خوب ، در مورد فیلم آگراندیسمان در پست های قبلی آنقدر به حاشیه پرداختم تا دیگر جایی برای بهانه گرفتن و طفره رفتن وجود نداشته باشد. از فلسفه گفتیم و از هنر و ... تا جاییکه رسیدیم به فلسفه های کانت و نظریه های آیزاک آسیموف. ولی اکنون موقع آن است که به اصل موضوع بپردازم. این پست ممکن است به پروپیمانی پست های قبل نباشد ولی خوب این تمام چیزیست که می دانم.
در برخورد با فیلم آگراندیسمان دیدگاه های زیادی وجود داشت که ذهن هر بیننده را قلقلک می کرد(که به تعدادی از آنها در گذشته پرداختم) ولی دواصل و دو زاویه ، بیشتر جلب توجه می کرد. اولین زاویه ، زاویه هنری فیلم بود و دیگری اصل فلسفی آن. شکی نیست که آگراندیسمان یک فیلم فلسفی است. یک فیلم فلسفی با لایه ای از هنر. درست مثل یک «شکلات مغزدار». ظاهرش یک شکلات معمولی و حتی رنگارنگ(هنری) است ولی وقتی دندانمان را برویش فشار دادیم تازه متوجه مزه دیگری(فلسفه) خواهیم شد. البته این فشار و این مزه جدید ، نتیجه تفکر و غور بیشتر در این فیلم است. بماند که خود آنتونیونی کار را برایمان آسان کرده و جواب مسئله را نیز برایمان آماده کرده(منظورم سکانس پایانی فیلم و تقلب دادن های حرفه ای آنتونیونی در طول فیلم است) ولی این درک و این تجربه جدید فکری ، که از این فیلم بر ما حادث می شود ، نتیجه این است که چشم از حواشی و زرق و برق های فیلم ببندیم و فکرمان را بر مسائل اصلی و بنیادی فیلم فوکوس کنیم.