سینما - زمان و نامیرایی در آثار تارکوفسکی (قسمت اول)

 

Andrei Tarkovsky

 

 

 

نوستالجیا

دیر زمانیست که به تارکوفسکی دل بسته­ام. از گذشته­ام و شاید عقب تر که همان کودکی­ام باشد. آن زمانی که تلویزیون یکی دو کانال نصفه­و­نیمه بیشتر نداشت و خبری هم از اینترنت و شبکه­های ماهواره­ای بصورت امروزی نبود. زمان ، زمانه جنگ و بمباران بود و «تلویزیون ملی» هم بدنبال راه حلی بود که با یک تیر حداقل دو نشان را بزند. هدف اول ، سرگرم کردن و انرژی دادن به مردم بود و هدف دوم ، القاء حس سلحشوری و استحکام و قوام بخشیدن به روحیه جریحه دار شده مردم. مدیریت تلویزیون در تحقق بخشیدن به اهداف فوق ، به دنبال موسیقی ها و فیلم هایی می­گشت که هم جوابگوی دو هدف فوق باشد و هم کمترین تضاد را با شئونات مذهبی و اخلاقی جامعه آنروزگار داشته باشد. بدینسان بود که غرق بودیم در فیلم­های هنری و موسیقی­های کلاسیک ؛ و چه خوشبخت بودیم و خبر نداشتیم.بقول مادر­بزرگم «هوش نبودیم». در موسیقی ، قطعه­های موزارت و باخ بود تا برسد به متاخر­ها که ونجلیس باشد و در سینما ، فیلم آپارتمان بیلی وایر بود و راه­های افتخار و دکتر استرنج لاو استنلی کوبریک عزیزم و آینه و استاکر آندری تارکوفسکی محبوبم که فرم­به­فرم از آن پلان های بلندش را هنوز بخاطر دارم. گذشت تا حال که در حیرت تعداد کانال­های ماهواره­ای و وسعت سایت­های اینترنتی ، چون «حمار»ی به گل نشسته ایم. افسوس که کیفیت گذشته را به کمیت آینده پیش­فروش کردیم. زمانی که قابل برگشت نیست و فقط طعم آنرا بیاد سپرده­ایم.

 

     نوشتار زیر ، چکیده ای­ست از آن حسی که بعد از دیدن فیلم­های آندری آرسنی تارکوفسکی به من دست می­داد. این احساس را با خواندن و تفحص در زندگی و آثاراش قوام بخشیدم و به رشته تحریر درآوردم. امیدوارم که به خطا نرفته باشم و کسانی باشند که دور قلت(غلط) هایم خط فرمزی بکشند. تا آنروز که خط­های قرمز کمتر و کمتر شوند.

 

نامیرایی

وقتی در دست نوشته­ها و جملات تارکفسکی و همچنین فیلم­هایش تاءمل می­کنیم ، به تفکرات و احساساتی برخورد می­کنیم که در سرتاسر این آثار موج می­زند. این آثار مواج ، همه سرتاسر بدور این معانی گردش می کنند: زمان ، مرگ ، نامیرایی ، آغاز ، آرمان والای هنر ، زمان چرخه­ای ، مسیح ، تثلیث ، تربیع ... . بدیهی است که در پس این جملات ، تفکرات و حتی طرز زندگی متفاوت و جالبی نهفته است که نفوظ به آن و آشنایی و یادگیری آن ، حتما سودمند خواهد بود.

 

     «بر انگشتر حضرت سلیمان حک شده است ؛ همه چیز بگذرد!. برعکس من می­خواهم توجه­ام را به این نکته جلب کنم که چگونه زمان در کاربرد اخلاقی­اش در واقع باز­می­گردد. زمان نمی­تواند بدون گذاشتن ردپایی محو شود. مقوله ای ذهنی و معنوی است.» (تارکوفسکی)

 

     «درست مانند پیکرسازی که تکه­ای مرمر برمی­دارد، و آگاه از سیمایه­های کار تمام شده خود در ذهن خویش، آنچه را که بخشی از طرح آن کار نیست دور می­ریزد – فیلمساز نیز از یک «تکه زمان»، تشکیل یافته از مجموعه عظیمی از واقعیت­های زندگی، آنچه را نیاز نداردکنده و حذف می­کند...!» (تارکفسکی)

«فکر می­کنم آنچه را هرکس بخاطر­اش سینما می­رود زمان است: برای زمان از دست رفته یا طی شده، یا زمانی که هنوز ندارد. او به آنجا می رود برای تجربه زندگی... زیرا سینما نه تنها [زندگی] را افزایش می­دهد، بلکه طولانی ترش می­کند. بطور قابل توجهی طولانی تر ...» (تارکوفسکی)

 

     وقتی به جملات بالا توجه می­کنیم، به دیدگاه های تارکوفسکی در زمان و هنر و ذهن برخورد می­کنیم که بر این عقیده است که هنر فیلمساز نه همین حاصل کار بصری­اش است بلکه او را به مانند پیکرسازی در زمان تشبیه می کند که به نوعی قطه­ای از زمان را منجمد می­کند. او آرمان والای هنر را ثبت همین قطعه منجمد بر نوار سلولوئید فیلم می­داند. او اینگونه توضیح می­دهد که هم هدف فیلمساز ثبت زمان است و هم هدف بیننده ایکه پا به سالن تاریک سینما می­گذارد. این ثبت زمان، ریشه­های متعددی می­تواند داشته باشد. از کودکی و آرزوهای از دست­رفته گرفته تا تحول و تکاملی که در شخصیت­های داستان فیلم وجود دارد. اینها همه و همه تلاشی است برای «دیگر» بودن یا کامل بودن. فیلمساز با آن تلاش و زحمت­های شبانه روزی­اش در خلق اثر و تماشاگر با پرداخت هزینه­ای ولااندک و مسافتی که تا سالن سینما طی می­کند، همه و همه تلاشی است برای فرار از روز­مره­گی. تلاشی است برای فرار از ساعت، خصوصا آن عقربه ثانیه­گردش. فرار از زمان تمام­شونده و رسیدن به سکون که همان ابدیت است. در سالن تاریک سینما، زمان فراموش می­شود واین تماشاگر است که جوانی­اش را، عشقش را، ثروتش را در جوانی، عشق و ثروت نقش­اول آن فیلم جستجو می­کند. در آن تاریکی سالن سینما، انگار زمان متوقف شده است یا به تعبیری انگار همه(از فیلمساز گرفته تا تماشاگر) از چشمه آب حیات نوشیده اند. از آن چشمه نامیرایی. اینگونه است که پس از خروج از سالن تاریک سینما، نور خورشید چشمانش را می­زند و مخل آسایش­ می­شود و اگر روزمره­گی و مسئولیت­های زندگی امانش می­داد به باجه فروش برمی­گشت و با اشتیاق بلیطی دیگر می­خرید تا بتواند دوباره جاودانگی را با خزیدن در صندلی­های مخمل سینما تجربه کند.

 

     تارکوفسکی در جایی می­گوید: «همه ما نامیراییم، فقط ترس از مرگ است که وجود دارد.»

ادامه دارد...

 

 

ارادتمند:

MAX PAYNE