ü نوع نگاه – دیدن, نشان دادن
نوع نگاه و جهانبینی مولف با نوع نگاه و ادراک بیننده اثر بخاطر وجوه مختلفی که دارند اصولا با همدیگر در تعارض هستند. خصوصا مقوله مرگ/تولد که جزو ناشناخته ترین گلوگاه های فکری برای بشر از گذشته تا حال بوده است. برای تماشاگر اثر شاید زیاد لازم بنظر نیاید که چگونه به مرگ اعتقاد دارد – جدا از مقوله مذهبی - یعنی لزوماش آنقدر نیست که هر روز بخواهد با آن دست به گریبان باشد(جدا از اینکه هر روز صبح از خواب بیدار شدن و هر شب بخواب رفتن، خود حیات و مرگی است که بر اثر روزمرگی فراموش شده است که این خود دوباره به نوع نگاه فکری انسان مربوط میشود که اصلا به این جریان به عنوان حادثه نگاه کند یا یک حقیقت) ولی برای هنرمند و خالق اثر، بسیار مهم است که این رخداد(مرگ/تولد) را چگونه به تصویر کشد چون هر مقولهای خصوصا بحث مورد نظر ما ابزار و روایت خاص خود را طلب میکند.
بهر حال نگاه به این مقوله(تولد/مرگ) در نظر تماشاگر هرچه باشد اگر تضادی هرچند کوچک با نگرش هنرمند سینماگر داشته باشد به راحتی خود را نشان میدهد و اثر هنری در چشم تماشاگر از ریخت میافتد. این از ریخت افتادن، خواه با تعجب و رغبت همراه باشد و خواه با بیمیلی. به عنوان مثال یک تماشاگر شرقی به سبب نوع و شیوه زندگیاش که – معمولا - دیدگاه ماورایی دارد، در مواجهه با فیلمهایی که مقوله مرگ را سرسری و بازیگوشانه نمایش میدهند دچار تضاد میشود. مانند فیلم سین سیتی/شهر گناه/ Cine Cityساخته رابرت رودریگرز که سرشار است از خون و جنایت و متعاقبا مرگ که آنقدر راحت رخ میدهد و آنقدر عیان نشان داده میشود که مفهوم مرگ در پایان برای بیننده دچار نوع دیگری از معنی میشود. این از ریخت افتادگی و تضاد را از زاویه دیگر اگر نکاه کنیم به دیدگاه تماشاگر غربی میسیم که معمولا دیدگاه ماتریالیستی دارد. این تماشاگر در مواجه با یک فیلم ایرانی مانند فیلم مادر اثر زنده یاد علی حاتمی که مقوله مرگ را مقدس و آسمانی جلوه میدهد و در این فیلم اختلاف و نویزی را که در بین فرزندان یک مادر است، با مرگ مادر به همبستگی تبدیل میشود، وقتی یک تماشاگر غیر ایرانی که با فرهنگ و زندگی ایرانی آشنایی ندارد با این فیلم مواجه میشود، نمیتواند به درستی با این فیلم ارتباط برقرار کند چون در فرهنگ ماتریالیستی مرگ برابر است با هیچ شدن و عدم. اما مواردی هم دیده شده که به سبب تفکر سینماگر یا به سبب نوع بیانش، فیلم مورد توجه فرهنگ های دیگر نیز قرار گرفته است. مثلا در فیلم طعم گیلاس ساخته عباس کیارستمی با آنکه خودکشی یکی از تابو ترین اعمال در فرهنگ و مذهب ایرانیان است ولی باز این فیلم به دل تماشاگر ایرانی میچسبد و با تماشاگر ایرانی ارتباط مستحکمی برقرار میکند و هم اینکه میتواند ارزشمند ترین جایزه سینمایی را از معتبر ترین جشنواره خارجی دریافت کند.
این ها مثالهای کوچکی بود که عرض شد ولی با بحث و گفتگوی بیشتر میتوان ریشه های دیگری را نیز عیان کرد. از اختلافات فلسفی مثل تفاوتها و شباهت های اگزیستانسیالیسم با اصالت وجود مولیصدرا گرفته تا حتی اختلافات زمانی مناطق مختلف جهان(مثلا نور خورشیدی که در جنوبگان مانند کیمیا است برای مردم اش بیشتر به استعاره تولد شبیه است تا نور خورشیدی که در طول روز پیوسته در مناطق اطراف قطب شمال به چشم میخورد. روزی که چندین ماه درازا دارد).
ü از واقعیت تا حقیقت – جای پاها
بارها صحنه هایی از زایش و جان دادن را در سینما دیدهایم ولی آیا همه آن چیزی که دیدهایم، همه آن چیزی است که هست؟. آیا صرفا نمایش گلوله خوردن یک کابوی و افتادنش از روی اسب، اگر بصورت اسلوموشن نمایش داده شود، این میشود نمایش مرگ در سینما؟ آیا نمایش قطع نفس کشیدن یک بیمار درحال احتضار، نمایش مرگ است؟ ونیز نمایش زایش یک نوزاد انسان – با آن حالت سروته بودنش در دست پرستار – و در آوردنش از رحم مادر را میتوان به عنوان تولد یک انسان محسوب کرد؟. به نظر من مثال هایی که عرض شد هیچکدام نمیتواند حق مطلب را در مورد تولد یا مرگ یک انسان ادا کند. این مثالها نمایش جاندادن بود بجای مرگ و نمایش زایش در عوض تولد.
بنظر من صرفا نمایش جاندادن/زایش نمیتواند نمایش مرگ/تولد باشد و هنرمند سینماگر میبایست از ابزار و ترفندهای دیگر در این امر بهره جوید. عواملی مانند استعاره، نماد ویا حتی عدم نمایش جاندادن/زایش. موارد ذکر شده و دیگر روشها اگر بصورت صحیح استفاده شود میتواند سینماگر را بدور از لغزیدن به وادی سمبولیسم، به هدفش که همان نمایش مرگ/تولد است هدایت کند. بنظر من شیوه مطلوب همان تعادل میان نمایش و عدم نمایش فرایند زایش/جاندادن است که بخودی خود میتواند حالت رمز آلودی را نیز فراهم کند چون همانطور که عرض شد حقیقت مرگ برای اکثر افراد بشر چهره برنینداخته است و طبق قانون نانوشتهای «هر انسانی که میمیرد، اولین فردیست که مرده است». و یا اگر شخص زندهای حقیقت مرگ را درک کرده باشد نمیتواند آن را بازگو کند چون جنس وقوع مرگ با جنس بیان مرگ با یکدیگر در تعارض هستند. مرگ امریست غیرمادی و بدون احتیاج به ماده در صورتی که بیان امریست مادی و قائم به ماده. بنا بر فلسفه شرقی، جسم که حامل روح است اگر در عالم ماده دچار فساد شود که این فاسد شدن محدود به جسم است نه روح. روح زمان درازی را – از زمان خلقتاش توسط خداوند – طی کرده است تا مدتی همراه جسم باشد و پس از آن به تکاملاش ادامه دهد. این نوع نگاه من و این طرز تفکرم مربوط به سیستم شرقی من است که نمیتوانم جور دیگری مرگ/تولد را بیان کنم که اگر شخص دیگری مثلا با فرهنگ ماتریالیستی میخواست اندیشهاش را در مورد مرگ بیان کند، حتما چیز دیگری از آب در می آمد.
به نظر من آن مرگی که اغلب در سینما مشاهده میکنیم، و میبینیم که مرگ بر شخص حادث میشود، یکی از غلط ترین شیوههای مرگ است. در این شیوه و طرز فکر مشاهده می کنیم که شخص عمل جاندادن را با آب و تاب انجام میدهد تا مثلا بمیرد و در نهایت – انگار – میمیرد و در ادامه میبینیم که افرادی از دوستان و نزدیکان در کنار جسد فرد متوفی بی قراری می کنند. جالب است که این شیوه تلفیقی است از باور و تفکر شرقی و آداب و رسوم بینالمللی. که اگر شخص در این جهان یله و تنهاست و تقدیرش بدست خودش است و در نهایت میمیرد پس چرا بازماندگان از مردنش اندوهگین میشوند؟ و اگر هم که دیدگاه شرقی/عرفانی برما حاکم است و فکر میکنیم که انسان حیات جاوید دارد و اینجا را به وادی اعلا ترک میکند، پس چرا باز نا آرامی و زجه موره سر میدهیم؟ بنظر من آنچه انسان از مرگ میداند با آنچه پندار میکند، دو چیز مجزاست. انسان شرقی میداند که فرد متوفی جسماش مرده است و روحاش حیات جاوید دارد ولی چرا باز ناراحت و اندوهگین است؟. چون او نمیداند که مرگ برای فرد متوفی نیست بلکه مرگ رخدادیست برای بازماندگان.
بنظر من مرگ حالت به حالت شدن فرد است ولی بروز اش مرگ است در نظر بازماندگان. در حقیقت این بازماندگان هستند که مرگ را تجربه میکنند نه شخص متوفی. تصور کنید عزیزی را یکباره از دست ندادهایم بلکه بر اثر بیماری لاعلاجی ذره ذره در جلو چشمانمان آب میشود اینگونه است که لحظه لحظه اطرافیان نیز همگام با خود بیمار فرسوده می شوند و در نهایت که بیمار چشم از این جهان فروبست نتیجهاش خاطراتش است که در ذهن بازماندگان بجا گذاشته است و پیری و زوالی که بر پیکر بازماندگان حاصل شده است. این نوع مردن تدریجی تفاوتی با مردن آنی ندارد. پیامداش همان اندوه و خاطرات و زوالی است که بر بازماندگان پدید میآید. فقط تفاوتاش در زمان و طول جاندادن است. انگار که جاندادن تدریجی، اسلوموشنی است از جاندادن آنی مانند تصادف و ارست قلبی یا مرگ مغزی. حال با اینهمه زیاده گویی به چه نتیجهای خواهم رسید؟. من بعنوان تماشاگر سینما و با تفکر شرقی، مرگ را مانند اتوبوسی میبینم که مسافران را(اشخاص متوفی) از یک ایستگاه به ایستگاه بعدی منتقل میکند ولی این جابجا شدن باعث اثری در ایستگاه(جهان ماده) میشود که قابل جبران نیست و این امر غیرقابل جبران همان خاطراتی است که از خود در اذهان بازماندگان بجا می گذارد، درست مانند اثر جای کفش هایمان در برفهای زمین ایستگاه. در نظر من سینماگری موفق است مرگ را به درستی روایت کند که این ردپا و اثر کفشها را در زمین برفی بخوبی به تصویر کشد.
ü حقیقت نامعلوم، هنر و زیبا شناختی – فراتر از یک بمب
انسان مسیر درازی را از زمانیکه درون قارها زندگی میکرد طی کرده و اکنون به زمانی رسیده است که در برجهای چندین طبقه سکنی دارد. این روند و این نوع زندگی که به نوعی انسان را از افقی بودن به عمودی بودن تغیر مسیر داد، حاصل تکامل انسان است در این سالها. تکامل صنعت، تکامل هنر و تکامل تکنولوژی سه رکن اساسی جامعه مدرن است. دو رکن از این سه رکن که صنعت و تکنولوژی باشد، بهنوعی دارای حرکت خطی اند. به عنوان مثال انسان یکی یکی پله های صنعت و تکنولوژی را طی میکند و به مراحل بعدی میرسد ولی اگر دقت کنیم متوجه میشویم که مسیر حرکت و تحول هنر اینگونه نیست. یعنی حداقل خطی نیست و نمیتوان پله بعدی هنر را پیشگویی کرد. ممکن است سالها بگذرد و هنرمندان چیره دستی متولد شوند و در نهایت بمیرند ولی هیچ تحولی در هنر ایجاد نشود اما برعکس ممکن که یک جوان نه چندان با تجربه بتواند مسیر هنر را به یکباره عوض کند. این تناقض ها و این غیر قابل پیشبینی بودن حاصل جنس هنر است که قطعا برخلاف دو رکن دیگر که نام برده شد، مادی نیست یا حداقل همجنس آن دو رکن نیست. بدین سان است که هرساله در نقاط مختلف جهان کنگره ها و جلسات زیادی در باب هنر و اصولا زیباشناختی هنر برگذار میشود. اصولا هنوز هیچ شخصی نتوانسته است کلامی کامل و غیر قابل نقض در باب هنر بگوید چون هنوز انسان دقیقا نمیداند چه چیزی زیباست و چه چیزی زیبا نیست ولی یک چیزی را میداند و آن این است که بعضی چیزها در نظر بعضی(بیشتر) افراد به زیبایی شهره اند مانند «گلسرخ» که به زیبایی مشهور است و «سوسک» که به زشتی معروف است. ولی این تفکر بازهم نسبی است چون در دید بعضی افراد سوسک زیباتر از گلسرخ است چون انحنا و اشکال هندسی ایکه در بدن این جاندار وجود دارد حداقل مثال و نمونهاش در جهان و طبیعت و علم ریاضیات بهوفور یافت میشود ولی یک گلسرخ نمونه ای هرچند مشابه در جهان ریاضیات ندارد. این مقدمه در ظاهر بی ربط به این جهت عرض شد که هنر هنوز چیستی اش به درستی ثابت نشده است. هنر دارای پتانسیل بسیار زیادی است و هنرمند سینماگر میتواند از این قدرت بی انتهای هنر در جهت نمایش مفهوماش به تماشاگر مدد جوید.
بعنوان مثال در هنر کلاسیک که به گفته هنرمندان، اوج همخوانی و برابری و توازن فرم است با محتوا، در نظر بیننده اثر، آنچه مشاهده میشود همان است که از مغز خالق اثر تراوش کرده است و هرچه تماشاگر اثر بتواند روح خود را با هارمونی و توازن درون اثر هنری همجهت کند میتواند از اثر هنری بیشتر لذت ببرد و بیشتر یاد بگیرد. ولی اکنون بنوعی در عصر پسامدرن بسر میبریم. عصری که قواعد دیگری نیز پا به منسه ظهور گذاشته اند. عصری که یک اثر هنری را دارای بینهایت خالق میداند(از خود خالق اولیه گرفته تا اذهان بینندگان اثر که هریک با دید متفاوتی اثر را درک میکنند). اینگونه است که در این وانفسا پرداختن به مقوله مرگ/حیات که خود دارای پیچیدگیهای زیادی است میتواند مشکلی بر مشکلات بیفزاید یا اینکه راه را برای بهتر و صحیح تر اندیشیدن هموار کند.
فیلم بدو لولا، بدو نمونه خوبی است برای اینکه به صحبت هایم ادامه دهم. در این فیلم که ساخته بحث انگیز و زیبای تام تیکور است. کارگردان در این فیلم با به بازی گرفتن دالان زمان و اعمالی که در این دالان از انسان سر میزند، به نظریه نسبی بودن سرنوشت انسان در جهان دامن میزند. شخصیت اصلی این فیلم دختر مو قرمزی بنام لولا است که در تماس تلفنی ایکه با دوستش برقرار میکند متوجه میشود که دوستش در دردسری بزرگ گرفتار شده و اگر تا بیست دقیقه دیگر مبلغ قابل توجهی پول برای او دستوپا نکند، دوستش در یک خطر جدی میافتد و احتمال کشته شدنش توسط قاچاقچیان مواد مخدر زیاد است. در این فیلم مسیر بیست دقیقه ایکه لولا از آپارتماناش به قصد تهیه پول خارج میشود تا رساندن پول ها به دست دوستش را سه بار به نمایش میگذارد. یعنی سه نمایش بیست دقیقهای با این تفاوت که در هر یک از این نمایش سهگانه، تغیرات کوچکی وجود دارد که باعث میشود لولا به قرار اش یا زود، یا دیر، یا به موقع برسد که فقط سرانجام یکی از این قرارها به صلاح لولا و دوستاش است که اگر زود برسد خودش کشته میشود و اگر دیر برسد دوستش جان میدهد ولی اگر به موقع – و با پول ها - سر قرار برسد هم جان دوستاش و هم جان خودش از خطر مرگ نجات یافته و همه چیز بخوبی و خوشی به پایان میرسد. در این فیلم تماشاگر شاهد سه روایت متفاوت از مرگ است و کارگردان او را حداقل در نحوه چگونه مردن به چالش میکشد. که واقعیت چیست و مرگ کدام است و یا اینکه حداقل مرگ چگونه رخ میدهد.
هدف من از این مثال تکرار سخنان قبلی ام در خصوص یکتا نبودن حقیقت نیست بلکه میخواهم قدرت هنر را در نوع و شیوه روایت به رخ بکشم. هدف ام این است که بگویم هنر با اینکه هنوز چیستیاش بدرستی معلوم نشده یا هنوز معلوم نیست که چه چیز زیباتر از چیز دیگری است، ولی آنچه معلوم است درک است و بینش و خلاقیت ذهن بشر که به حد نامعلومی شگفت آور است. آنقدر که، انسان با دیدن یک عکس 9×12 از یک دشت بی انتها، خود را چنان در آن دشت احساس می کند که حتی نسیم جان بخش آن مکان را بر روی پوستاش حس می کند و آرامشی بر او حاکم میشود که حتی بر سیستم بیولوژیک بدنش هم تاثیر میگذارد تا آنجا که گردش خوناش آرام تر میشود و ضربان قلباش کند تر میشود. خوب این عکس چه چیزی در خود دارد بجز یک حقیقت و آن حقیقت همان است که با روح و ضمیر ناخود آگاه انسان گره میخورد و حال انسان را دگرگون میکند. این عکس به نوبه خود یک فرم(frame) است از 30 فرمی که در یک ثانیه از یک فیلم سینمایی موجود است. وقتی یک فرم و یک قاب عکس بتواند چنین بر انسان اثر بگذار دیگر نمیتوان از قدرتی که یک فیلم سینمایی - با هزاران تصویر اش - میتواند داشته باشد گذشت و نادیدهاش گرفت. و انسان چه ابزاری و یا بهتر است بگوییم چه هنری را در قرن گذشته ابدا کرده که قدرتاش از یک بمب اتمی نیز بیشتر است. محدوده یک بمب هسته ای – آنقدر که بخواهد کارآمد باشد – در حد تاثیر گذاری بر یک کشور است چون اگر بخواهیم از بمب قوی تری استفاده کنیم باطبع دود اش – به غیر از هدف مورد نظر - در چشم صاحب بمب نیز خواهد رفت. ولی قدرت یک فیلم سینمایی در حد تاثیر گذاری بر یک جهان است. با یک بمب هنری میتوان مزه مرگ را به تمام بشریت چشاند بدون آنکه جان دهند!.
بعد از یک روز تاخیر٫ بمناسبت سومین سالگرد ایجاد این وبلاگ و چندمین سالگرد تولد نگارنده، مطلبی را در خصوص تولد/مرگ در سینما نوشتهام که امیدوارم مورد رضایت خوانندگان قرار گیرد.
همه ما بعنوان تماشاگر، شاهد صحنههای متعددی از مرگ/تولد یک انسان در سینما بوده ایم. در این سالها، سینما صحنههای متعدد و بیشماری از مرگ/تولد را به خود دیده است. از قبیل مرگهای آنی و لحظهای، زجر آور، دلخراش، رضایتمند و شادیبخش و همینطور تولدهای ناخواسته، زودهنگام، دیرهنگام، مسرور کننده و الی آخر. ولی با دقت بیشتر در این مرگ/تولد ها در سینما، میتوانیم به حقیقت و لایه های عمیق تر آنها پی برد و دسته بندی های متعددی را برایش قائل شد. ولی برای این شناخت میبایست به چند مطلب مهم توجه داشته که حقیر بهروی دو سه نمونه بارز آن انگشت گذاشته ام.
اول، نوع و نگاه و فلسفهایکه ما با آن به جهان خیره شدهایم و نوع و نگاه و فلسفهایکه هنرمند(فیلمساز) با آن جهان را بما نشان میدهد را می بایست ادراک و از همدیگر تمیز دهیم.
دوم، روشن شویم آنچه بما بعنوان مرگ/تولد در سینما نشان داده میشود، با جان دادن/زایش متفاوت است و فقط تناسب ربطی دارند نه تناسب معنایی.
سوم، خود مقوله هنر است و قدرتی که در بازتاب حقیقت دارد. این است که ناخواسته باعث خلق حقیقتی عمیق تر از آنچه میخواهد نشان دهد میشود. حقیقتی که ممکن است در تضاد با حقیقت اصلی و ابتدایی باشد.
شاید عنوان و پیگیری این موارد برای تماشاگر عامی و عادی لزومی بنظر نرسد ولی برای آنهایی که به دنبال لذت بیشتر و حقیقت روشن تری در سینما هستند دانستن این نکات ضروری بنظر می رسد.
ادامه دارد.
در مطالب گذشته(زمان و نامیرایی در آثار تارکوفسکی) عرض شد هدف تماشاگر از پا گذاشتن در سینما شاید فرار از روزمرگی یا بهتر است بگویم «کشدار» کردن زندگی است. این بسط زمان در نتیجه ناخودآگاهش به جاودانگی میرسد. اما این القا حس فنا ناپذیری چگونه به بیننده القا میشود. درست است میخواهم از اسطوره بگویم. اسطوره چیزیست که در وجود همه ما وجود دارد و فقط نیاز به بیدار شدن دارد. این بیدار شدن به مدد سینما بسیار سهل و آسان امکان پذیر است. اسطوره سازی یکی از آن مواردی است که در سینما از آغاز تا حال به اشکال گوناگون وجود داشته است. از چارلی چاپلین عزیزمان گرفته که با آن شمایل نحیفاش همیشه با گردنکلفتهای محله درمی افتاد و با اینکه مشت و لگدی از آنها دریافت می کرد – با آنکه درد اش میامد – بازهم از جا بلند میشد و در نهایت هم پیروزمندانه پرچم صلح و فطرت بشری را در فیلم هایش برافراشته میکرد تا آرنولد شوارتزنگر که در هیبت یک ربات(ترمیناتور/روز داوری/terminator) از آینده آمد و در زمان حال به نجات بشریت شتافت. اینها دو مثال برجسته بود از دنیای اسطوره ها در سینما. اما زاویه نگاه من بر روی اسطوره هایی دور میزند که تارکوفسکی خلق می کرد. مثال های فوق دو گروه از اسطوره ها را به تصویر کشید که از دو قانون کلی پیروی می کردند. اولی گروهی که بر اثر ناملایمات اجتماعی یا رخداد های اطرافشان به مدد و کمک اطرافیانشان می شتافتند و یا عکسالاعملی انجام می دادند و گروه دوم گروهی بودند که با باورها و منش های اسطوره های قدیمی ولی با ظاهری جدید و بهروز شده و همگام با تکنولوژی پا به میان ما می گذارند و باطبع تاثیراتش را بر جامعه – و یا حداقل خود اش – می گذارد.
«اکنون تنها یک نابغه میتواند انسانیت را نجات بخشد نه یک پیامبر، ... ولی او کجاست؟ این مسیح کجاست؟». (تارکوفسکی)
«من، بالاتر از همه به شخصیتی علاقه دارم که ظرفیت قربانی کردن خویش و شیوه زندگیاش را داشته باشد». (تارکوفسکی)
اما آن اسطورهایکه از تارکوفسکی سراغ داریم تقریبا خلاف این دو گروه است. تارکوفسکی بجای آنکه اسطوره را به میان جامعه ما بیاورد، ما را به طرف اسطوره سوق میدهد. به زمانی که در چنگال اسطوره است. در فرهنگ و منش تارکوفسکی، اسطوره فقط یک نماد یا یک استعاره نیست بلکه واقعیت زندگی است. تارکوفسکی اسطوره هایش را با هیبت و غروری خاص و با احساسی از زمان از دست رفته نشان میدهد. اسطوره های تارکوفسکی ناگهان در میان مردم ظاهر نمیشودند و ناگهان دست به حرکات محیرالعقول – مانند شخصیت فیلم مرد عنکبوتی – نمی زنند بلکه این دوربین تارکوفسکی است که به زندگی و محیط اسطورهها وارد میشود و ما را با حقیقتی آشنا میکند که انگار خیلی زودتر شخصیت اصلی فیلم تارکوفسکی با آن دست به گریبان بوده است که اگر دوربین تارکوفسکی مارا با دنیای این اسطوره آشنا نمی کرد، انگار آن اسطوره اصلا وجود نداشت. آن اسطوره به حقیقتی توجه دارد عمیق، حقیقتی که شاید در نظر دیگران سطحی بنظر بیاید ولی برای شخصیت فیلم های تارکوفسکی آنقدر اهمیت دارد که حاظر است خود و حتی زندگیاش را برای آن در طبق اخلاص قرار دهد. در نظر سینماگران دیگر شاید این حس شهادت طلبی فقط در کشورهای آمریکای لاتین و یا آسیایی وجود داشته باشد(مانند شخصیت های فیلم دلتافورس که از میان آسیایی ها انتخاب شده بودند و احتمالا حاظر بودند با دانش اتمی خود خطری جدی برای جهان باشند که به مدد آرنولد گردن کلفت خودمان به سزای اعمالشان رسیدند. که جیمز کامرون چه زیبا قهرمان را به ضدقهرمان و ضدقهرمان را به قهرمان تبدیل کرد. که آنها چقدر در دانش فیلمنامه نویسی حرفهای هستند) ولی برای تارکوفسکی اسطوره بودن زمان و مکان ندارد و یک اسطوره در هرجایی ممکن است پدید بیاید. در نظر تارکوفسکی اسطوره بودن به منزله یک شغل و یک واکنش نیست بلکه یک منش و اخلاق شخصی است. مانند حرکتی که در فیلم ایثار از الکساندر سر زد. الکساندر با به آتش کشیدن خانه خود سعی در نجات بشر داشت. نجات بشر از خطر حمله اتمی که خبرش را یک روز صبح از رادیوی خانهاش شنید. این به آتش کشبدن حرکتی بود برای جلوگیری از آپوکالیپس.
«آدمیان همواره چشم انتظار پایان بوده اند. شاید به این دلیل که زندگی رضایت بخشی نداشتند. اما جدا از این، زندگی ادامه یافته است. راست است که هنوز بمب اتم کار را تمام نکرده است، تنها معنایی استوار بر آپوکالیپس آفریده است». (تارکوفسکی)
ادامه دارد ... (شاید)
هوالعلیموالحکیم
ردپای زمان
در عرایض گذشتهام که الهام گرفته از فیلمهای آندری تارکوفسکی بود، راجع به «نامیرایی» بحث شد. اینک به زاویه دیگری از زوایای فکری تارکوفسکی میپردازم. «ردپای زمان» چیزیست کهمن این نام را بهرویش گذاشته ام. تارکوفسکی در یادداشتهایش به «زمان قابل بازگشت» یا «زمان چرخهای» یا «نامیرایی» اشاره میکند. اینها چیزهاییست که برای فهمیدنش، فلسفه و بینش عمیقی لازم است(که در من نیست). اما بضاعت من فقط ادراک است و همین چیزهایی که مینویسم.
حس میکنم، حس میکنم که زمان در حرکت خطی خود(رو به جلو)، همینطور که ادامه میدهد، گذشته را نیز بدنبال خویش حمل میکند. در ظاهر، ما فقط زوال و پیری را مشاهده میکنیم که مثلا بر چهره افراد تغیر ایجاد میکند. یا رشد و جوشش را میبینیم که مثلا نطفه از یک «لختهماده» به یک جوان گردنکلفت تغیر ماهیت میدهد. اما این همه ماجرا نیست. یعنی این همه آن چیزی که احساس میکنم نیست. میدانم که در فلسفه جملهای وجود دارد بر این مضمون که: «یک شخص دو بار نمیتواند پایش را در یک رودخانه فرو کند». معنی این جمله این است که زمان دایما در حال خلق است. یعنی اگر بتوان واحدی را در زمان انتخاب کرد(مثلا ثانیه یا مثلا یک بینهایتم ثانیه که در اصطلاح به آن لحظه گویند) و با آن واحد زمان را سنجید، اینگونه میتوان بیان کرد که جهان در هر لحظه، خلق جدیدی را از سر میگذراند. یعنی این جهان کنونی، جهان یک لحظهپیش نیست چون تغیر کرده است. در این صورت نه آن رودخانه، رودخانه قبلیست ونه آن شخص، شخص قبلی. اینها را میدانم و در نوجوانیام در دروس عرفانی که فراگرفتم به این موارد برخورد کردم چون فلسفه، جزو لاینفک(درست نوشتم؟) و غیرقابل حذف عرفان است. اینها را میدانم ولی چیزیکه اکنون احساس میکنم، - با تایید مطالب گذشته - چیزیست درمایههای آنچه احساس میکنم J.
احساس میکنم زمان با آن تغیری که در اشیا(هرچیز از انسان گرفته تا یک تکه چوب) اعمال میکند، ولی بازهم شکل درست و دستنخورده آن شیء را در خود شیء حفظ میکند و این فقط سطح اندیشه انسان است که آن را ادراک نمیکند و درنتیجه نمیبینداش. بطور مثال اگر بر چهره پیرمردی نگاه کنیم، در لحظه اول پیری و سفیدی موی اوست که خودنمایی میکند ولی در نگاه دوم، کودک خردسالی را میبینیم که اکنون به این سنوسال رسیده است. یا مثال دیگر، اگر به میز ناهارخوری خانهمان نگاه کنیم، به واسطه این نگاه، میز، پساز آن «میز» بودنش در خیالمان «تنه درخت»ی یا درخت پرباری مجسم میشود. این تصور و این خیال و این تصویر ذهنی که پس از دیدن یک میز ناهارخوری بر مغز ما نازل میشود، منبااش کجاست؟. ازکجا به این سرعت به مغز ما وارد میشود؟. مگر نهاینکه تا تصویری یا فکری جنبه حقیقی نداشته باشد نمیتواند قابل تخیل و تصور باشد؟. پس در نتیجه من احساس میکنم که این تصویر خیالی(پس از دیدن اشیا)، در خود همان شی زخیره شده و این زخیره شدن به مدد فشرده شدن زمان است که حاصل میشود. مانند قطره ای از نفت که متشکل است از گذشتهای چند هزار ساله. بغیر از هزاران خواص نفت که از آن میشناسیم، این قطره نفت حداقل باعث روشنایی و حرکت میشود. اگر این قطره نفت را از گذشتهاش منفک کنیم، دیگر نفت نیست. یک قطره نفت، نتیجه چندین هزار سال زمان است که فشرده شده و بهصورت مادی درآمده. یک قطره نفت، متشکل است از اجزای میلیونها شیء که این اشیاء، قبل از پیدایش انسان بر روی زمین میزیسته اند.
میخواهم نظر شمارا به مثالی جلب کنم. این مثال، همان جرقهای بود که باعث شد بواسطه یک فلاشبک، ذهنم با فیلمهای تارکوفسکی قرابتش را کشف کند و نتیجه این فلاشبک، خلق این دستنوشتههاست.
به این دو عکس توجه کنید:
یک باجه تلفن خالی و یک زنجیر زنگزده(یاد دیالوگی از فیلم سوتهدلان ساخته مرحوم علی حاتمی افتادم که بهروز وثوقی میگفت: «ساعت زنگزده، زنگاشو زده چون دیگه زنگ نمیزنه»). این دو تصویر چه مفهومی را القا میکنند؟. برای هر شخص البته مفهوم خاصی دارد ولی برای من(البته هدف من) کشف زمان گذشته است که در این دو تصویر مخفی شده است.
در تصویر اول، یک زنجیر معمولی را مشاهده میکنیم. ولی با دقت بیشتر در بافت و رنگش به نکات تازهای دست پیدا میکنیم. البته درصورتی که این زنجیر را در کنار یک زنجیر نو و سالم قرار دهیم، بیشتر به اهمیت قضیه پی میبریم. زنگزدگی، فرسودگی و تغیر رنگ آن حکایت از گذر ایام دارد که بر این زنجیر تغیر حاصل کرده است. این فرسودگی، همان حمل تاریخ است که بردوش زمان سنگینی میکند. در این عکس گذر ایام بقدری مشهود است که رد و اثر زنگآهن(اکسید آهن) را بر روی زمین نیز مشاهده میکنیم.
در تصویر دوم، یک باجه تلفن را مشاهده میکنیم که کسی در مقابلاش نهایستاده. در این صبح سرد برفی آیا کسی از این باجه تلفن استفاده کرده است؟. یا تا شب چند نفر از این باجه تلفن استفاده میکنند؟. اینها سوالاتی است که از دیدن این تصویر به ذهن من خطور میکند(حداقل همین سوالات بود که باعث گرفتن این عکس شد). یک ذره دقت بیشتر به اطرافمان میتواند پاسخ بسیاری از سوالاتمان را بدهد. برف این نعمت خدادادی کلید حل معماست. جای پاها، این چیزیست که به علت بارش برف بر روی زمین باقی مانده است. آیا اگر برف نیامده بود باز هم میتوانستیم به این سوال پاسخ دهیم که یک روز صبح زود کسی از این باجه تلفن استفاده کرده است یا نه؟.
زمان در حرکت خود یا بهتر است بگوییم اشیا در حرکت خود از تونل زمان، با تغیر(فرسایش یا رشد) مواجه میشوند. که البته استفاده از کلمه «تغیر» بهتر است از دو کلمه «فرسایش» و «رشد». چون این دو کلمه کاملا اعتباری هستند. فرسایش از چی به چی یا رشد از کجا به کجا. تغیر حاصل از گذر در تونل زمان بصورت فرسایشی و ریزشی نیست که مثلا این ریزش کم شود یا گم شود. بلکه این حرکت - در زمان – بصورت تغیر در ماهیت است. این تغیر در ماهیت، در فلسفه به «حرکت جوهری» فعروف است. حرکتی از خود، در خود. این حرکت به نظر من علت دانش است که در شخص بوجود میآید.
ادامه دارد...
Andrei Tarkovsky
نوستالجیا
دیر زمانیست که به تارکوفسکی دل بستهام. از گذشتهام و شاید عقب تر که همان کودکیام باشد. آن زمانی که تلویزیون یکی دو کانال نصفهونیمه بیشتر نداشت و خبری هم از اینترنت و شبکههای ماهوارهای بصورت امروزی نبود. زمان ، زمانه جنگ و بمباران بود و «تلویزیون ملی» هم بدنبال راه حلی بود که با یک تیر حداقل دو نشان را بزند. هدف اول ، سرگرم کردن و انرژی دادن به مردم بود و هدف دوم ، القاء حس سلحشوری و استحکام و قوام بخشیدن به روحیه جریحه دار شده مردم. مدیریت تلویزیون در تحقق بخشیدن به اهداف فوق ، به دنبال موسیقی ها و فیلم هایی میگشت که هم جوابگوی دو هدف فوق باشد و هم کمترین تضاد را با شئونات مذهبی و اخلاقی جامعه آنروزگار داشته باشد. بدینسان بود که غرق بودیم در فیلمهای هنری و موسیقیهای کلاسیک ؛ و چه خوشبخت بودیم و خبر نداشتیم.بقول مادربزرگم «هوش نبودیم». در موسیقی ، قطعههای موزارت و باخ بود تا برسد به متاخرها که ونجلیس باشد و در سینما ، فیلم آپارتمان بیلی وایر بود و راههای افتخار و دکتر استرنج لاو استنلی کوبریک عزیزم و آینه و استاکر آندری تارکوفسکی محبوبم که فرمبهفرم از آن پلان های بلندش را هنوز بخاطر دارم. گذشت تا حال که در حیرت تعداد کانالهای ماهوارهای و وسعت سایتهای اینترنتی ، چون «حمار»ی به گل نشسته ایم. افسوس که کیفیت گذشته را به کمیت آینده پیشفروش کردیم. زمانی که قابل برگشت نیست و فقط طعم آنرا بیاد سپردهایم.
نوشتار زیر ، چکیده ایست از آن حسی که بعد از دیدن فیلمهای آندری آرسنی تارکوفسکی به من دست میداد. این احساس را با خواندن و تفحص در زندگی و آثاراش قوام بخشیدم و به رشته تحریر درآوردم. امیدوارم که به خطا نرفته باشم و کسانی باشند که دور قلت(غلط) هایم خط فرمزی بکشند. تا آنروز که خطهای قرمز کمتر و کمتر شوند.
نامیرایی
وقتی در دست نوشتهها و جملات تارکفسکی و همچنین فیلمهایش تاءمل میکنیم ، به تفکرات و احساساتی برخورد میکنیم که در سرتاسر این آثار موج میزند. این آثار مواج ، همه سرتاسر بدور این معانی گردش می کنند: زمان ، مرگ ، نامیرایی ، آغاز ، آرمان والای هنر ، زمان چرخهای ، مسیح ، تثلیث ، تربیع ... . بدیهی است که در پس این جملات ، تفکرات و حتی طرز زندگی متفاوت و جالبی نهفته است که نفوظ به آن و آشنایی و یادگیری آن ، حتما سودمند خواهد بود.
«بر انگشتر حضرت سلیمان حک شده است ؛ همه چیز بگذرد!. برعکس من میخواهم توجهام را به این نکته جلب کنم که چگونه زمان در کاربرد اخلاقیاش در واقع بازمیگردد. زمان نمیتواند بدون گذاشتن ردپایی محو شود. مقوله ای ذهنی و معنوی است.» (تارکوفسکی)
«درست مانند پیکرسازی که تکهای مرمر برمیدارد، و آگاه از سیمایههای کار تمام شده خود در ذهن خویش، آنچه را که بخشی از طرح آن کار نیست دور میریزد – فیلمساز نیز از یک «تکه زمان»، تشکیل یافته از مجموعه عظیمی از واقعیتهای زندگی، آنچه را نیاز نداردکنده و حذف میکند...!» (تارکفسکی)
«فکر میکنم آنچه را هرکس بخاطراش سینما میرود زمان است: برای زمان از دست رفته یا طی شده، یا زمانی که هنوز ندارد. او به آنجا می رود برای تجربه زندگی... زیرا سینما نه تنها [زندگی] را افزایش میدهد، بلکه طولانی ترش میکند. بطور قابل توجهی طولانی تر ...» (تارکوفسکی)
وقتی به جملات بالا توجه میکنیم، به دیدگاه های تارکوفسکی در زمان و هنر و ذهن برخورد میکنیم که بر این عقیده است که هنر فیلمساز نه همین حاصل کار بصریاش است بلکه او را به مانند پیکرسازی در زمان تشبیه می کند که به نوعی قطهای از زمان را منجمد میکند. او آرمان والای هنر را ثبت همین قطعه منجمد بر نوار سلولوئید فیلم میداند. او اینگونه توضیح میدهد که هم هدف فیلمساز ثبت زمان است و هم هدف بیننده ایکه پا به سالن تاریک سینما میگذارد. این ثبت زمان، ریشههای متعددی میتواند داشته باشد. از کودکی و آرزوهای از دسترفته گرفته تا تحول و تکاملی که در شخصیتهای داستان فیلم وجود دارد. اینها همه و همه تلاشی است برای «دیگر» بودن یا کامل بودن. فیلمساز با آن تلاش و زحمتهای شبانه روزیاش در خلق اثر و تماشاگر با پرداخت هزینهای ولااندک و مسافتی که تا سالن سینما طی میکند، همه و همه تلاشی است برای فرار از روزمرهگی. تلاشی است برای فرار از ساعت، خصوصا آن عقربه ثانیهگردش. فرار از زمان تمامشونده و رسیدن به سکون که همان ابدیت است. در سالن تاریک سینما، زمان فراموش میشود واین تماشاگر است که جوانیاش را، عشقش را، ثروتش را در جوانی، عشق و ثروت نقشاول آن فیلم جستجو میکند. در آن تاریکی سالن سینما، انگار زمان متوقف شده است یا به تعبیری انگار همه(از فیلمساز گرفته تا تماشاگر) از چشمه آب حیات نوشیده اند. از آن چشمه نامیرایی. اینگونه است که پس از خروج از سالن تاریک سینما، نور خورشید چشمانش را میزند و مخل آسایش میشود و اگر روزمرهگی و مسئولیتهای زندگی امانش میداد به باجه فروش برمیگشت و با اشتیاق بلیطی دیگر میخرید تا بتواند دوباره جاودانگی را با خزیدن در صندلیهای مخمل سینما تجربه کند.
تارکوفسکی در جایی میگوید: «همه ما نامیراییم، فقط ترس از مرگ است که وجود دارد.»
ادامه دارد...