N O N A M E L A D Y - شمعی در باد یا او یک فرشته بود

وقتی پر حرف می شود.

وقتی پر حرف می شود انگار سقف آسمان بر سرم فرو می ریزد.

وقتی پر حرف می شود هزار و یک جور فکر به ذهنم حمله می کند اما همیشه فقط به یک نتیجه می رسم.

به یک نتیجه می رسم و آن این است که اگر کنترل نشود حتما تشنج می شود.

به یک نتیجه می رسم و آن این است که فقط من میتوانم او را شفا دهم ، فقط من می توانم او را آرام کنم.

 

یعنی امروز دوباره چی شده؟

کی از پشت سر دست رو شونش گذاشته و اونو ترسونده؟!

کدوم راننده ای بیخ گوشش بوق زده؟

حتما دوباره تو خیابون یه نیسان وانت آبی دیده که بدون زدن راهنما پیچیده!

آخ … گفت میرم امروز سونوگرافی … گفت بهم ولی هواسم نبود … نکنه به مانیتور آزمایشگاه هم حساسیت داشته باشه؟

 

 

فلاش بک / داخلی / روز / خونه فرزاد اینا / دو سال قبل:

دوسال پیش بود که دیدمش ، وقتی که برای یک پروژه کامپیوتری با فرزاد آشنا شده بودم.و مجبور بودم هفته ای دو سه روز به خونشون رفت و آمد داشته باشم.

فرزاد یه خواهر داشت که در ظاهر خیلی آروم و کم حرف بود.

بعضی وقت ها که ما اونجا بودیم یه سروصدا های عجیبی از تو خونشون میومد.

بعد از چند وقت ، دیگه اون صدا ها عجیب و غیر آشنا نبود … اونها صدای جیغ های ممتد خواهر فرزاد بود … بمیرم و فرزاد بود که از خجالت صورتش مثله یه گوله آتیش می شد … صداش جوری اعصاب رو خورد می کرد که بعضی وقت ها اونو توی انباری حبس می کردند.

بعد از سه چهار ماه من و فرزاد خیلی باهم رفیق شده بودیم و من حتی بعد از اتمام کار پروژه بازم به خونشون می رفتم … یه مغناطیسی منو جذب می کرد به اون خونه … اون دختر همیشه هم اونطور نبود فقط گاهی وقت ها که میدیدم نیست می فهمیدم تو حبسه … در ظاهر انگار مشکلی وجود نداشت حتی اون توی اتاق پیش من و فرزاد هم میومد و با هم حرف می زدیم … انگار هیچ مشکلی نداشت فقط وقت هایی که نبودش و من به خونشون می رفتم وقتی چشمام اونو پیدا نمی کردند ، چشمام می افتاد تو چشمای فرزاد و چشم های هر دوتامون سرخ می شد … یه دنیا حرف توی این یه جفت چشم بود … یروزی خود فرزاد اعتراف کرد که وقت هایی که تو قراره بیای اینجا اون از چند روز جلو تر حالش آروم میشه.

 

فلاش فوروارد / داخلی / روز / آپارتمان خودم / همین امروز:

وقتی از سر کار اومدم با یه نیگا فهمیدم که حالت طبیعی نداره.

بسم ا.. الرحمان الرحیم یعنی امروز دوباره چی شده؟

چجوری خودشو به خونه رسونده؟

صد بار بهش گفتم هرجا که می خوای بری با آژانس برو.

از توی پیاده رو ها نرو.

از مردم فاصله بگیر.

البته از وقتی با هم ازدواج کردیم پنج شیش بار بیشتر اینطوری نشده.

از دو سال پیش تا بحال حالش خیلی بهتره ولی همیشه باید یه چیزایی رو رعایت کنه.

فقط یه جرقه کوچیک کافیه تا همه چیز خراب بشه.

 

دفعه قبل وقتی داشته توی پیاده رو راه میرفته ، می خواسته روسریش رو مرتب کنه ، برای همین هم میره پشت ویترین یه مغازه و خودشو درست می کنه اما از شانس بدش اون ویترین ، ویترین یه فروشگاه لوازم صوتی و تصویری بوده و توی ویترین اون فروشگاه چند تا تلویزیون بزرگ بوده که همه گی داشتند صحنه شکار یه فوک قطبی رو توسط یه نهنگ نشون میداده. تو اون لحظه بوده که حالش بهم می خوره و تشنج میشه.

 

امروز هم شانس آورده همسایه ها به دادش رسیدند … فقط شانس آورده که نزدیکای خونه حالش بهم خورده.

 

اون مثل یه فرشته پاکه

مثل آب زلاله

اون مثل شعله شمع حساسه و به هر نسیم کوچیکی واکنش نشون میده.

در یک جمله اون یک انسان بدویه.

بازم می گم اون مثل یه فرشته پاکه.

اون اینقدر پاک و بی آلایش و مظلومه که من تا حالا نتونستم به دید جنسی بهش نگاه کنم.

با اینکه خیلی زیباست.

با اینکه چشماش هر عقلی رو مبهوت میکنه.

با اینکه اندام زیبا و متناسبی داره.

با اینکه بارها من اونو بدون لباس دیدم.

ولی هیچ گاه نتونستم از زاویه جنسی به اون نظر داشته باشم حتی اون یک باری که برای بقای نسلمون تلاش کردیم.

 

 

ما از دوسال پیش تا حالا تو آپارتمانمون تلویزیون نداریم … تلویزیون رو گذاشتم تویه انباری و برای اطمینان کلیدش رو به گردنم آویزون کردم … علت مریزیش رو خانوادش و حتی دکتر ها هم نتونستند کشف کنند بغیر ازمن … ما دو ساله تلویزیون نگاه نمی کنیم … ما دوساله نوشابه گاز دار نمی خوریم … ما دوساله غذای کنسرو شده نمی خوریم و چیزی رو توی فریزر انبار نمی کنیم … ما دوساله فقط غذای تازه مصرف می کنیم و بجای نوشیدنی هم فقط آب معدنی ، گاهی وقت ها هم که کم پیش میاد چرا دوغ خونگی می خوریم.

 

این دو سال که منم با اون روزه تلویزیون و نوشابه گرفتم خودم هم حس می کنم خیلی سبک شدم ( بعضی وقت ها حوصله مردم و این سروصدا هارو ندارم  تو فکر اینم که یجوری توی اطراف شهر یجای آروم برای زندگی پیدا کنم) … یه روزی که حالم خیلی خوب بود تونستم پشت یک دیوار رو ببینم … خودم کم کم به یک سلوک نا خواسته رسیدم.

 

امروز حالش خیلی بد تر از همیشست.

من سه ساعت بعد از تشنج شدنش به خونه رسیدم.

تو این دو سه ساعت یعنی چی گذشته به اون؟

یکی از همسایه ها تا خوب شدن حالش کنارش مونده بود ولی وقتی من رسیدم خونه با اولین نگاه فهمیدم که حالش بهم خورده.

 

الان حدود سه ربع ساعته که تقریبا به حالت عادی برگشته … خیلی دلم می خواد بدونم که چی دیده که دوباره حالش بهم خورده ... ولی حالا خیلی زوده ، خودش تا یکی دو هفته دیگه همه رو برام تعریف می کنه … الان فقط باید به نوازش کردنش ادامه بدم … دوای دردش پیش منه … باید بقلش کنم تا بدنش گرم بشه … باید با دستم کمرش رو نوازش کنم … باید با نوک انگشتام کف سرش رو لمس کنم … باید خیلی آروم دم گوشش زمزمه کنم … باید خیلی آروم توی گوشش بگم که دوسش دارم و تنهاش نمیگذارم.

 

تازه امروز یه چیز دیگه کشف کردم.

این بشر اینقدر حساسه که نگو.

امروز که توی بقلم بود و داشتم پشتش رو نوازش می کردم به یه نکته جدید پی بردم و اون این بود که اون به حرکت های انگشتم نسبت به کمرش و اشکالی که با انگشتم به کمرش میکشم واکنش نشون میده … مثلا وقتی با انگشتم شکل یه دایره و یا بیضی رو می کشم صورتش خیلی ریلکس میشه و لبخند میزنه … اما اگه اشکالی مثل چهار گوش یا خصوصا مثلث رو بکشم اخم می کنه و خودشو منقبض می کنه.

 

واقعا اون چه موجودیه؟

یه آدمه اون؟ یک انسان؟ یا واقعا اون یک فرشتست؟

آیا اون همون سرشت انسانیه که توی وجود همه ما آدم ها بصورت Default وجود داره  و خودمون اون باکره گی رو تو وجودمون کشتیم؟

هممون مثل سوسگ و مگس ، تو مرداب تکنیک داریم دستو پا میزنیم ... همش هم ماله این شیکمه صاب مردست.

اون کیه؟

اون چیه؟

 

صدای پدرم طبق معمول از دور شنیده میشه و همینطور داره واضح تر میشه

الان داره میگه:

هی Max … Max بیدار شو صبحه جمعه است.

براتون کله پاچه گرفتم ... بیدار شید پس دیگه ... یخ کرد.

 

تو دلم میگم چرا بیدارم کردی؟

کی گفته توی هر بی نظمی ، یک نظمی وجود داره؟

کله پاچه چه سنخیتی با خواب های دمه صبح من داره؟

چه سنخیتی با الکساندر سولژنیستین و نیل پستمن داره؟

چه سنخییتی با؟؟؟؟؟؟؟

حیف که خواب از سرم پرید اما اون یک فرشته بود به خدا

 

 

برداشتی آزاد از کتابهای

شمعی در باد (الکساندر سولژنیستین)

زندگی در عیش مردن در خوشی (نیل پستمن)

MAX PAYNE


ماساژ دادن پای او چه لذتی دارد.
این لحظه چه آرامشی دارد وقتی زیبا ترین شیء روی زمین را لمس می کنید.

او در کنار من دراز کشیده است با چشمانی نیمه باز.
از درد پاهایش خوابش نمی برد.

او خسته است , خستگی خود خواسته دارد.
مسیری که می شد با تاکسی 1 دقیقه طی کرد , پیاده طی کردیم اما با 11 ساعت و 59 دقیقه بیشتر.
11 ساعت و 59 دقیقه زمان زیادی است. اما اکنون احساسی دارم که می گوید: دیگر رازی بین او و من باقی نمانده است.

هرچه بیشتر پای او را نوازش می کنم درد او کمتر می شود, از خطوط صورتش پیداست.
او اکنون تقریبا بیهوش است.
این لحظه چه آرامشی دارد وقتی زیبا ترین شیء روی زمین را لمس می کنید.

صدای پدرم از دور می آید.
صدایش کم کم واضح می شود ونزدیک.
پدرم می گوید MAX … MAX بیدار شو. لنگ ظهر است.


MAX PAYNE

این یکی ماله قبله و تکراریه ولی چون دلم براش تنگ شده بود یه بار دیگه گذاشتمش