INSOMNIA یا اعترافات یک ذهن سیب بدست

 

 

I   N   S   O   M   N   I   A

 

 

 

دوساعته هدفون به گوش تو تختم قلت میزنم

ابراهیم تاتلیس آرومم میکنه

دلم میخواست صدای ابراهیم رو داشتم … میرفتم رو پشت بوم داد میکشیدم.

 

هرکاری کردم تا آروم بشم نشد … فیلم دایره جعقر پناهی رو دیدم مردم از بس گریه کردم ... معمولا طاقت دیدن اینجور فیلمها که شخصیت ها توش بدبخت هستند رو ندارم و نمی بینم ولی امشب سادیسم خونم زده بود بالا … تا آخر تیتراژش رو هم دیدم … فقط گریه … من شاید هرموفرودیت باشم که اینقده گریه میکنم؟

 

بعضی وقت ها شک میکنم سر راهی باشم … از اینا که تو سطل ماست رو آب جوب داشتند قل می خوردند و یه آدم خیر از روی آب گرفتتشون … مامانم تو این وقت ها میگه دوباره خیال پردازیت گل کرد … خسته نباشید مامانی ، همین خیال پردازیم گل کرد؟ … اقلا میگفی وای خدا مرگم این حرفا چیه؟ … منم میگفتم خدا نکنه یچیزی چرت گفتم بیخی.

 

چه ربطی داشت؟

خوب آدم که خوابش نبره همینجوری میشه دیگه … مخش 3 کار میکنه.

 

من رو دست آل پاچینو رو توی بی خوابی زدم

هرکاری میکنم خوابم نمیبره

تو فیلم بی خوابی هیلاری سوانک در نقش یک پلیس جوان به آل پاچینوی کهنه کار میگه:

یه پلیس خوب نمیتونه بخوابه چون نتونسته پرونده رو حل کنه

و یه پلیس بد نمیتونه بخوابه چون وجدانش اذیتش میکنه.

 

چقدر خوب گفت.

 

شما خواهر برادرهای اینترنتی من خیلی واقعی هستید ولی افسوس که قابل لمس نیستید

اگه داداشی واقعی بود یا خواهری هام واقعی بودند چه خوب بود

چرا من اینقدر جدی به یچیزی نگاه میکنم؟

خواهر واقعیم میگه تو چرا اینجوری هستی همش از دلهره وجودی و بی ثباتی حرف میزنی؟

عالم و آدم وبلاگ دارند ولی اینقدر اصطکاک روحی پیدا نمیکنند.

 

امشب به این نتیجه رسیدم یچیزیم میشه … مازوخیست؟ … نظرت چیه مکس؟ ... مازوخیست هم خوبه بد نیست ... تو نظرت چیه مکس؟ من که اول گفتم مازوخیستی ... آهان همینکه حرف همدیگه رو میفهمیم بسه

این وسط پس کی میکروفون رو گرفته بود؟

 

اگه واقعی بودید ...

 شراره جون که باطبع خونشون جدا بود … حداقل نصف شبی یه اس ام اس بهش میزدم … صبح جواب میداد داداشی لپکشانی خوبی؟

داداشی رو میرفتم تو اتاقش چراغ مطالعه رو که روشن میکردم بیدار میشد … خوابش سبکه … یکم حرف میزدیم … آروم میشدم.

ترنجبین بانو هم همینطور … اونو صداش نمیکردم دلم نمیاد بیدارش کنم … همینکه یه سری بهش میزدم که روش کنار نرفته باشه خیالم راحت میشد و دوباره میخوابیدم.

 

راستی تو تاریکی تو تخت سیب خوردن چه حالی میده.