچنان که زمان میگذرد" را بنوازد. انسان امروزی، موسیقیاش را بر روی CD بدنبال خود اینجا و آنجا میبرد. دیگر کسی عشقهای قدیمی را در صندوقچه قلبش محبوس نمیکند بلکه بهمحض اینکه تنها و مستاصل شد، به هر جنس مخالفی چراق سبز نشان میدهد (همه مثالها از کازابلانکا و چانگ کینگ اکسپرس). انسان امروزی عشق را به شکل فستفود و کنسرو میخواهد و این دقیقا چیزیست که ونگ کار-وای در این فیلم بدان اشاره میکند.
یک رمانس ملایم: (عشقهای فوری)
پلیس 223 درمانده و مستاصل است از این خاطر که دوست/دخترش ترکش کرده. او عشق را بشکل فستفود میخواهد. او که از لحاظ روحی ضربه سختی خورده، سعی دارد که به هر نحو ممکن گذشتهاش را، آرامشاش را (اگر وجود داشته باشد) دوباره بدست اورد. مامور 223 برای هرکسی از دوستانش که میشناخته پیغام میگذارد. یکی او را نمیشناسد، یکی به سخرهاش میگیرد و یکی هم اصلا ازدواج کرده و بچه دارد. پس هر روز صبح آنقدر میدود تا آب بدنش تبخیر شود که دیگر نتواند گریه کند. او آنقدر کنسرو آناناس تاریخ گذشته میلمباند که مریض میشود و حالا دردسر این را دارد که چجوری بالا آورد تا از این دلپیچه خلاص شود. پس به کافهای میرود تا چند پیک و/ی/س/ک/ی بخورد بلکه بالا آورد. مامور 223 در آنجا با زن موبوری – که این رنگ مویش بخاطر کلاه گیسی است که به سر دارد – آشنا میشود که شبها با بارانی و عینک آفتابی در شهر سرگردان است و آنقدر مورد توجه هست که مامو 223 بدان شک کند ولی مامور 233 اصلا به او شک نمیکند بلکه شبی غیر جنسی را در آپارتمانش با او سر میکند بی آنکه او را حتی لمس کند. مامور 223 از او هیچ نمیخواهد مگر محبت گمشده دوست/دختر قبلیاش را. زن موبور بر روی تخت دونفره آنچنان از فرط خستگی بیهوش میشود که حتی شببیداری مامور 223 بیدارش نمیکند. مامور 223 تلویزیون میبیند، غذا میخورد، تلویزیون میبیند و دوباره غذا میخورد و باز هم تلویزیون نگاه میکند بی آنکه توجه چندانی به زن موبور داشته باشد. او میخواهد جای دوست/دخترش به هر نحوی که شده خالی جلوه نکند. در آخر هم کفش های کهنه و کارکرده زن را به حمام میبرد و خیسش میکند و با کراواتش آن را تمیز میکند و دوباره کنار کنار زن قرار میدهد. حالا کم کم آفتاب زده است و مامور 223 ظبق معمول میرود که قبل از کار روزانهاش بدود، بدود آنقدر که دیگر آبی در بدن برای گریه کردن نداشته باشد. او آنقدر میدود که دیگر نای راه رفتن ندارد و در لحظهایکه ظاهرا نا امید شده و پیجرش را به تووری کنار زمین ورزش آویزان کرده که دیگر بیخیال همه چیز شود، پیجر از پیغام زن موبور بصدا در میآید. مامور 223 آنقدر خوشحال میشود که دوباره به دویدن ادامه میدهد اما اینبار نه به قصد خود آزاری.
یک رمانس ملایم: (عشقهای مدتدار)
پلیس 663 هم سرنوشت پلیس 223 را دارد ولی او بچهبازی های مامور 223 را از خود در نمیآورد. در ظاهر آرام و بیخیال است ولی این فقط یک ظاهرسازیست که برای مردم از خود نشان میدهد اما بعد از کار روزانه تا به آپارتمانش میرسد، میشود همان بچه ساده ایکه از عشق رنجیده شده. با عروسک هایش حرف میزند و درد و دل میکند و موهایشان را برس میزند شاید از بار غماش کاسته شود. برای او اشیا خانه جاندار هستند چون با انها حرف میزند. به صابونش میگوید چرا لاغر شدهای و حوله خیساش را میچلاند تا دیگر گریه (چکه) نکند. او برخلاف پلیس 223، عشق را به شکل کنسرو میخواهد. نشان به ان نشان که قفسه های آشپزخانه اش پر از غذاهای کنسروی است. پلیس 663 عشق را بصورت کنسروی، محبوس و دائم میخواهد ولی نمیداند که کنسروها هم روزی فاسد میشوند. تا اینکه دوست/دخترش ترکش میکند و بعد از آن سر و کله دختر کافهچی پیدا میشود. مامور 663 نمیداند که «فی» عاشقش شده و هر روز اورا از داخل دکه فستفود فروشی دید میزند. دختر هم حال و هوایش به همان درامی پلیس 663 است. شاید با اشیای اطرافش حرف نزند اما با صدای بلند موسیقی گوش میکند و روزها بعد از رفتن مامور 663 از جلو کافه، پنکه را به روی خود میگرداند تا شاید آتش عشقش فروکش کند. «فی» روزها دزدکی به آپارتمان پلیس 663 میرود و آنجا را مرتب میکند. موسیقی همیشگیاش را گوش میدهد و با عروسکهای صاحب خانه بازی میکند و حتی بر روی تخت دونفره پلیس 663 چرخوتاب میزند و حالا که جای خالی دختر مهماندار را خالی دیده است، خودش را خانم خانه حس میکند. اما پس از آنکه مامور 663 از عشق دختر بخود آگاه میشود، «فی» بساطش را جمع میکند و میرود که میهماندار هواپیما شود. «فی» پس از یکسال به همان شکل و ظاهر دوست/دختر قبلی پلیس 663 خود را به او نشان میدهد تا باهم زندگی جدیدی را آغاز کنند. «فی» با این کارش خود را مطابق میل کنسروی مامور 663 تطبیق میدهد اما محتویات کنسرو عشقی مامور 663 را تازه میکند و خود جانشین آن میشود. «فی» به مامور 633 میفهماند که شاید خاطره ها مدتدار باشند اما عشقهای حقیقی اینطور نیستند.
M A X P A Y N E