ü نوع نگاه – دیدن, نشان دادن
نوع نگاه و جهانبینی مولف با نوع نگاه و ادراک بیننده اثر بخاطر وجوه مختلفی که دارند اصولا با همدیگر در تعارض هستند. خصوصا مقوله مرگ/تولد که جزو ناشناخته ترین گلوگاه های فکری برای بشر از گذشته تا حال بوده است. برای تماشاگر اثر شاید زیاد لازم بنظر نیاید که چگونه به مرگ اعتقاد دارد – جدا از مقوله مذهبی - یعنی لزوماش آنقدر نیست که هر روز بخواهد با آن دست به گریبان باشد(جدا از اینکه هر روز صبح از خواب بیدار شدن و هر شب بخواب رفتن، خود حیات و مرگی است که بر اثر روزمرگی فراموش شده است که این خود دوباره به نوع نگاه فکری انسان مربوط میشود که اصلا به این جریان به عنوان حادثه نگاه کند یا یک حقیقت) ولی برای هنرمند و خالق اثر، بسیار مهم است که این رخداد(مرگ/تولد) را چگونه به تصویر کشد چون هر مقولهای خصوصا بحث مورد نظر ما ابزار و روایت خاص خود را طلب میکند.
بهر حال نگاه به این مقوله(تولد/مرگ) در نظر تماشاگر هرچه باشد اگر تضادی هرچند کوچک با نگرش هنرمند سینماگر داشته باشد به راحتی خود را نشان میدهد و اثر هنری در چشم تماشاگر از ریخت میافتد. این از ریخت افتادن، خواه با تعجب و رغبت همراه باشد و خواه با بیمیلی. به عنوان مثال یک تماشاگر شرقی به سبب نوع و شیوه زندگیاش که – معمولا - دیدگاه ماورایی دارد، در مواجهه با فیلمهایی که مقوله مرگ را سرسری و بازیگوشانه نمایش میدهند دچار تضاد میشود. مانند فیلم سین سیتی/شهر گناه/ Cine Cityساخته رابرت رودریگرز که سرشار است از خون و جنایت و متعاقبا مرگ که آنقدر راحت رخ میدهد و آنقدر عیان نشان داده میشود که مفهوم مرگ در پایان برای بیننده دچار نوع دیگری از معنی میشود. این از ریخت افتادگی و تضاد را از زاویه دیگر اگر نکاه کنیم به دیدگاه تماشاگر غربی میسیم که معمولا دیدگاه ماتریالیستی دارد. این تماشاگر در مواجه با یک فیلم ایرانی مانند فیلم مادر اثر زنده یاد علی حاتمی که مقوله مرگ را مقدس و آسمانی جلوه میدهد و در این فیلم اختلاف و نویزی را که در بین فرزندان یک مادر است، با مرگ مادر به همبستگی تبدیل میشود، وقتی یک تماشاگر غیر ایرانی که با فرهنگ و زندگی ایرانی آشنایی ندارد با این فیلم مواجه میشود، نمیتواند به درستی با این فیلم ارتباط برقرار کند چون در فرهنگ ماتریالیستی مرگ برابر است با هیچ شدن و عدم. اما مواردی هم دیده شده که به سبب تفکر سینماگر یا به سبب نوع بیانش، فیلم مورد توجه فرهنگ های دیگر نیز قرار گرفته است. مثلا در فیلم طعم گیلاس ساخته عباس کیارستمی با آنکه خودکشی یکی از تابو ترین اعمال در فرهنگ و مذهب ایرانیان است ولی باز این فیلم به دل تماشاگر ایرانی میچسبد و با تماشاگر ایرانی ارتباط مستحکمی برقرار میکند و هم اینکه میتواند ارزشمند ترین جایزه سینمایی را از معتبر ترین جشنواره خارجی دریافت کند.
این ها مثالهای کوچکی بود که عرض شد ولی با بحث و گفتگوی بیشتر میتوان ریشه های دیگری را نیز عیان کرد. از اختلافات فلسفی مثل تفاوتها و شباهت های اگزیستانسیالیسم با اصالت وجود مولیصدرا گرفته تا حتی اختلافات زمانی مناطق مختلف جهان(مثلا نور خورشیدی که در جنوبگان مانند کیمیا است برای مردم اش بیشتر به استعاره تولد شبیه است تا نور خورشیدی که در طول روز پیوسته در مناطق اطراف قطب شمال به چشم میخورد. روزی که چندین ماه درازا دارد).
ü از واقعیت تا حقیقت – جای پاها
بارها صحنه هایی از زایش و جان دادن را در سینما دیدهایم ولی آیا همه آن چیزی که دیدهایم، همه آن چیزی است که هست؟. آیا صرفا نمایش گلوله خوردن یک کابوی و افتادنش از روی اسب، اگر بصورت اسلوموشن نمایش داده شود، این میشود نمایش مرگ در سینما؟ آیا نمایش قطع نفس کشیدن یک بیمار درحال احتضار، نمایش مرگ است؟ ونیز نمایش زایش یک نوزاد انسان – با آن حالت سروته بودنش در دست پرستار – و در آوردنش از رحم مادر را میتوان به عنوان تولد یک انسان محسوب کرد؟. به نظر من مثال هایی که عرض شد هیچکدام نمیتواند حق مطلب را در مورد تولد یا مرگ یک انسان ادا کند. این مثالها نمایش جاندادن بود بجای مرگ و نمایش زایش در عوض تولد.
بنظر من صرفا نمایش جاندادن/زایش نمیتواند نمایش مرگ/تولد باشد و هنرمند سینماگر میبایست از ابزار و ترفندهای دیگر در این امر بهره جوید. عواملی مانند استعاره، نماد ویا حتی عدم نمایش جاندادن/زایش. موارد ذکر شده و دیگر روشها اگر بصورت صحیح استفاده شود میتواند سینماگر را بدور از لغزیدن به وادی سمبولیسم، به هدفش که همان نمایش مرگ/تولد است هدایت کند. بنظر من شیوه مطلوب همان تعادل میان نمایش و عدم نمایش فرایند زایش/جاندادن است که بخودی خود میتواند حالت رمز آلودی را نیز فراهم کند چون همانطور که عرض شد حقیقت مرگ برای اکثر افراد بشر چهره برنینداخته است و طبق قانون نانوشتهای «هر انسانی که میمیرد، اولین فردیست که مرده است». و یا اگر شخص زندهای حقیقت مرگ را درک کرده باشد نمیتواند آن را بازگو کند چون جنس وقوع مرگ با جنس بیان مرگ با یکدیگر در تعارض هستند. مرگ امریست غیرمادی و بدون احتیاج به ماده در صورتی که بیان امریست مادی و قائم به ماده. بنا بر فلسفه شرقی، جسم که حامل روح است اگر در عالم ماده دچار فساد شود که این فاسد شدن محدود به جسم است نه روح. روح زمان درازی را – از زمان خلقتاش توسط خداوند – طی کرده است تا مدتی همراه جسم باشد و پس از آن به تکاملاش ادامه دهد. این نوع نگاه من و این طرز تفکرم مربوط به سیستم شرقی من است که نمیتوانم جور دیگری مرگ/تولد را بیان کنم که اگر شخص دیگری مثلا با فرهنگ ماتریالیستی میخواست اندیشهاش را در مورد مرگ بیان کند، حتما چیز دیگری از آب در می آمد.
به نظر من آن مرگی که اغلب در سینما مشاهده میکنیم، و میبینیم که مرگ بر شخص حادث میشود، یکی از غلط ترین شیوههای مرگ است. در این شیوه و طرز فکر مشاهده می کنیم که شخص عمل جاندادن را با آب و تاب انجام میدهد تا مثلا بمیرد و در نهایت – انگار – میمیرد و در ادامه میبینیم که افرادی از دوستان و نزدیکان در کنار جسد فرد متوفی بی قراری می کنند. جالب است که این شیوه تلفیقی است از باور و تفکر شرقی و آداب و رسوم بینالمللی. که اگر شخص در این جهان یله و تنهاست و تقدیرش بدست خودش است و در نهایت میمیرد پس چرا بازماندگان از مردنش اندوهگین میشوند؟ و اگر هم که دیدگاه شرقی/عرفانی برما حاکم است و فکر میکنیم که انسان حیات جاوید دارد و اینجا را به وادی اعلا ترک میکند، پس چرا باز نا آرامی و زجه موره سر میدهیم؟ بنظر من آنچه انسان از مرگ میداند با آنچه پندار میکند، دو چیز مجزاست. انسان شرقی میداند که فرد متوفی جسماش مرده است و روحاش حیات جاوید دارد ولی چرا باز ناراحت و اندوهگین است؟. چون او نمیداند که مرگ برای فرد متوفی نیست بلکه مرگ رخدادیست برای بازماندگان.
بنظر من مرگ حالت به حالت شدن فرد است ولی بروز اش مرگ است در نظر بازماندگان. در حقیقت این بازماندگان هستند که مرگ را تجربه میکنند نه شخص متوفی. تصور کنید عزیزی را یکباره از دست ندادهایم بلکه بر اثر بیماری لاعلاجی ذره ذره در جلو چشمانمان آب میشود اینگونه است که لحظه لحظه اطرافیان نیز همگام با خود بیمار فرسوده می شوند و در نهایت که بیمار چشم از این جهان فروبست نتیجهاش خاطراتش است که در ذهن بازماندگان بجا گذاشته است و پیری و زوالی که بر پیکر بازماندگان حاصل شده است. این نوع مردن تدریجی تفاوتی با مردن آنی ندارد. پیامداش همان اندوه و خاطرات و زوالی است که بر بازماندگان پدید میآید. فقط تفاوتاش در زمان و طول جاندادن است. انگار که جاندادن تدریجی، اسلوموشنی است از جاندادن آنی مانند تصادف و ارست قلبی یا مرگ مغزی. حال با اینهمه زیاده گویی به چه نتیجهای خواهم رسید؟. من بعنوان تماشاگر سینما و با تفکر شرقی، مرگ را مانند اتوبوسی میبینم که مسافران را(اشخاص متوفی) از یک ایستگاه به ایستگاه بعدی منتقل میکند ولی این جابجا شدن باعث اثری در ایستگاه(جهان ماده) میشود که قابل جبران نیست و این امر غیرقابل جبران همان خاطراتی است که از خود در اذهان بازماندگان بجا می گذارد، درست مانند اثر جای کفش هایمان در برفهای زمین ایستگاه. در نظر من سینماگری موفق است مرگ را به درستی روایت کند که این ردپا و اثر کفشها را در زمین برفی بخوبی به تصویر کشد.
ü حقیقت نامعلوم، هنر و زیبا شناختی – فراتر از یک بمب
انسان مسیر درازی را از زمانیکه درون قارها زندگی میکرد طی کرده و اکنون به زمانی رسیده است که در برجهای چندین طبقه سکنی دارد. این روند و این نوع زندگی که به نوعی انسان را از افقی بودن به عمودی بودن تغیر مسیر داد، حاصل تکامل انسان است در این سالها. تکامل صنعت، تکامل هنر و تکامل تکنولوژی سه رکن اساسی جامعه مدرن است. دو رکن از این سه رکن که صنعت و تکنولوژی باشد، بهنوعی دارای حرکت خطی اند. به عنوان مثال انسان یکی یکی پله های صنعت و تکنولوژی را طی میکند و به مراحل بعدی میرسد ولی اگر دقت کنیم متوجه میشویم که مسیر حرکت و تحول هنر اینگونه نیست. یعنی حداقل خطی نیست و نمیتوان پله بعدی هنر را پیشگویی کرد. ممکن است سالها بگذرد و هنرمندان چیره دستی متولد شوند و در نهایت بمیرند ولی هیچ تحولی در هنر ایجاد نشود اما برعکس ممکن که یک جوان نه چندان با تجربه بتواند مسیر هنر را به یکباره عوض کند. این تناقض ها و این غیر قابل پیشبینی بودن حاصل جنس هنر است که قطعا برخلاف دو رکن دیگر که نام برده شد، مادی نیست یا حداقل همجنس آن دو رکن نیست. بدین سان است که هرساله در نقاط مختلف جهان کنگره ها و جلسات زیادی در باب هنر و اصولا زیباشناختی هنر برگذار میشود. اصولا هنوز هیچ شخصی نتوانسته است کلامی کامل و غیر قابل نقض در باب هنر بگوید چون هنوز انسان دقیقا نمیداند چه چیزی زیباست و چه چیزی زیبا نیست ولی یک چیزی را میداند و آن این است که بعضی چیزها در نظر بعضی(بیشتر) افراد به زیبایی شهره اند مانند «گلسرخ» که به زیبایی مشهور است و «سوسک» که به زشتی معروف است. ولی این تفکر بازهم نسبی است چون در دید بعضی افراد سوسک زیباتر از گلسرخ است چون انحنا و اشکال هندسی ایکه در بدن این جاندار وجود دارد حداقل مثال و نمونهاش در جهان و طبیعت و علم ریاضیات بهوفور یافت میشود ولی یک گلسرخ نمونه ای هرچند مشابه در جهان ریاضیات ندارد. این مقدمه در ظاهر بی ربط به این جهت عرض شد که هنر هنوز چیستی اش به درستی ثابت نشده است. هنر دارای پتانسیل بسیار زیادی است و هنرمند سینماگر میتواند از این قدرت بی انتهای هنر در جهت نمایش مفهوماش به تماشاگر مدد جوید.
بعنوان مثال در هنر کلاسیک که به گفته هنرمندان، اوج همخوانی و برابری و توازن فرم است با محتوا، در نظر بیننده اثر، آنچه مشاهده میشود همان است که از مغز خالق اثر تراوش کرده است و هرچه تماشاگر اثر بتواند روح خود را با هارمونی و توازن درون اثر هنری همجهت کند میتواند از اثر هنری بیشتر لذت ببرد و بیشتر یاد بگیرد. ولی اکنون بنوعی در عصر پسامدرن بسر میبریم. عصری که قواعد دیگری نیز پا به منسه ظهور گذاشته اند. عصری که یک اثر هنری را دارای بینهایت خالق میداند(از خود خالق اولیه گرفته تا اذهان بینندگان اثر که هریک با دید متفاوتی اثر را درک میکنند). اینگونه است که در این وانفسا پرداختن به مقوله مرگ/حیات که خود دارای پیچیدگیهای زیادی است میتواند مشکلی بر مشکلات بیفزاید یا اینکه راه را برای بهتر و صحیح تر اندیشیدن هموار کند.
فیلم بدو لولا، بدو نمونه خوبی است برای اینکه به صحبت هایم ادامه دهم. در این فیلم که ساخته بحث انگیز و زیبای تام تیکور است. کارگردان در این فیلم با به بازی گرفتن دالان زمان و اعمالی که در این دالان از انسان سر میزند، به نظریه نسبی بودن سرنوشت انسان در جهان دامن میزند. شخصیت اصلی این فیلم دختر مو قرمزی بنام لولا است که در تماس تلفنی ایکه با دوستش برقرار میکند متوجه میشود که دوستش در دردسری بزرگ گرفتار شده و اگر تا بیست دقیقه دیگر مبلغ قابل توجهی پول برای او دستوپا نکند، دوستش در یک خطر جدی میافتد و احتمال کشته شدنش توسط قاچاقچیان مواد مخدر زیاد است. در این فیلم مسیر بیست دقیقه ایکه لولا از آپارتماناش به قصد تهیه پول خارج میشود تا رساندن پول ها به دست دوستش را سه بار به نمایش میگذارد. یعنی سه نمایش بیست دقیقهای با این تفاوت که در هر یک از این نمایش سهگانه، تغیرات کوچکی وجود دارد که باعث میشود لولا به قرار اش یا زود، یا دیر، یا به موقع برسد که فقط سرانجام یکی از این قرارها به صلاح لولا و دوستاش است که اگر زود برسد خودش کشته میشود و اگر دیر برسد دوستش جان میدهد ولی اگر به موقع – و با پول ها - سر قرار برسد هم جان دوستاش و هم جان خودش از خطر مرگ نجات یافته و همه چیز بخوبی و خوشی به پایان میرسد. در این فیلم تماشاگر شاهد سه روایت متفاوت از مرگ است و کارگردان او را حداقل در نحوه چگونه مردن به چالش میکشد. که واقعیت چیست و مرگ کدام است و یا اینکه حداقل مرگ چگونه رخ میدهد.
هدف من از این مثال تکرار سخنان قبلی ام در خصوص یکتا نبودن حقیقت نیست بلکه میخواهم قدرت هنر را در نوع و شیوه روایت به رخ بکشم. هدف ام این است که بگویم هنر با اینکه هنوز چیستیاش بدرستی معلوم نشده یا هنوز معلوم نیست که چه چیز زیباتر از چیز دیگری است، ولی آنچه معلوم است درک است و بینش و خلاقیت ذهن بشر که به حد نامعلومی شگفت آور است. آنقدر که، انسان با دیدن یک عکس 9×12 از یک دشت بی انتها، خود را چنان در آن دشت احساس می کند که حتی نسیم جان بخش آن مکان را بر روی پوستاش حس می کند و آرامشی بر او حاکم میشود که حتی بر سیستم بیولوژیک بدنش هم تاثیر میگذارد تا آنجا که گردش خوناش آرام تر میشود و ضربان قلباش کند تر میشود. خوب این عکس چه چیزی در خود دارد بجز یک حقیقت و آن حقیقت همان است که با روح و ضمیر ناخود آگاه انسان گره میخورد و حال انسان را دگرگون میکند. این عکس به نوبه خود یک فرم(frame) است از 30 فرمی که در یک ثانیه از یک فیلم سینمایی موجود است. وقتی یک فرم و یک قاب عکس بتواند چنین بر انسان اثر بگذار دیگر نمیتوان از قدرتی که یک فیلم سینمایی - با هزاران تصویر اش - میتواند داشته باشد گذشت و نادیدهاش گرفت. و انسان چه ابزاری و یا بهتر است بگوییم چه هنری را در قرن گذشته ابدا کرده که قدرتاش از یک بمب اتمی نیز بیشتر است. محدوده یک بمب هسته ای – آنقدر که بخواهد کارآمد باشد – در حد تاثیر گذاری بر یک کشور است چون اگر بخواهیم از بمب قوی تری استفاده کنیم باطبع دود اش – به غیر از هدف مورد نظر - در چشم صاحب بمب نیز خواهد رفت. ولی قدرت یک فیلم سینمایی در حد تاثیر گذاری بر یک جهان است. با یک بمب هنری میتوان مزه مرگ را به تمام بشریت چشاند بدون آنکه جان دهند!.
ارادتمند:
MAX PAYNE |