سکانس برتر: 2001: یک اودیسه فضایی 2001: A SPACE ODYSSEY

  

روزی روزگاری، انسان­میمونی

مبحث نشانه شناسی در سکانس آغارین فیلم اودیسه فضایی استنلی کوبریک

THE DAWN OF MAN(1)

 


 

روز اول:

-         مکان: صحرای خشک و بی آب و علف

-         زمان: یک میلیون سال پیش از سال 2001 میلادی

-          تعدادی انسان­میمون(2)، بر سر یک آبگیر، مشغول نوشیدن هستند

-          عده­ای دیگر از انسان­میمون ها، به قصد تصاحب آن آبگیر، از پشت تخته سنگ­ها ظاهر می­شوند

-          گروه محاجم با جیغ­های ممتد و حرکات منحصر بفرد، پیروز میدان می­شوند و آبگیر را تصاحب می­کنند

-          مالکان اولیه آبگیر، پا به فرار می­گذارند

 

روز دوم:

-          در سحرگاه، گروهی از انسان­میمون ها، در کنار هم بخواب رفته اند

-          در بامداد، یکی از اعضای گروه چشم از خواب باز می­کند و در مقابل خود – و در میان جمع – لوح(3) (تخته سنگ) سیاه­رنگ بزرگی را مشاهده می­کند که سر به آسمان کشیده است

-          انسان­میمون، با صروصدا و با جیغ و داد، بقیه اعضا گروه را از خواب بیدار و متوجه لوح سیاه­رنگ می­کند

-          گروه در ابتدا از حضور این شی جدید در میانشان، مشوش و متفرق می­شوند

-          پس از مدتی، از ترس انسان­میمون ها کاسته می­شود و به لوح سیاه­رنگ نزدیک می­شوند

 

روز سوم:

-          انسان­میمونی، بر سر استخوان­های باقیمانده از لاشه حیوانی، مشغول بازی است

-          تصویر لوح سیاه­رنگ، برای یک لحظه بر ذهن انسان­میمون نقش می­بندد

-          انسان میمون با تکه استخوان بزرگی که بر­می­دارد، به باقی مانده اسکلت ضربه می­زند و جمجمه­اش را خرد می­کند

 

روز چهارم:

-          گروهی از انسان­میمون ها بر سر آبگیر مشغول نوشیدن هستند

-          گروهی از انسان­میمون ها – که بنظر می­رسد گروه مغلوب دفعه پیش باشند – با تکه استخوان­های بزرگی در دست، به قصد تصاحب آبگیر، بدانجا حمله­ور می­شوند و حتی یکی از افراد گروه رقیب را با همین صلاح جدید از پای در می­آوردند و در نهایت پیروز می­شوند

-          یکی از اعضای گروه محاجم (ضارب) از فرط خوشحالی، سلاحش (استخوان) را به آسمان پرتاب می­کند

-          همانطور که استخوان در هوا مشغول چرخش است، تصویر کات می­شود به یک ایستگاه سفینه­های فضایی که در مدار زمین مشغول چرخش است

-          زمان: سال 2001 میلادی، یک میلیون سال بعد از پرتاب استخوان

-          مکان: فضای بین سیاره­ای، حتی بالاتر از مدار کلارک(4)

 

 

 

معرفی موءلفان:

این فیلم ساخته استنلی کوبریک فقید است. او از استثناعات تاریخ سینما بشمار می­آید و همگان او را بعنوان فیلسوفی در چهره یک فیلمساز می­شناسند. همکار و مشاور و فیلم­نامه نویس او در این پروژه، آرتور سی(چارلز) کلارک معروف است. کلارک فقید، از نوابغ و از ستاره شناسان معروف جهان بشمار می­آمد. کلارک نوشتن کتاب اودیسه فضایی 2001 را بعد از چهار سال در سال 1968 میلادی به پایان رساند و در همان سال این کتاب دستمایه­ای شد برای کوبریک تا یکی دیگر از شاهکارهایش را به جهانیان عرضه کند. در آن سال این فیلم نامزد بهترین کارگردانی، بهترین فیلم­نامه اقتباسی، بهترین جلوه های ویژه شد که طبق معمول برخورد با فیلم­های کوبریک، فقط جایزه بهترین جلوه­های ویژه را از آن خود کرد. البته کم­کم و به مرور زمان، ارزشهای فیلم بر همگان ثابت شد تا جایکه در سالهای اخیر، فقط و فقط در باب ژانر وحشت و در طی یک نظر­سنجی، یکی از سکانس­های این فیلم (دیوانه شدن هال/HALL کامپیوتر مرکزی سفینه) به عنوان ترسناک­ترین سکانس دوران تاریخ سینما انتخاب شد.

 

     با وجود تعریف­ها و تمجید­های بسیاری که از این فیلم و از استنلی کوبریک شده است، و با وجود اینکه این فیلم همانند یک کلاس فلسفه و زیبا­شناسی می­ماند و هر نمای آن قابلیت و ظرفیت ساعتها بحث و گفتگو را دارد، حقیر این جسارت را مرتک شده و برداشت­های شخصی­ام را پیرامون نشانه­شانسی – که زبان­شناسی خود یکی از زیر مجموعه­هایش است – در سکانس افتتاحیه این فیلم به تحریر در می­آورم. امید است مورد عفو جامعه سینمایی قرار گیرم.

 

 

 

سمیولوژی:

واژه سمیون (Semion) در زبان یونانی به معنای نشانه است و باطبع اصطلاح سمیولوژی (Semiology) یعنی علم شناخت نشانه. اما نشانه چیست و علم نشانه شناسی به چه درد می­خورد؟. در زندگی روزمره و در هر لحظه، آنچه یک انسان می­بیند و می­شنود (در کل احساس می­کند)، قبل از آنکه مورد تفسیر و تاویل ذهن او قرار گیرد، حکم یک نشانه را برای او دارد. حتی پس از تصمیم گیری شخصی (در مواجه با نشانه)، آنچه در ذهنش رسوب می­کند نیز در حکم یک نشانه است. به عنوان مثال حرکات شخصی افراد جامعه (مثل کلاه از سر برداشت، دست به سینه گذاشتن، سر تکان دادن، ...) و یا علائم  و تابلوها راهنمایی و رانندگی، برای انسان حکم یک نشانه را دارد. باطبع عکس­الاعمل و واکنش نشان دادن انسان به این علائم برای انسانی دیگر نیز خود در حکم یک نشانه است. بعنوان مثال وقتی یک راننده در مواجه با تابلویی با تصویر «کودکی کیف بدست» متوجه می­شود که در این حوالی مدرسه­ای وجود دارد و بنابر این از سرعتش می­کاهد، باطبع چراغ خطر ماشینش روشن شده و راننده پشت سرش نیز در برخورد با این نشانه (او در زندگی روزانه، روشن شدن چراغ قرمز ماشین جلویی را در حکم  یک نشانه خطر پذیرفته است) متوجه خطر می­شود و او نیز از سرعت خود می­کاهد. مثال ساده­ای که عرض شد تنها عضو کوچکی از یک مجموعه ادراکی انسانی عظیم است که رعایت کل یا اکثر این مجموعه برای انسانها، تشکیل دهنده مفهومی است که فرهنگ نام دارد. درواقع فرهنگ یک اجتماع بدون در نظر گرفتن نشانه­ها و  عکس الاعمل به آنها هیچ مفهومی ندارد. در این پروسه­ای که عرض شد، راننده جلویی پس از دیدن یک نشانه بصری (تصویر یک کودک)، مجبور به انجام فعلی شد و در پی­اش راننده عقبی نیز بخاطر دیدن یک رفتار اجتماعی – از راننده جلویی – مجبور به انجام همان فعل (ترمز کردن) شد.  این پروسه فقط به این خاطر عملی شد چون هر دو راننده دارای فرهنگ رانندگی هستند. آنها بدون اینکه متوجه باشند از دستورالاعمل های علم نشانه شناسی طبعیت کرده اند تا با حادثه دلخراشی مواجه نشوند.

 

     اما رابطه عکس­الاعمل نشان دادن یک راننده چه ربطی به دعوای انسان­میمون­ها بر سر برکه ای در یک میلیون سال قبل دارد؟. باید گفت چه در یک میلیون سال قبل و چه در عصر حاظر، مساله تکامل چیزی است که انسان ثانیه به ثانیه با آن دست به گریبان است. اما نکته ایکه وجود دارد نوع یادگیری و روش درک انسان از محیطش است که بواسطه ساختار مغزی­اش از گذشته تا بحال تقریبا دست­نخورده مانده است. به همین خاطر است که روند تکاملی و یادگیری یک انسان­میمون در مواجه با محیط پیرامونش، با ساختار تکاملی و روند یادگیری یک انسان در عصر حاظر، به همدیگر شبیه اند. پانفسکی که یک نشانه شناس است می­گوید: «انسان یگانه حیوانی است که آفریده های مادی اش را پس از خود باقی می­گذارد، زیرا یگانه حیوانی است که آفریده هایش، سازنده ایده های ذهنی متفاوتی از زندگی مادی خویش هستند». با توجه به این جمله، در اینجا این مطلب برای ما روشن می­شود که نسبت نشانه­ها با دلالت­هایشان، وجه تمایز فرهنگ و طبیعت است. یعنی بعنوان مثال طرح و ساختار شش­ضلعی کندوی زنبور عسل بر مبنای غریزه طبیعی­اش است تا طرحی نیتمند و دلالتگون. یعنی دقیقا یک طرح کارا و کاربردی با در نظر گرفتن پارامترهای ریاضی اما بدون تفکر، یعنی درست مانند یک برنامه از پیش طراحی شده در درون یک قطعه الکترونیکی.

­

     در سکانس آغازین فیلم 2001 یک اودیسه فضایی، و یا بهتر است بگویم در قسمت اول این فیلم با نام THE DAWN OF MAN (ظهور یک مرد)، استنلی کوبریک به مباحثی در علم نشانه شناسی می­پردازد که شرح و توضیحش به­تنهایی چندین جلد کتاب می­شود. اما او با بیان و شیوه موجز و زیبای خود و با رویکردی خواص به این مسئله می­پردازد و این مبحث را در عین کلی­گویی ولی با دقت و جزئیات بسیار به تصویر می­کشد. داستان ساده است، گروهی از انسان­میمون­ها در حالت بدوی­گونه خود سالهاست به زندگی ادامه می­دهند تا روزی که علم به شکل لوح سیاه­رنگی بر آنها هبوط می­کند و باعث درک جدیدشان از طبیعت می­شود. درواقع در اینجا علم وجه تمایزیست بین طبیعت و فرهنگ. همانطور که کلارک در کتاب خود می­گوید: «آنها در سرتاسر عالم کاوش کردند و چون ارزشمند تر از خرد نیافتند، آن را مانند بزری در سرتاسر کهکشان پاشیدند». آنها (انسان میمون­ها) از لوح سیاه­رنگ یاد می­گیرند تا از اشیا پیرامونشان در جهت پیشترفت بگونه­ای دیگر استفاده کنند. در جهت آسایش، راحتی و برتری.

 

     انسان­میمون، روزی کشف می­کند که با ضربه زدن توسط یک استخوان بزرگتر و سنگین­تر به استخوان­های کوچکتر می­تواند آنها را خرد کند. در مرحله اول او تمایز و برتری یک استخوان بزرگ به استخوان کوچک را بخاطر استحکامش - با درنظر گرفتن نشانه­ها - در می­یابد. در مرحله بعدی انسان­میمون تخیلش را بکار می­اندازد و این تکه استخوان را به عنوان سلاحی برای ضربه زدن بکار می­گیرد و تازه در مرحله آینده است که متوجه می­شود این سلاح، قدرتی بیش از ضربه زدن بل از پای درآوردن هم­نوعش را نیز داراست. دکتر بابک احمدی در کتاب از نشانه­های تصویری تا متن، این سکانس را اینگونه توصیف می­کند: «تا قبل از این کشف، یک تکه استخوان حیوان مرده، برای انسان میمون معنی خاصی بغیر از همان استخوان بودنش نمی­داد. یعنی این شی برای او دلالت بر چیز دیگری نمی­کرد و این کشف برای او خود در حکم یک نشانه بود. از این پس است که وقتی انسان­میمون کشف خود را تکرار کند، فرهنگ آغاز می­شود و چون دیگران کشف او را دریابند و کارش را تکرار کنند، نشانه شناسی ارتباطی یا فرهنگ­جمعی شکل می­گیرد و چون به استخوان نامی نهند که کارکرد و معنایش را برساند، فراشد نشانه­شناسی دلالت­ها و ارتباط کامل می­شود». در این جا و پس از ارائه این نوشتار، مطلب مهمی برای ما آشکار می­شود که پانفسکی نیز بدان اینچنین اشاره می­کند: «حتی تفکر ]ایده­ها[ نیز در حکم یک نشانه است».

 

 

 

سبک فیلمساز:

استنلی کوبریک در این فیلم و برای روایتش ساختار جالبی در نظر گرفته است. او از هر چیز و به قدر نیازش، تا آنجا که هدفش را القا کند استفاده می­کند. او در این فیلم ظاهرا داستانش را بطور کلاسیک روایت می­کند و از قواعد کلاسیک پیروی می­کند. داستانش خطی است و حتی در فرمش نیز به قواعد کلاسیک پایبند است. مانند فیدآوت و فیداین های مابین نماها. اما از انجا که او همیشه با سایرین متمایز بوده، بی هیچ ترسی از ابراز تخیلش در بهبود کارش استفاده می­کند. او از میان­نویس در لابلای سکانس هایش استفاده می­کند و با این کار هم پیشرفت و گذر زمان را نشان می­دهد و هم فیلمش را به قطعات منطقی تقسیم می­کند. او فلاش­بک و کات­هایش را با رویکردی به سینمای مینیمال استفاده می­کند به گونه­ایکه فقط با چندبار دیدن این فیلم است که متوجه استفاده بعضی از نماها به عنوان فلاش­بک می­شویم (مانند گذر تصویر لوح سیاه­رنگ بر ذهن میمون). یا حتی با چند بار دیدن نمای اولیه جنگ انسان­میمون هاست که متوجه پیروزی گروه محاجم می­شویم. حتی او در لحظاتی پارا فراتر می­گذارد و قواعد کلاسیک را پیچیده می­کند. بیاد بیاوریم صحنه ضربه زدن و خرد کردن استخوان­ها را بوسیله انسان­میمون، انسان­میمونی که در اولین برخوردش با یک تکه استخوان تازه از کاربردش آگاه شده و درست در همان لحظه است که کوبریک جان­دادن حیوانی را در یک لحظه کوتاه نشان می­دهد. این صحنه کوتاه کنایه از کشتن و استفاده کردن انسان­میمون از سلاحش است و تازه در نماهای بعد است که از این امر آگاه می­شویم، در آن لحظات که برای اولین بار انسان­میمون­ را در حالتی تازه می­یابیم. او در یک دست تکه استخوانی دارد و در دست دیگرش تکه گوشتی، اینگونه است که هم معنای آن فلاش­فورواردهای کوتاه از جان دادن حیوان را و هم کارکرد جدید استخوان به عنوان سلاح را در نزد انسان­میمون در می­یابیم. جالب تر اینکه هویت آن لاشه حیوان کذایی که استخوانش سرمنشا تمام این جریانات است را نیز می­توانیم شناسایی کنیم. بله در نمای کوتاهی قبل از این جریانات، پلنگی را بر سر لاشه گورخری دیده ایم اما این نما آنقدر کوتاه و آنقدر بدوی است که به سختی میتوان رابطه اش را با نماهای بعدی پیدا کرد.

 

     کوبریک براستی مرد بزرگ و اسطوره­ای بود. براستی او موتور و نیروی محرکه فکری سینما در قرن گذشته بود. او با ایده­هایش و با قدرت اندیشه­اش پیشاپیش گامهای مهمی در سینما برداشت. کوبریک قبل از آنکه رولان بارت (نظریه­پرداز و نشانه­شناس معروف)، در دهه هفتاد با نظریاتش روزنه جدیدی در فلسفه سینما ایجاد کند، توانسته بود آن چیزهایی که گذشتگان به در باب نشانه­شناسی مطرح کرده بودند را به زیبایی هرچه تمام به ­تصویر کشد. کوبریک حتی پیشرفت­هایی نیز در صنعت سینما ایجاد کرده است. به عنوان مثال او اولین کارگردانی بود که استدی­کم را در فیلم غلاف تمام فلزی برای دوربین های نگاتیفی و باصطلاح 35 میلیمتری بکار برد. حتی به او گوشزد کردند که موضوع فیلم تو (غلاف تمام فلزی) کهنه و نخ نما شده است و از این دست فیلمها بسیار در مورد جنگ ویتنام ساخته شده، اما او در جواب گفت: «میخواهم فیلمی در مورد ویتنام بسازم که تا بحال کسی مانندش را نساخته است». و الحق هم چنین کرد و با فیلمش رویکرد انتقادی شدیدی بر نظام فکری انسانی داشت. کوبریک همانگونه که در سالها پیش و در فیلم 2001 یک اودیسه فضایی پیشرفت انسان را بواسطه خرد نشان می­دهد، همان انسان را در فیلم غلاف تمام فلزی بخاطر استفاده از خردش (به تنهایی)، به باد انتقاد می­گیرد. انسان متفکر و علم­محور در قرنی که مدعی تفکر و اندیشه و خرد­محوری بود – با جنگ­ها و صلاح­های جنگی پیشرفته­اش - چه فجایعی را که به بار نیاورد. بقول مارتین هایدگر: «آنچه در روزگار ما اندیشه را ممکن می­کند، این است که ما هنوز نمی­اندیشیم».    روحش شاد.

 

 

 

ناگفته ها:

از ناگفته های این فیلم فقط همین نکته که تا مدتی بعد از نمایش فیلم، هنوز بر کسی ماهیت بازی انسان­میمون ها روشن نشده بود. کوبریک بصورتی وحشتناک طبیعی، از افرادی در جلد میمون بازی گرفته بود و حتی در میان افراد گروه انسان­میمون ها، از میمون های واقعی نیز بهره برده بود تا آن نماها هرچه طبیعی تر بنظر برسند.

 

آیا میدانید اولین کسی که فیلم 2001 یک اودیسه فضایی را به عنوان تماشاگر دید که بود و چه ملیتی داشت؟. او امیر نادری، فیلمساز معروف ایرانی است که اکنون در نیویورک زندگی می­کند. نادری در خاطراتش می­نویسد، مدتی بود که قصد ترک ایران را داشتم به همین خاطر وقتی خبر ساخت فیلم جدید استنلی کوبریک را شنیدم چون عاشق کارهایش بودم تصمیم گرفتم و با دوستانم شرط بستم که به انگلسان بروم و اولین بلیط سانس اول نمایش را بخرم. او می­گوید در آن زمان نوجوانی بیش نبودم و به هر نحوی که بود پولی دست­وپا کردم و عاظم شدم. او می­گوید در بدو ورود به انگلستان دیگر پولی برایم باقی نمانده بود اما خود را به باجه فروش بلیط رساندم و قصد داشتم به هر نحوی شده وارد سینما شوم اما متصدی سینما این اجازه را به من نمی داد. نادری می­گوید کوبریک که برای نظارت بر پخش فیلمش به همان سینما آمده بود از سروصدا آگاه شد و علت را جویا شد. پس از اطلاع از اوضا بود که با پول خود یک بلیط برای من خریداری کرد و من را به سینما راه داد. نادری می­گوید کوبریک از من خواست به همراه او، بر کار پخش فیلم نظارت داشته باشم و حتی از من پرسید کدام قسمت از فیلم بر روی پرده فوکوس است و من هم به او جواب دادم.  

 

 

 

(1)    THE DAWN OF MAN: این جمله به معنای طلوع/ظهور/سپیده دم/آغاز  یک انسان است. فیلم با این جمله که یکی از میان­نویس های فیلم هم است شروع می­شود و پس از آن است که فیلم به نمایش زندگی انسان­میمون ها می­پردازد.

(2)    انسان­میمون: به این خاطر از این کلمه ترکیبی استفاده کردم چون این جانوران هم ظاهری میمون گونه داشتند و هم دارای قوه یادگیری شبیه انسان. و طبق بند فوق (آغاز یک انسان) کوبریک از کلمه مرد/انسان استفاده کرده است ولی بر خلاف تصور ذهنمان ما شاهد جانورانی شبیه به میمون هستیم. و دیگر اینکه طبق نظریه داروین انسان تکامل یافته نسل میمونهاست و این نظریه، خارج از هدف و نیت کوبریک، به بحث ما مربوط است. و دیگر اینکه دکتر بابک احمدی نیز از این کلمه ترکیبی برای نامیدن این جانوران استفاده کرده است.

(3)    لوح سیاه: این اصطلاح معادل و نام اطلاقی به آن سنگ سیاه درون فیلم است. تخته سنگ درون فیلم همانند تخته سیاه کلاس درس می­ماند که مروج و اشائه دهنده علم است. لوح سیاه رنگ در حکم معلم انسان­میمون هاست. حتی در طرح اولیه فیلم­نام کوبریک و کلارک بر آن بوده که بر سطح این لوح سیاه تصاویر و اشکالی ظاهر شود تا انسان­میمون ها را در سوی دانش و یادگیری یاری کند اما این طرح از طرف کوبریک رد شد. کوبریک قصد داشت حالتی رمز گونه و مقدس تر به این لوح سیاه ببخش و به نظر اینجانب اشکال روی لوح سیاه از طرفی مقایر با رویکرد مینیمالیستی بیانش بوده است.

(4)    مدار کلارک: آرتور سی کلارک، نابغه معروف، سالها قبل از اینکه چیزی به نام مدارهای ماهواره ای وجود داشته باشد و سالها قبل از اینکه اولین مدار گرد ساخته بشر به نام اسپوتنیک به فضا پرتاب شود، نظریه ای ارائه کرده بود که بعد ها به نام خودش نامگذاری شد. ساختار مدار کلارک بدین گونه است که اگر سه ماهواره مخابراتی را بر فراز زمین با فاصله خاص (33 هزار کیلومتر) مستقر کنیم، می­توان کل سطح کره زمین را پوشش داد. حرکت این مدارگرد ها باید بگونه ای باشد که همراه و هم­سو با سرعت محوری زمین در چرخش باشند. بدینسان است که همیشه در فاصله و نقطه ثابتی نسبت به سطح زمین و نسبت به دیگر مدارگرد ها خواهند بود.

 

 

 

M A X   P A Y N E