تحلیل فیلم - بابل / BABEL

 

 

بابل / BABEL

کارگردان:آلخاندرو گونزالس ایناریتو. فیلمنامه:گیرگو آریاگا. بازیگران:براد پیت(ریچارد)، کیت بلانشت(سوزان)،رینکو کیکوچی(چیکو، دختر، لال)، گائل گارسیا برنارد(سانتیاگو). محصول 2006 آمریکا/مکزیک/ژاپن. زمان 142 دقیقه

 

مراکش: مردی برای محافظت از گوسفندانش در برابر حیوانات محاجم، تفنگی تهیه می­کند. دو پسربچه که فرزندان مرد مراکشی هستند برای امتحان برد تفنگ آن را به سوی یک اتوبوس جهانگردی نشانه می­گیرند و شلیک می­کنند.

سوزان و ریچارد برای تمدد اعصاب و بنوعی فرار از خاطره مرگ فرزند سوم­شان، دو کودک خودرا نزد پرستار مکزیکی در آمریکا می­گذارند و با یک گروه توریستی به مراکش می­آیند. گلوله تفنگ آن دو پسر مراکشی، شیشه اتوبوس را می­شکند و به سوزان اصابت می­کند. ریچارد اتوبوس را به روستای دور افتاده ای در دل صحرا منتقل می­کند. تحقیقات پلیس در مورد اسلحه، پای ماموران تحقیق را به روستای دور افتاده باز می­کند و در درگیری میان آنها یکی از پسران خاطی کشته می­شود. پسر دیگر خودرا به پلیس تسلیم می­کند.

آمریکا: املیا که پرستار دو کودک ریچارد و سوزان است منتظر بازگشت والدین کودکان است تا خودرا به مراسم عروسی پسر بزرگترش در مکزیک برساند. وقتی از بازگشت والدین کودکان تحت سرپرستی­اش نا امید می­شود، دو کودک را با خود به مراسم عروسی می­برد. در بازگشت از مکزیک، پلیس مرزی به آنها مشکوک می­شود و مانع ورودشان به آمریکا می­شود.

ژاپن: چیکو، دختر نوجوان کرولالی پس از خودکشی مادرش ساعات کمی را با پدر بازرگانش می­گذراند. چیگو در تب و تاب دوران بلوغ است و بخاطر محدودیت ارتباطی­اش با دیگران در شرایط دشوار روحی قرار دارد. چیکو به هر طریق ممکن سعی در ارتباط با همنسلانش دارد. پلیس جوانی که بخاط مسئله شلیک به دو توریست آمریکایی – که اکنون تبدیل به یک مسئله جهانی شده – به خانه چیکو آمده است با پیشنهاد جنسی از طرف چیکو مواجه می­شود. پلیس جوان در بازگشت از خانه چیکو با پدر چیکو برخورد می­کند و پدر چیکو می­گوید که تفنگ را به یک راهنمای مراکشی هدیه داده است.

 


 

معرفی فیلمساز

آلخاندرو گونزالس ایناریتو(Alejandro Gonzalez Inarritu) بخاطر فیلم هایش در سراسر جهان مشهور است. ایناریتو در 15 اوت 1963 در مکزیکوسیتی، مکزیک بدنیا آمد. او و نویسنده فیلمنامه هایش، کیرگو آریاگا بخاطر نوع فیلمسازی و سبک روایت­شان محبوبیت خاصی در عالم سینما پیدا کرده اند. سبک فیلمسازی و نوع روایت ایناریتو از داستان فیلم، بمانند لحاف چهل تکه­ چشم نوازی می­ماند که هر یک از این تکه ها با ظرافت و تنظیم خاص و دقیقی در جایگاه مخصوص به خودشان دوخته شده است. چندین داستان مجزا ولی در عین حال متقاطع به احتمام فیلمنامه­ای قرص و محکم، دستمایه فیلمی می­شود بنام بابل. بابل نیز همانند فیلم­های قبلی ایناریتو بر پایه داستانهای متقاطع بنا شده است. داستان هایی که شخصیت های هریک از آن در زندگی و سرنوشت شخصیت های دیگر داستانها دخیل هستند. این داستانها بصورت غیر خطی و منفصل با ترتیب های ظاهرا نا مشخص در لابلای همدیگر تنیده شده اند. برای درک بهتر، باید فیلم های دیگر ایناریتو مانند عشق سگی و 21گرم را دیده باشیم تا بتوان مفهوم آن لحاف چهل تکه که عرض شد بخوبی منتقل شود.

 

بابل، زبان بین­المللی

آمده است که سالها بعد از داستان کشتی حضرت نوح، انسانها دوباره کم کم دارای گونه ها و نژادهای مختلفی شدند. آنها به سمت شرق حرکت کردند و در سرزمین کنونی بابل مستقر شدند. ساکنان این سرزمین جدید(بابل) که در آن زمان تنها مکان حضور انسان و وجود تمدن بود،  بر آن شدند که از تفرق و چند دستگی و چند نژادی و باطبع چند زبانی جلوگیری کنند. به همین جهت پیمان بستند که برج بسیار بلندی را معماری کنند که سرش آسمان را بخراشد. این برج هم سمبل و نشانه ای جهت اتحاد باشد وهم انسانها گرداگرد آن به گسترش تمدنشان بپردازند تا از چند دستگی و چند زبانیشان جلوگیری شود. آمده است که خداوند از اتحاد و همبستگی انسانها به هراس آمد و برای جلوگیری از قدرتمند شدن بیشتر انسانها در آینده، در رفتار زبان و نوع سخن گفتن انسانها تفرقه افکند و این کار سبب شد که انسانها از ادامه معماری برج بابل دست کشند. باطبع همه انسانها دیگر زبان همدیگر را نفهمیدند و هر نژادی در قسمتی از کره زمین مستقر شدند. از آن به بعد انسانها بابل را مظهر و نشانه و سمبل تفرق می­دانند.

 

     در آثار گذشته ایناریتو، بخوبی با نوع روایت مخصوص به او آشنا شدیم. بعد از فیلم 21گرم دیگر ایناریتو را مقلدی از مقلدهای کوئینتین تارانتینو نمیدانند یا سبک تدوین کارهای او را با تدوین تارانتینو در سگدانی یا پالپ فیکشن اشتباه نمی­گیرند. همه دیگر می­دانند آنچه ایناریتو انجام می­دهد یک کار شخصی و یک نوع نگاه متفاوت است. داستانها و شخصیت ها در فیلم های عشق سگی و 21گرم به یک مکان جغرافیایی که یک شهر باشد محدود بود. در این دو فیلم سرنوشت افراد مختلف یک شهر بر اثر یک حادثه غیر منتظره - که معمولا یک تصادف رانندگی بود - بهمدیگر گره می­خوردند. این داستانها معمولا با عناصر دراماتیک بهمدیگر نزدیک می­شدند و در پایان مجموع سرنوشت افراد داستانها به نتیجه ای کلی و یا بهتر است بگوییم به یک حس کلی منتهی می­شد.  اما فیلم بابل داستانش چیز دیگری است. آنقدر بلند پروازانه بود که می­توانست ایناریتو را با سر به زمین بکوبد. حتی در نکوهش بابل در نقدهایی خواندم، «اگر فیلم 21گرم را مانند پازلی پانصد تکه تصور کنیم، فیلم بابل حتی پنجاه تکه هم نمی­شود». بنظر من این نکوهش ها بیشتر مربوط به عدم درک ساختار متفاوت داخلی بابل می­شود با دو فیلم قبلی ایناریتو. در دو فیلم قبلی ایناریتو ملاک و اسکلت فیلم ساختار دراماتیک آن بود یعنی روابط و المانهای مشترکی که بر اثر فاجعه اصلی داستان – که همان تصادف رانندگی باشد - برای تمامی حادثه دیده­گان رخ می­داد، ملاکی بود برای پیوند چند نفر از افراد یک شهر. اما در بابل چنین چیزی را مشاهده نمی کنیم. فاجعه و یا رخداد ناگواری برای هر یک از کاراکترها در گوشه ای از این کره خاکی اتفاق می­افتاد ولی دیگر پیوندشان آن حالت ها و  پسامدهای دراماتیک و غیره نیست. اینجا در بابل میانگین هر حادثه منجر به ته نشین شدن احساسی در بیننده می­شود که مجموع اش می­شود آن حس و آن پیام ایناریتو برای جهانیان. همانطور که عرض شد نام برج بابل نمادی است برای تفرق و انزجار که بر روی این فیلم گذاشته شده است. ولی چطور ممکن است ایناریتو ای با این سابقه فیلمسازی و نوع فیلمسازی اش که در اذهان یادآور اتحاد و پیوند ناجورهاست، چنین نامی را بر روی فیلم جدید اش بگذارد. مگر نه اینکه بابل هم همانند فیلمهای قبلی ایناریتو پیوندی است میان انسانها؟ پس این نام بابل جایگاهش در این وسط کجاست؟. راه فراری نیست حتی اگر به پوستر فیلم بابل هم توجه کنیم متوجه نوع نوشته شدن کلمه بابل می­شویم که بصورت عمودی ترسیم شده و نمادی از آن برج معروف است. همانطور که عرض شد باید زاویه دیدمان را به بابل عوض کنیم. دیگر نباید محو بازی محصور کننده شان پن و نیامی واتس در 21 گرم شویم. دیگر نباید در چشمان شان پن و یا گونه لرزان نیامی واتس بدنبال احساسی، چیزی بگردیم. اینجا بابل است و باید پسامد هر داستان و هر شخصیت را روی هم قرار دهیم تا به نتیجه ای برسیم. در بابل فرمالیسم فوران کرده است و هر شخصیت و هر مکان و هر شئ جایگاه  و معنی خاصی را القا می­کند.

 

     با گفتن این پیش زمینه آماده شدم تا مستقیم به داخل بابل شیرجه بزنم. دو پسر بچه که از سر بازی، حادثه ای ناخواسته می­آفرینند و در نهایت منجر به کشته شدن یکی از دو برادر به دست پلیس می­شود. حادثه ای تلخ و ناخواسته که به مسئله ای جهانی منجر می­شود. مسئله تروریسم که بجای تروریسم های واقعی، یقه آن دو کودک را می­چسبد. آن روستای متروک و دور افتاده که تا دیروز احدی از ان خبر نداشت حالا نقطه زوم خبرنگاران جهان و شبکه های ماهواره ای می­شود. آن پیر زن مراکشی که جهت شفا، بالای سر سوزان سوره حمد می­خوادند و سوزان کلمه ای از آن را متوجه نمی­شود. آن دختر کرولال که نیاز عاطفی اش براورده نمی­شود و ناچار خودرا و همه چیز اش را که زنانگی اش باشد به دیگران عرضه می­کند ولی در عین حال صحنه های فیلم بویی از س ک س نمی­دهد. برجهای بلند توکیو و انسانهایی که در ساختمانهای چندین طبقه روی سر همدیگر زندگی میکنند. انسانهایی که در توکیو در کنارهم زندگی می­کنند ولی باهم زندگی نمی­کنند. دختر کرولالی که بجای خانواده، خودش را با هم سن و سالانش مشغول می­کند. اینها و مثالهای دیگر، همه و همه نشانه هایی هستند از تفرق و کنایه ای هستند به داستان معروفی که عرض شد. کنایه ای به آن برج بلند که برای همزبانی انسانها بنا شد. ایناریتو در این فیلم با تمام قوا فریاد می­کشد که فاصله و مانع میان مردم جهان، مرزهای جغرافیایی و زبان سخن گفتنشان نیست بلکه حجاب، کج­فهمی افکار و ضایع شدن دلها و احساسات سرکوب شده انسان هاست که منجر به نازل شدن بلاها بر سرشان می­شود. ایناریتو در بابل برای رساندن پیامش به مخاطب به دنبال نمادها رفته است و برای همین است که بعضی از منتقدین داستان دختر کرولال ژاپنی را نچسب و نا هماهنگ با کل فیلم ترسیم کرده اند. من بشخصه اینگونه فکر نمی کنم چون بابل را بدون تصویر ذهنی ای از دو فیلم قبلی ایناریتو تجربه کردم. در اینجا بابل یک پیام است نه احساس، در صورتی که دو فیلم قبلی ایناریتو احساس بود در مقابل پیام. شهر توکیو با آن برج های بلند و سر به فلک کشیده اش تناقضی با آن کویر یکدست مراکش ندارد بلکه این ساختمانها حتی نمادی پوچ است از تمدن بشری. تمدنی که باعث تفرقه و دورافتادگی انسانها شده است.

 

سرنوشت یا اثر پروانه­ای

اثر پروانه­ای زیرمجموعه مبحث آشوب(Caos) یا اغتشاش است. اثر پروانه­ای می­گوید که حتی بال زدن پروانه­ای در صورتی که در سیکل و چرخش های متناوب و پیچیده جوی قرار گیرد، می­تواند منجر به بروز طوفانی سهمگین شود. در بابل نیز با چنین مسئله ای روبرو هستیم. بازرگان ژاپنی ایکه تفنگی را به راهنمای مراکشی هدیه میدهد. فرزندان آن مرد مراکشی که ناخواسته منجر به زخمی کردن زن توریست(سوزان) می­شوند و در آخرسر جان یکی از کودکان ضارب به حدر می­رود. مسئله ای ناچیز که به اقدامات تروریستی تشبیه می­شود و حساس شدن نگهبانی مرزها منجر به جلوگیری از ورود زن پرستار مکزیکی به داخل خاک آمریکا می­شود و باطبع حاصلش می­شود رنج و آوارگی دو کودک تحت سرپرستی او. دو کودکی که فرزندان همان سوزان و ریچارد هستند. مسائلی که معلولی، علت دیگر معلول ها می­شود و این زنجیره تا آخر ادامه پیدا می­کند. آخری که انتهایش را نمیدانیم ولی اولش را آنطور که در عهد عتیق آمده، همان تفرقه خداوند است در میان انسانها و ساختن برج بابل.

     ایناریتو با پیش کشیدن مسئله آشوب و اثر پروانه­ای، بر روی تفکر و نوع نگاه خود صحه می­گذارد. ایناریتو می­گوید که درد و رنج مردم این کره خاکی از تفرق زبان و نژادشان نیست بلکه این دلها و افکار حاکم بر این دلهاست که سرمنشا اختلاف است. ایناریتو می­گوید که فاصله بین مردم دنیا در طول مرزهای جغرافیایشان نیست. بلکه اختلاف در کج فهمی و زود اندیشی و قضاوتهای مبتنی بر افکار در پس ذهن هاست. حرف و منش و فطرت همه مردم زمین بر عدالت و مهربانی پایه گذاری شده ولی فکرهای آلود مانع از پیوند صحیح شان می­شود. مانند آن چند مردی از ملل مختلف که در داستانی از مثنوی به دنبال یک چیز و یک خواسته بودند ولی بر اثر نفهمیدن افکار همدیگر به مشکل برخورد کردند.

 

 

MAX PAYNE