منتظر جواب یه عزیزی بودم.

دیگه خسته شده بودم دیگه خوابم برد.

همینطوری وسط اتاق.

بعد از یک ساعت از صدای تلویزیون بیدار شدم.

پرده اتاقم رو روشن کردم دیدم هوا ابریه

عصر های جمعه به اندازه کافی آدم غصه داره تازه ابری هم باشه چی میشه

من هوای ابری رو خیلی دوست دارم ولی فقط پائیز و زمستون ... از اون ابرهای کلفت و زخیم ... اما امروز که نه دیگه ... درد خودمون کم نیست ... دلواپس یه پیغوم هم هستیم ... هوا هم که ابریه ... عصر جمعه هم که هست ... همه چیز آمادست واسه اینکه آدم مثل دیونه ها گریه کنه ... خودم زود تر در اتاق رو قفل کردم که یهو قافلگیر نشم.

 

 

دیگه غم و غصه ندارم ... هرچی میخواد بزا ابرش کلفت باشه ... اینقدر کلفت که خودش خودشو نتونه نیگه داره اونوقت مثل لاهاف تالاپی بیوفته رو پشت بوم خونمون.

پدرخوانده امروز خوشحاله ... دیگه از فردو ناراحت نمیشه ... آخه فردو آخه هیچوقت خطایی نکرده بود که لایق اون مجازات باشه ... هیچ وقت ... خوشحالم که میشه DVD رو دوباره عقب زد و دنباله فیلم رو تو ذهنم بسازم.

پدرخوانده امروز عوض میشه مثل بارباپاپا

فردو دوست دارم ... باور کن ... دوست دارم ... تو در امانی

جوابم رو گرفتم ... خیلی خوشحالم ... آخه دیگه از دستم ناراحت نیست.

اون تنها فرد مذکریه که میتونه اشک منو در بیاره ... داداشمه