هوالعلیموالحکیم
ردپای زمان
در عرایض گذشتهام که الهام گرفته از فیلمهای آندری تارکوفسکی بود، راجع به «نامیرایی» بحث شد. اینک به زاویه دیگری از زوایای فکری تارکوفسکی میپردازم. «ردپای زمان» چیزیست کهمن این نام را بهرویش گذاشته ام. تارکوفسکی در یادداشتهایش به «زمان قابل بازگشت» یا «زمان چرخهای» یا «نامیرایی» اشاره میکند. اینها چیزهاییست که برای فهمیدنش، فلسفه و بینش عمیقی لازم است(که در من نیست). اما بضاعت من فقط ادراک است و همین چیزهایی که مینویسم.
حس میکنم، حس میکنم که زمان در حرکت خطی خود(رو به جلو)، همینطور که ادامه میدهد، گذشته را نیز بدنبال خویش حمل میکند. در ظاهر، ما فقط زوال و پیری را مشاهده میکنیم که مثلا بر چهره افراد تغیر ایجاد میکند. یا رشد و جوشش را میبینیم که مثلا نطفه از یک «لختهماده» به یک جوان گردنکلفت تغیر ماهیت میدهد. اما این همه ماجرا نیست. یعنی این همه آن چیزی که احساس میکنم نیست. میدانم که در فلسفه جملهای وجود دارد بر این مضمون که: «یک شخص دو بار نمیتواند پایش را در یک رودخانه فرو کند». معنی این جمله این است که زمان دایما در حال خلق است. یعنی اگر بتوان واحدی را در زمان انتخاب کرد(مثلا ثانیه یا مثلا یک بینهایتم ثانیه که در اصطلاح به آن لحظه گویند) و با آن واحد زمان را سنجید، اینگونه میتوان بیان کرد که جهان در هر لحظه، خلق جدیدی را از سر میگذراند. یعنی این جهان کنونی، جهان یک لحظهپیش نیست چون تغیر کرده است. در این صورت نه آن رودخانه، رودخانه قبلیست ونه آن شخص، شخص قبلی. اینها را میدانم و در نوجوانیام در دروس عرفانی که فراگرفتم به این موارد برخورد کردم چون فلسفه، جزو لاینفک(درست نوشتم؟) و غیرقابل حذف عرفان است. اینها را میدانم ولی چیزیکه اکنون احساس میکنم، - با تایید مطالب گذشته - چیزیست درمایههای آنچه احساس میکنم J.
احساس میکنم زمان با آن تغیری که در اشیا(هرچیز از انسان گرفته تا یک تکه چوب) اعمال میکند، ولی بازهم شکل درست و دستنخورده آن شیء را در خود شیء حفظ میکند و این فقط سطح اندیشه انسان است که آن را ادراک نمیکند و درنتیجه نمیبینداش. بطور مثال اگر بر چهره پیرمردی نگاه کنیم، در لحظه اول پیری و سفیدی موی اوست که خودنمایی میکند ولی در نگاه دوم، کودک خردسالی را میبینیم که اکنون به این سنوسال رسیده است. یا مثال دیگر، اگر به میز ناهارخوری خانهمان نگاه کنیم، به واسطه این نگاه، میز، پساز آن «میز» بودنش در خیالمان «تنه درخت»ی یا درخت پرباری مجسم میشود. این تصور و این خیال و این تصویر ذهنی که پس از دیدن یک میز ناهارخوری بر مغز ما نازل میشود، منبااش کجاست؟. ازکجا به این سرعت به مغز ما وارد میشود؟. مگر نهاینکه تا تصویری یا فکری جنبه حقیقی نداشته باشد نمیتواند قابل تخیل و تصور باشد؟. پس در نتیجه من احساس میکنم که این تصویر خیالی(پس از دیدن اشیا)، در خود همان شی زخیره شده و این زخیره شدن به مدد فشرده شدن زمان است که حاصل میشود. مانند قطره ای از نفت که متشکل است از گذشتهای چند هزار ساله. بغیر از هزاران خواص نفت که از آن میشناسیم، این قطره نفت حداقل باعث روشنایی و حرکت میشود. اگر این قطره نفت را از گذشتهاش منفک کنیم، دیگر نفت نیست. یک قطره نفت، نتیجه چندین هزار سال زمان است که فشرده شده و بهصورت مادی درآمده. یک قطره نفت، متشکل است از اجزای میلیونها شیء که این اشیاء، قبل از پیدایش انسان بر روی زمین میزیسته اند.
میخواهم نظر شمارا به مثالی جلب کنم. این مثال، همان جرقهای بود که باعث شد بواسطه یک فلاشبک، ذهنم با فیلمهای تارکوفسکی قرابتش را کشف کند و نتیجه این فلاشبک، خلق این دستنوشتههاست.
به این دو عکس توجه کنید:
یک باجه تلفن خالی و یک زنجیر زنگزده(یاد دیالوگی از فیلم سوتهدلان ساخته مرحوم علی حاتمی افتادم که بهروز وثوقی میگفت: «ساعت زنگزده، زنگاشو زده چون دیگه زنگ نمیزنه»). این دو تصویر چه مفهومی را القا میکنند؟. برای هر شخص البته مفهوم خاصی دارد ولی برای من(البته هدف من) کشف زمان گذشته است که در این دو تصویر مخفی شده است.
در تصویر اول، یک زنجیر معمولی را مشاهده میکنیم. ولی با دقت بیشتر در بافت و رنگش به نکات تازهای دست پیدا میکنیم. البته درصورتی که این زنجیر را در کنار یک زنجیر نو و سالم قرار دهیم، بیشتر به اهمیت قضیه پی میبریم. زنگزدگی، فرسودگی و تغیر رنگ آن حکایت از گذر ایام دارد که بر این زنجیر تغیر حاصل کرده است. این فرسودگی، همان حمل تاریخ است که بردوش زمان سنگینی میکند. در این عکس گذر ایام بقدری مشهود است که رد و اثر زنگآهن(اکسید آهن) را بر روی زمین نیز مشاهده میکنیم.
در تصویر دوم، یک باجه تلفن را مشاهده میکنیم که کسی در مقابلاش نهایستاده. در این صبح سرد برفی آیا کسی از این باجه تلفن استفاده کرده است؟. یا تا شب چند نفر از این باجه تلفن استفاده میکنند؟. اینها سوالاتی است که از دیدن این تصویر به ذهن من خطور میکند(حداقل همین سوالات بود که باعث گرفتن این عکس شد). یک ذره دقت بیشتر به اطرافمان میتواند پاسخ بسیاری از سوالاتمان را بدهد. برف این نعمت خدادادی کلید حل معماست. جای پاها، این چیزیست که به علت بارش برف بر روی زمین باقی مانده است. آیا اگر برف نیامده بود باز هم میتوانستیم به این سوال پاسخ دهیم که یک روز صبح زود کسی از این باجه تلفن استفاده کرده است یا نه؟.
زمان در حرکت خود یا بهتر است بگوییم اشیا در حرکت خود از تونل زمان، با تغیر(فرسایش یا رشد) مواجه میشوند. که البته استفاده از کلمه «تغیر» بهتر است از دو کلمه «فرسایش» و «رشد». چون این دو کلمه کاملا اعتباری هستند. فرسایش از چی به چی یا رشد از کجا به کجا. تغیر حاصل از گذر در تونل زمان بصورت فرسایشی و ریزشی نیست که مثلا این ریزش کم شود یا گم شود. بلکه این حرکت - در زمان – بصورت تغیر در ماهیت است. این تغیر در ماهیت، در فلسفه به «حرکت جوهری» فعروف است. حرکتی از خود، در خود. این حرکت به نظر من علت دانش است که در شخص بوجود میآید.
ادامه دارد...
سلام
خوبی احسان جان ؟
قضیه این وبلاگ جدیدت چیه ؟ چه فرقی داره با وبلاگ قبلیت ؟ حتما بگو برام . در ضمن اینجا کامنت گذاشتم چون پارادایزو ایراد میگرفت برای کامنت .
ببین احسان اگر دقت کنی من هیچ موقع خیلی مو به مو و به گونه ای که انگشت بگذارم روی یک گفتت نقدت نکردم . ( میگم نقد چون میدونم خیلی بیشتر این رو دوست داری تا اینکه تعریف کنن ازت که البته اونم صد البته که به جاست و لازمه ) هیچ موقع روی یک قسمت باهات مخالف نبودم . بجز موارد بخصوصی که فکر میکردم اشتباه عنوان کردی و باهات مخالفت کردم . اما همیشه سعی کردم در کلیت باهات بحث کنم و در جزئیات دخل و تصرفی نداشته باشم . الان هم همینطور هست . من نمی خوام خط به خط مطلبت رو بررسی کنم و بگم این ها درستن و این غلطه . چون درستن . ببین احسان تو تمام یا کامل تر بگم اکثر تحلیل هات درستند . حرفهایی که میزنی و نظرهات به خودی خود درستند . ثابت شده اند یا ثابت کردی اونها رو . اصلا شکی نیست توش . وقتی از دنیای پست مدرنیسم صحبت میکنی . از نامیرایی و زمان . از غوغای درون انسانها و غوغای بیرون اونها مثلا در پالپ فیکشن صحبت میکنی و ووووو به خودی خود درستند .
اما مسئله اینجاست که در کلیت اینها شناسنامه ندارند . ببین احسان من یه زمانی در خصوص استراکچر و ساختار کلی تحلیل هات باهات بحث میکردم که کلا متن هات با هم در تعامل باشند و نه در تقابل . یه ساختار داشته باشند . اما الان کاری به اون ندارم . میخوام در خصوص ساختار فقط یک تحلیلت بحث کنم که فکر میکنم توش ضعف داری . تو باید ( بایدی وجود نداره تو هنر ) جهت گیری داشته باشی . یه در کلیت با چیزی موافق و یا مخالف باشی . یا اینکه از ابتدا با یک رویکردی نقد یا تحلیل بنویسی . به قولی آش شلقلمکار نباشه . فکر میکنم اگر کتاب مفاهیم نقد فیلم مجید اسلامی رو بخونی بد نباشه . هر چند با این تیپ نقد مخالفم اما چیزهای برای یادگرفتن داره . سعی کن بخونیش .
سلام عرض شد قربان
آقا چشممون به در سفید شد
خوش اومدی(شدید)
شاید در جواب صحبت هام بنویسی من حرفه ای نیستم در نقد و چیزهایی که مینویسم دل نوشت هست . اما شک نکن من در جوابت مینویسم احسان جان راجر ایبرت هم دلنوشت داره . امیر پوریا هم دلنوشت داره . مجید اسلامی هم دلنوشت داره . اینها تناقضی با هم ندارند . وظیفه ی تو اینه که هردوشون رو سر جایش استفاده کنی . خودت رو دست پایین نگیر . هدفت رو بزرگ بردار .
و یک مطلب دیگه احسان اینه که من میگم رویکرد داشته باشی . اما رویکرد کلی . نه نقطه ای . ببین احسان اینی که میگم هیچ جا نوشته نشده . هیچ جا ثبت نشده . اما قانونه . یه قانونه نا نوشته که تجربه شخصی نه تنها من بلکه خیلی ها ثابتش کرده . اونم اینه که سعی کن عمق نگاه داشته باشی . کمی به کلیات دیگه نقبی بزن . نگاه فلسفی به خودی خود بد نیست اما شک نکن باید اون قدر محتاط باشی که بیش از اندازه واردش نشی . سینما از فلسفه بهره میگیره اما بعضی وقتها به شدت ازش بیزاره و اون رو رد میکنه . تو بدون تردید نود درصد نوشته هات از مفاهیم فلسفی فیلمها گرفته شده . حتی وقتی از فیلم اجتماعی حرف میزنی . و این خیلی بهت لطمه زده و خودت خبر نداری . ( البته منظور از این لطمه این نیست که وجهه ی تو بین حرفه ای ها خراب شده باشه . چون اکثر خواننده های وبلاگت دوستان معمولی هستند . اما به این دلیل میگویم لطمه زده که میگم خودت رو دسته بالا بگیر . حتی اگر نقد هایت رو فقط خودت میخونی . ) . یه منتقد ، یه تحلیلگر یه نویسنده ی سینما باید در خصوص همه ی مسائل مبحثش بدونه . کریمی فقط در مورد مرگ در سینما و فیلمهای برگمان که نمینویسه . درباره ی فیلم چهارصد ضربه ی تروفو که فیلمی اجتماعی و در خصوص فشار به کودکان در حال بلوغ هم هست مینویسه . فیلم سیاسی هم نقد میکنه . چون باید این کار رو بکنه . باید در خصوص همه ی این مسائل آپدیت باشه .
مخلصیم
ارادت
جدایی از این نکات لازمه که بگم دو مطلب آخرت ( بدون در نظر گرفتن نکات بالا ) خیلی خوب بود . یک تحلیل خوب در خصوص یه مفهوم در یک سینما . خوب بود . از این تیپ تحلیل ها زیاد خوندم . آخریش که خیلی به دلم چسبید ( البته متنهای خودت رو فاکتور بگیر چون همیشه برام دلچسبه ) مقاله ی چهار صفحه ای کریمی در خصوص چهره ی مرگ در سینما بود در مجله ی فیلم چند ماه پیش که خیلی با نظر من در خصوص مرگ مطابقت داشت . اون قدر برام جالب بود این شباهت فکری در این مقوله . حتی فیلم کوتاهی که هفته پیش ساختم و خدا رو شکر تموم شد و البته کلی بعدش مریض شدم بس که فشار کار روم زیاد بود هم در همین خصوصه . یه مرگ ناب از نظر خودم . حتما حتما حتما اگر آنلاین بودیم یادم بنداز هم در خصوص مقاله ی کریمی باهات صحبت کنم و اگر هم مایل بودی در خصوص نگاه خودم نسبت به مرگ و فیلم جدیدم . اگر هم که نبودی که هیچ .
مواظب خودت باش . خداحافظ .
در مورد وبلاگ جدید باید بگم
چندتا هدف داشتم(البت مختلف)
یکی اماکانات خود سایت بلاگر هست که خیلی زیاده / جدا از اینکه جدیدا امکانات فارسی هم اضافه شده / اول یه میل توی گوگل واسه خودت ثبت کن بعد با همون نام و پسورد وارد بلاگر میشی و سه سوت وبلاگت رو میسازی / حتما این کار رو بکن(به چند علت) یکی اینکه از امکاناتش لذت می بری. دو اینکه اونجا فارسی زبان ها خیلی کمتر هستند تا بلاگفا و بلاگ اسکای کلا یه جای دنجه از اونایی که خوت دوست داری. سوم اینکه من ناراحتم که تو نمی نویسی. حداقل واسه خودم که نمی تونم استفاده کنم. برای منم که شده اونجا یه وبلاگ درست کن و بنویس. دنجه کسی سراغت نمیاد و با اسم مستعار بنویس.
هدف بعدیم این بود که تحلیل هام رو دسته بندی کنم. مثه این دو پست آخر که توی سینما پارادیزو گذاشتم(اون دوتا اولی رو برای خالی نبودن عریضه گذاشتم و بعد پاکش می کنم). کلا یه جای متفاوت می خواستم تا خودم رو از خودم متمایز کنم. ممکنه همش سینما نباشه. ولی کلا اونجا نوستالجیاهای بصری رو به تصویر می کشم.
و دیگه اینکه بالای وبلاگ های بلاگر یه دکمه داره بنام وبلاگ بعدی یا next weblog. خوب؟. میدونی وقتی این دکمه رو بزنی بصورت تصادفی تورو می بره به یه وبلاگ دیگه. این برام خیلی جذاب بود چون با انواع و اقسام طرز فکر ها آدم اشنا می شه. کلا به این دکمه اعتیاد پیدا کردم. مواقع بیکاری کارم همینه. من لذت می برم چون از راکد بودن(نه سکون) بدم میاد. این دکمه کاری می کنه که دائم به جاهای مختلف سرک بکشی و یاد بگیری.
در مورد نقدهایی که ازم می کنی بی نهایت ممنونم چون منم کلا همینطورم. از کسی خیلی تعریف نمی کنم چون اون بحث و موقع اش جداست. منم بیشتر نکات منفی بقیه رو میگم چون دوست دارم اون ها هم بهتر و کامل تر بشند. مثه من که دوستان کمکم کردن و زیر غلط هام خط کشیدند و در نتیجه پیشترفت کردم منم دوست دارم این لطفی که بقیه بهم کردنند رو یجورایی در حق کسی دیگه جبران کنم.
کلا خیلی مرسی هستم ازت. کلا حال می کنم با ایراد هات که ازم میگیری. باور کن روش کار میکنم. فقط اینکه میبینی دیر نتیجه میده اینه که من از تقلید خوشم نمیاد. مثلا اگه یکی بهم گفت فلان کارت غلطه و من درک کردم که اون درست می گه(حتی اگه تو جمع ظایع ام کنه یا مثلا منظوری داشته باشه) من فرتی نمیام عوض بشم. بلکه اول سعی میکنم عوض بشم و بعد عوض شدنم رو نشون میدم. اینه که روی نکته نکته حرفات من کار می کنم و ازت ممنونم خیلی.
منم اون نقد کریمی رو خوندم چون مشترک مجله هستم. و خیلی دلم میخواد فیلم های برگمان رو ببینم چون از مرگ خوشم میاد. کلا حال میده. البت وقتی متاهل بشی حتما نظرت پخته تر میشه راجع به مرگ. چون یه چیزهایی و یا کسایی میاند تو زندگیت که خیلی دوسشون داری. مثلا شاید بیشتر از خودت یه کسی رو دوست داری(اگه جوگیر نشده باشم) اونوقته که دیگه راحت نمی تونی از این دنیا دل بکنی. یا حداقل نمیتونی فقط واسه خودت بمیری. قبلا واسه خودت زندگی می کرد و یا به زندگیت پایان می دادی ولی حالا تمام معادلاتت بهم می خوره(فکر نکن خیلی مثبت هستم مثلا قبلا عاشق نشده باشم و یا نفهم عاشقیت(بقول بهروز وثوقی تو سوته دلان) چیه یا مثلا ضربان قلبم واسه دیدن یه دختر تغیر نکرده باشه) ولی تو ازدواج رسمی رسما لینک میشی به دنیا). کلا سخته ولی حال میده(حالا منضورم هم لینک شدنه و هم مردن و دل کندن).
راستی نظرت رو راجع به مجله فیلم میخوام بدونم.
و دیگه اینکه یه نقد دنباله دار داره منتشر میشه به نام "از سقراط تا شوارتزنگر" یا یه همچین چیزی. من خیلی ازش استفاده کردم.
خدارو شکر که کارت تموم شد
امیدوارم زودتر سرحال بشی
و خیلی دوست دارم فیلمت رو ببینم خیلی
حتما
خیلی هم دلم برات تنگ شده(هم از نوع چتی و هم از نوع فیزیکی)
بهار یا اردیبهشت(درست نوشتم؟) یادت نره
کلا مرسی و بی نهایت ممنون
چندبار اومدم
چه خوب شد که نوشتی .
هنوز کامل نخوندم
گذرا یه نگاهی به نوستالوژی انداختم. نامیرایی از جلوی چشم رد شد و اتوپیای سلیمان نبی ( فکر میکنم زندگی سلیمان با نامیرایی در تضاد بود__ با کلی عظمت و جبروت مرد تا یاد آور این جمله ی مولا باشه که میگفت زندگی خوابی بیش نیست )
آقا نوستالوژی خیلی اشاره ی خوب بود_ اون تلوزیون هرچی بود _جبر اون زمان باعث میشد که خیلی از تلوزیون زیلیم زمبو پخش نکنن_ همه شبکه ها داره صبح تا شب سریال نشون میده .. اما اگه بچلونی همه این برنامه هارو به جز بعضی از فیلم های سینما 4 و سینمای مستند ... چی ازش در میاد؟!
من بیشتر از تلوزیون از مردم شاکی هستم _ چرا ما همش خوشمون میاد با پفک و دیمبالا دیمبال سرگرم باشیم _ چرا دوست داریم روز به روز شیار های مغزمون صاف تر بشه ؟!
بگذریم
خوش ندارم یه جور صحبت کنم که بخوام حس تافته ی جدا بافته داشته باشم
اعتراف میکنم همین منی که اینجا دارم اینارو مینویسم .. بعضی از روزها نشستم و پی گیر سریال های آبدوغکی برنامه خانواده بودم ( واقعن از خودم خجالت میکشم)
* * *
اما در باره گذرا و یا ایستا بودن زمان
فکر میکنم بستگی به زاویه دید مون داره
فکر میکنم ما هرگز به راز واقعی کائنات دست پیدا نخواهیم کرد
فکر میکنم ایستایی وجود نداره
و باز فکر میکنم یک روز ( همان چند روزی که خدا در انجیل و قرآن اشاره کرده )همه چیز کامل شکل گرفت و ایستایی به وجود اومد( این ایستایی ضعف نبود و در واقع هنر الهی بود که همه چیزو کامل آفرید)
و ما امروز تنها مشغول تماشای سیر اون شکل گیری هستیم
میخوام بازم بیشتر فکر کنم ... بیشتر .... بیشتر
تف به این معیشت و آی سی های زندگی ... نمیزاره بیشتر زمان صرف کنم... میگه فلانی پاشو برو بخواب .. فردا باید برای معاش دست و پا بزنی
* * *
به هرحال شرمنده رفیق
من بازم یه جفت گوش پیدا کردم و بقچه دلو یخده باز کردم
( یادم باشه یه فرصت بیام و دیالوگ شما و دوستمون حسینو بخونم، حس فضولیم میگه حتمن باید این کار انجام بدم)
موفق ،جستجوگر و کامیاب باشی
...
سلام قربان
آقا ما شمارو خیلی حال می کنیم(یعنی همون دیگه یعنی خیلی مخلصیم).
آره دوره خوبی بود. غرق بودیم تو کمیت اجباری
منم از مردم شاکی هستم ولی خوب که نگاه می کنی می بینی بازهم دارند بوسیله این جعبه جادویی از روزمرگی فرار می کنند. مردم حوصله فلسفه ندارند. اون پفک یا چیپس ی که دارند می خورند کاملا تناسب داره با اون برنامه ایکه می بینند. هلو برو تو گلو. برنامه میره تو مغز بدون اینکه بفکر درگیر بشه.
خود منم بعضی وقتا همین کارو می کنم
مثه اینه که آهنگ "ستارهای سربی" و بعدشم آهنگ "خانوم حنا" رو گوش بدی. هردو ماله ابی ی ولی این کجا آن کجا. مثالم در فراخور حال نیست ولی منتقیه :)
آقا ما کلی حال می کنیم با فرمایشات شما. افسوس از اینکه وبلاگت رو تعطیل کردی. راش بنداز دوباره.
آقا زود زود تشریف بیارید من خوشحال می شم.
مرسی
آمین
سلام احسانکی جون :)
خب این تغییر ثانیه به ثانیه در تک تک سلولهای بدنمون ایجاد میشه و همه سلولهای بدن مرتب در حال تغییر و مردن و زنده شدن هستند .. در نگاه اول میتونیم بگیم این منی که الان اینجا نشستم ، با توجه به اون تغییر ، دیگه اون منی که لحظاتی قبل اینجا نشسته بودم یا لحظاتی بعد خواهم بود نیستم .. یا میتونیم با توجه به این تغییر خیلی از مسئولیتها رو از خودمون سلب کنیم که فقط با در نظر گرفتن این موضوع میتونه منطقی به نظر بیاد ! خب ؟ مثلا خیلی راحت میتونم یکی رو بکشم چیزی رو بدزدم و با جرات بگم کار من نبوده ، چون من ، همون منه موقع ارتکاب جرم نیستم و سرتا پا عوض شده سلولهام ... ولی در نگاه دوم چیزی که اجازه نمیده از زیر بار مسئولیتها شونه خالی کنیم همون ماهیت اصلیه ماست که با گذر زمان نه دچار فرسایش میشه نه از لحاظ ابعادی تغییر میکنه یعنی همون روح ! درسته که با گذر زمان تجربیاتی به دست میاریم ولی اون حافظه اون یاد و آگاهی ها ثابت میکنه که منه دو سال پیش همین منه در حال حاضر هستم :)
بحث جالبی بود
خوش باشی
سلام مرجانکی خانومی. خوبی؟
ای ول بر فیلسوفه بلاگ اسکای :)
جات خای داش رضا اینجا بود. یه چیزی بارت می کرد تو هم می گفتی رضا میام از چزخ گوشت ردت می کنمااااااا
لطف داری
خیلی ممنون اومدی